شناسهٔ خبر: 75470 - سرویس فرهنگ
نسخه قابل چاپ

شهید علی اصغر اسدی:

این بار که به جبهه بروم یا سرم به کربلا می‌رود یا خودم

شهید اسدی/1 علی‌اصغر اسدی معتقد بود شهدا متحمل زحمت‌های زیادی شده‌اند که نباید بگذاریم خون‌های آن‌ها پایمال شود. وقتی‌که دشمن به خاک ما حمله کرده است نشستن در خانه حرام است.

به گزارش نماینده به نقل از دفاع پرس، علی‌اصغر اسدی ـفرزند علی‌اکبرـ در ششم بهمن‌ماه سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. کودکی فعّال و آرام بود. از همان کودکی اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آن‌ها را می‌گفت. در کارهای خانه و کشاورزی به مادر و پدرش کمک می‌کرد.

در اوقات فراغت به مسجد می‌رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع می‌کرد و برای آن‌ها قرآن می‌خواند. می‌گفت: «هر وقت قرآن می‌خوانم روحیه‌ام عوض می‌شود.»

علی‌اصغر اسدی در سال ۱۳۴۸ و در ۱۹ سالگی باخانم ثرّیا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدّت زندگی مشترک آن‌ها ۱۲ سال بود.

ثرّیا چوبدار همسر شهید می‌گوید: «او فردی خوش‌اخلاق، خوش‌برخورد، متواضع، صابر و باتقوا بود و به ساده زیستی علاقه داشت.»

در سال ۱۳۵۱ با آیت اللّه ربّانی شیرازی در رابطه بود. او با روحانیّون علیه شاه فعّالیّت می‌کرد. پیرو خط امام بود و زندگی خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود. یک‌بار از قم که اعلامیّهٔ امام را می‌آورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد.

بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد.

بعد از پیروزی انقلاب، یک مأموریّت ۴۵ روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آنجا منافقین نفوذ کرده بودند، او به‌عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند.

می‌گفت: «شهدا زحمت‌های زیادی کشیده‌اند که باید خون‌های آن‌ها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتی‌که دشمن به خاک ما حمله کرده است.»

در اوایل جنگ به منطقهٔ کردستان اعزام شد و در مقابل حرکت‌های منافقین استقامت کرد.

او فرمانده‌ای بسیار شجاع بود. با نیروها خوش‌رفتاری می‌کرد. بیشتر از همه زحمت می‌کشید و در مأموریت‌های خطرناک پیش‌قدم بود. او از سوی سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازمان‌دهی نیروهای بسیج فعّالیّت می‌کرد. و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز حضور داشت.

مسئولیّت‌های شهید عبارت‌اند از:

۱ ـ از تاریخ ۱-۷-۱۳۵۸ تا ۳۱-۲-۱۳۵۹مسئول پایگاه بسیج نیشابور

۲ ـ از تاریخ ۱-۳-۱۳۵۹تا ۱-۴-۱۳۶۰محافظ نماینده مجلس،

۳ ـ از تاریخ ۲-۴-۱۳۶۰ تا ۹-۸-۱۳۶۰ محافظ نمایندگان از سوی پایگاه نیشابور،

 ۴ ـ از تاریخ ۱۰-۸-۱۳۶۰ تا ۳-۹-۱۳۶۰ فرماندهی گردان در لشکر ۵ نصر.

ثریّا چوبدار ـ همسر شهید ـ می‌گوید: «در محاصرهٔ جادّهٔ ماهشهر ـ آبادان در منطقه با مشکل برخورد می‌کنند که مجبور می‌شوند عقب‌نشینی کنند. در راه برگشت با تعدادی عراقی برخورد می‌کنند که او بلافاصله یک لباس عربی که به همراه داشت بر تن می‌کند و آن لباس را هم خونی می‌کند و در همان‌جا می‌خوابد. وقتی عراقی‌ها او را می‌بینند، فکر می‌کنند که او کشته شده است.» اگر رزمنده‌ای مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل می‌کرد و در شادی آن‌ها شاد و در غم‌های آن‌ها ناراحت می‌شد.

همرزم شهید ـ علی‌اکبر شوشتری ـ می‌گوید: «در زمان جنگ شبی نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب‌آلودگی داشتم. شهید اسدی نیز پاس‌بخش بود. او به‌طرف من آمد و گفت: شما خسته‌اید، بروید استراحت کنید. من به‌جای شما انجام‌وظیفه می‌کنم.»

او یک نظامی متفکّر بود. با اندک مهمّات بر دشمن پیروز می‌شد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهای بعثی می‌گرفت.

همرزم شهید ـ مجتبی انتