شناسهٔ خبر: 81664 - سرویس چندرسانه‌ای
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق

هدیه مخصوص رهبرانقلاب به نوعروس مازندرانی +عکس

رهبرانقلاب وقتی خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم، ناگهان یکی از محافظین آقا آمدند و گفتند: «خانواده‌ی محمدزاده بیایند بالا.» عده ای رفته بودند و من به همراه مادرم، همسرم و برادرم مانده بودیم.

نماینده: حضور فعال بانوان در عرصه‌های مختلف انقلاب و دفاع‌مقدس، حماسه‌ی ماندگاری است که تا همیشه‌ی تاریخ در حافظه جهانیان، جاودانه خواهد ماند، دیدار با خانم محمدزاده که افتخار همسری جانباز سرافراز «قهرمان روحی» و خواهری سه شهید «شهیدان ابوالحسن، ابوالقاسم و هادی محمدزاده» را بر پیشانی دارد، فرصت مغتنمی بود تا به پای گفته‌ها و ناگفته‌های بانویی از جنس امید بنشینیم، مشروح این گفت‌وگو تقدیم به مخاطبان می‌شود.

***
لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.

خدیجه محمدزاده متولد ۱۳۴۷، خواهر سه شهید و همسر جانباز «قهرمان روحی» هستم و با تحصیلات کارشناسی فقه و مبانی حقوق اسلامی در حال حاضر در آموزش و پرورش خدمت می کنم.
 

هدیه مخصوص رهبری به نوعروس مازندرانی


چگونه پذیرفتید که در ادامه مسیر زندگی، با یک جانباز قطع نخایی همراه شوید؟

آقای روحی دوست و همسنگر برادرم بود؛ برادر کوچک‌ترم هادی و آقا قهرمان در فاصله‌ی یک دقیقه‌ای در عملیات قدس۵ در سال۶۴ در منطقه هورالعظیم یکی به شهادت می‌رسد و دیگری مجروح می‌شود، هادی و قهرمان ارتباط شان با یکدیگر بسیار نزدیک بود، به طوری که در جبهه بچه‌ها به آنها آفتاب و مهتاب می گفتند، قهرمان آرپی‌چی‌زن و هادی کمک‌آرپی‌چی بود، صبح عملیات فرمانده‌شان به آنها گفت: «من دیشب خواب دیدم که شما دوتا نباید در یک بلم و باهم باشید، باید از هم جدا شوید.»

این دو را از هم جدا می کنند و موقع رفتن هر کدام سوار یک بلم می شوند؛ در طول راه کمین خوردند و همراه با شروع درگیری، تیری به کتف آقای روحی می‎خورد و از کتف وارد می‎شود و بین ستون فقراتش جای می‎گیرد و موجب قطع شدن نخاع او می‎شود.

اولین بار که همسرم پیشنهاد خواستگاری را مطرح کردند، من دوم دبیرستان بودم و او هم آن موقع جانباز نبود و این اتفاق مصادف شد با شهادت برادرم قاسم و من هم به این پیشنهاد جواب رد دادم، مدتی بعد هادی شهید و روحی مجروح شد اما زمانی که این موضوع بار دیگر طرح شد سال سوم دانشگاه بودم و نظرم این بود که مدرک لیسانس را بگیرم تا بتوانم از این طریق به جایگاه یک جانباز بهای بیشتری بدهم، وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم شوهرم مدرک راهنمایی داشت و حتی سوم راهنمایی را هم به پایان نرسانده بود ولی با همراهی هم توانستیم او را تا مقطع کارشناسی برسانیم.

اگر بخواهید در مورد زندگی‌تان قضاوت کنید؛ صادقانه بگویید، آیا کارتان را نوعی گذشت می دانید؟

یک بار از صدا و سیما با من مصاحبه کردند و حین سوالات پرسیدند شما با چه هدفی این ایثار را انجام دادید، این حرف خبرنگار برایم خیلی سنگین بود و سخت ناراحت شدم و احساس کردم که به شوهرم و جایگاه جانبازان توهین شده است، حرف ایثار نیست، من او را دوست داشتم و دوست دارم و این لطف خدا و دعای آقاست که من روز به روز و لحظه به لحظه علاقه‌ام به او بیشتر می‎شود؛ موضوعی که در صافی و صداقت مثال‎زدنی‎اش ریشه دارد و همین امر او را به شخصیتی قابل اتکا برای من بدل کرده است، اگرچه پیش از خواستگاری هم با یکدیگر آشنا بودیم و روی خانواده‎های هم شناخت داشتیم ولی زمان خواستگاری مواردی را از مشکلات و مسائل مبتلا به جانبازان برایم مطرح کرد و گفت که این‌ها مسائل و مشکلات من هستند؛ آیا می‌توانی با آنها کنار بیایی یا نه؟ من هم گفتم همه‌ی مسائل را به جان می خرم.

من هم به کار بیرون می رسیدم، هم مسائل خانواده را رتق و فتق می‎کردم و هم فعالیت‎های جانبی را انجام می‎دادم و تمام این کارها یک چاشنی می‎خواست و این چاشنی هم فقط عشق بود، امکانات مالی خاصی نداشتم؛ وقتی با ایشان ازدواج کردم این خانه را داشتم اما تنها یک اتاق آن کامل بود و بقیه خانه نیمه‎ساز بود و حیاط در و خانه دیوار نداشت و ما زندگی‎مان را  در این حالت آغاز کردیم و از همان ابتدای زندگی مستقل شدیم، در هر کاری همسرم با من مشورت می‎کند و در جریان این گفت‌وگوها ایده‌های جدید متولد می‎شود، بسیاری از کارهایش را به سختی انجام می‎داد ولی من با ایده‎های جدیدی که به او می دادم توانستم با همت خودش، بخشی از مشکلاتش را به حداقل برسانیم.

حرف‎های دیگران در خصوص مشکلات و یا مسائل همسرم هیچ‎گاه در من تأثیر نمی‎گذارد و این جمله را همیشه و همه‎جا می‎گویم و اینجا هم می‎گویم، من اگر هزاران بار، به سال ۷۰ برگردم، باز هم به روحی جواب مثبت می‎دهم و همواره این موضوع را سرافرازانه به شوهر و اطرافیانم نیز می‎گویم.

در مسیر مبارزه با مشکلات و فراز و فرودهای زندگی از چه فرد یا افرادی الگو می گیرید؟

در زندگی خود یا اطرافیان ما، افراد خاصی نبودند که با یک جانباز آن هم به این شیوه زندگی کنند و بتوانند الگوی مناسبی برایم باشند و مشاهده آنها بتواند صبر را در من تقویت کرده و بر اراده‌ام بیفزاید ولی علاقه‌ی شدید من به حضرت زینب(س) می توانست در لحظه‌های سخت زندگی مرهمی امیدبخش برایم باشد.

چه عاملی همسرتان را با این شرایط خاص جسمی به پای درس و دانشگاه کشاند؟

در خصوص این که چه انگیزه‌ای توانست آقای روحی را برای ادامه تحصیل ترغیب کند، باید بگویم که با آقای روحی صحبت کردم و به او گفتم من پس از کارشناسی ادامه تحصیل نمی‎دهم و آنقدر می‎مانم تا تو درس‎ات را ادامه بدهی و خودت را به من برسانی، من دوست ندارم کسی بگوید که نگاه کن خانم محمدزاده کارشناسی دارد و شوهرش تحصیلات راهنمایی، تو باید ادامه بدهی و من در  لحظه لحظه این راه با تو خواهم بود، در مرکز رزمندگان ثبت‎نام کردیم؛ نمونه سوالات را برای او می‎گرفتم و جواب‎ها را پیدا می‎کردم و یکی‎یکی به او می‎گفتم و دوباره از او تک‎تک سوالات را می‎پرسیدم، آنقدر با او کار کردم که خودش علاقه‎مند به درس شد، دوستانش او را دست می‎انداختند و به شوخی می‎گفتند که هر وقت ما شعار مرگ بر آمریکا را فراموش کردیم تو هم می‎توانی درس بخوانی، کم‌کم لذت تحصیل را چشید؛ نمراتش خوب بود و همیشه تشویق می‌شد تا این که دیپلم گرفت و وقتی دیپلم گرفت، همان سال نیز در دانشگاه شرکت کرد و با تلاش و پشتکار خودش و تشویق‌های من در رشته‌ی علوم سیاسی دانشگاه چالوس پذیرفته شد و در حال حاضر کارشناس علوم سیاسی هستند.

به عنوان فردی که سال‌ها با یک جانباز زندگی در زیر یک سقف را تجربه کرده‌اید، مهم‎ترین مشکلات زندگی این عزیزان را در چه می‎بینید؟

اگر چه همسرم یک جانباز قطع نخاعی است ولی در مقایسه با بسیاری از جانبازان مشکل چندانی ندارد؛ یکی از مشکلات اصلی جانبازان قطع نخاعی زخم بستر است ولی من تا به حال که مدت ۲۰ سال با او زندگی می‌کنم جز یک مورد خاص نگذاشتم دچار این عارضه شود و این در حالی است که بسیاری از جانبازان و خانواده‌های‌شان با مشکلاتی از این دست مواجه اند، جانبازان قطع نخاعی یا کل جانبازان درد و مشکلات خاص خودشان را دارند ولی او چیزی نمی‌گوید، درد کلیه و معده را حس می‌کند یا اگر زیاد بنشیند سوزش را حس می‌کند اما آن را بازگو نمی‌کند.

مفاهیمی چون صبر و ایثار در نگاه شما چه تعاریف و رنگ و بویی دارند؟

اگر بخواهم ایثارگر را معنا کنم، نمی‌توانم بگویم کسی که با یک جانباز ازدواج می‌کند ایثارگر هست، اگر ایثاری هم هست، مختص شهدا و جانبازان است و کسی دیگر نمی‎تواند در این حلقه جای گیرد چرا که آنها از خیلی چیزها گذشتند، رفتنی که بازگشتی نداشت.

به دید من صبر یعنی سکوت، ولی اگر بخواهم تصویری از زندگی ام را ارائه دهم، برخلاف آنچه که همکارانم به من می‌گویند که تو رویایی فکر می‌کنی، یک باغ پر از گل، پر از صدای پرنده‌ها و پر از نور را تصویر می‌کنم.

در زمینه انتقال ارزش‌های متعالی سال‌های دفاع‌مقدس در محیط کار و در بین دانش‌آموزان چه برنامه‌هایی را دنبال می‌کنید؟

وقتی با دانش‌آموزان صحبت می‌کنم و از گذشته برای‌شان می‌گویم، بچه‌ها هاج‌ و واج نگاه می‌کنند و به آنها می‌گویم این‌ها داستان و افسانه نیست، این‎ها همه روایت زندگی یک نسل است، ما بچه های آن دوره یعنی دوره شصت و قبل آن خیلی چیزها را لمس کردیم که بچه های امروز آن را درک نکردند، در دهه‌ی فجر برنامه‌ای را برای بازدید دانش‌آموزان از مرکز جانبازان ترتیب دادیم اما از آنجایی که بسیاری از جانبازان آن مرکز مرا می‌شناختند، خودم را دور نگه داشتم، نمی‎خواستم بچه‎ها بفهمند من همسر جانباز هستم، بچه‎ها به جانبازان می‎گفتند برای ما صحبت کنید جانبازان هم اینگونه پاسخ می‎دادند که اگر قرار است صحبتی بشود باید با همسران‎مان صحبت کنید چرا که ما هر چه داریم از ایثار آنها داریم.

مهم‌ترین عامل استحکام زندگی‌تان را چه عاملی می‌دانید؟

توکل به خدا و همچنین وجود فرزندم که نامش «امیرمحمد» است، امیرمحمد یکی از عواملی است که باعث تدوام زندگی ما شده است، شاید به خاطر دعایی است که آقا در حق‌مان داشتند، چون آقا خطبه‎ی عقد ما را خواندند، مهریه‎ام مهریه مالی نبود، یک جلد قرآن و شفاعت در قیامت، عاقدی که ما را اینجا عقد کرد قبول نکرد، گفت باید مهریه مالی باشد، وقتی پیش آقا رفتیم؛ ایشان ده دقیقه صحبت کردند و فرمودند یاد خدا همیشه در زندگی‌تان باشد، سپس در حق‎مان دعا کردند و قرآنی که داشتند را به من هدیه دادند، در آن روز ۱۳ عروس و داماد بودیم که همه سالم بودند و تنها آقای روحی جانباز بود و مهریه من از همه کمتر بود، آقا هم به مهریه کم اهمیت می داد، مهریه یکی از عروس ها باغ بود، آقا خیلی ناراحت شده بود، در فاصله میان صحبت‎ها، آقا ۳ بار محافظ‌ اش را فرستاد تا قرآن را تعویض کند و هر وقت که محافظ با قرآنی جدید وارد می‌شد، آقا می‎فرمود منظورم این قرآن نیست آن قرآن مخصوص را بیاورید.

آن لحظه احساس زیبایی و غیرقابل‌وصفی به من دست داد و همه با حالت خاصی به ما نگاه می‌کردند و می‌گفتند خوشا به حالت.

وقتی خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم، ناگهان یکی از محافظین آمدند و گفتند: «خانواده‌ی محمدزاده بیایند بالا.» عده ای رفته بودند و من به همراه مادرم، همسرم و برادرم مانده بودیم، ما را به داخل یک اتاق بردند، پس از چند دقیقه در باز شد و آقا وارد شدند و پس از ورود دوباره در حقم دعا کردند و کیسه‌ی مخملی که داخل آن سه سکه بود را به عنوان هدیه ازدواج به ما دادند.

سوأل آخر، اینکه شما به عنوان یکی از چهره‌های فعال فرهنگی و اجتماعی، نگاه همسرتان نسبت به فعالیت‎های مختلف شما در بیرون از خانه چیست؟

سوم راهنمایی بودم که مسئولیت آموزش نظامی ۱۲ روستا را بر عهده گرفتم، همچنین در تعاون سپاه کار می‌کردم و وظیفه اعلام خبر شهادت و یا تحویل ساک شهدا به منزل و خانواده‌های‌شان را بر عهده داشتم، وقتی به دیدار با خانواده‌های شهدا می‌رفتم، از آنجایی که همه به نوعی مرا می شناختند و از وضعیت خانواده‌مان آگاه بودند، آنهایی که زیاد بی‌قراری می‌کردند و قدرت پذیرش موضوع شهادت همسر و یا فرزندان خود را نداشتند، با مشاهده‌ی من آرام‌تر می‌شدند، وقتی با آقای روحی عقد کردم، فردای آن روز به یک مأموریت یک‌ماهه رفتم و مدتی بعد مربی تاکتیک شدم، از آنجایی که بچه‎های قبل و بعد من پسر بودند و به نوعی، هم‌بازی‌های من به شمار می‌آمدند، همیشه رفتار مردانه داشتم و کارهای مردانه انجام می‌دادم، از دیوار، درخت و طناب بالا می‌رفتم و این روحیه در مسائل مربوط به آموزش کمک فراوانی به من می‌کرد.

در حال حاضر هم بسیاری از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی را به صورت هم‌زمان دنبال می‌کنم، آقای روحی هیچ محدودیتی را از این حیث برایم قائل نشد، از سال ۷۵ که فرمانداری در محمودآباد تشکیل شد، به عنوان مشاور امور بانوان با آنجا همکاری دارم و در مرکزی که رسیدگی به وضعیت دختران فراری و خیابانی، کودکان خیابانی و موضوعاتی چون کاهش طلاق از وظایف آن است، فعالیت می‎کنم، در شورای حل اختلاف بانوان هم عضویت دارم و با همه‌ی این‌ها، آقای روحی با تمام مشکلاتی که دارد، هیچ گاه مانعی برایم ایجاد نمی‌کند، چرا که من با فعالیت‌های اجتماعی زنده‌ام.

*جنگ و گنج

نظر شما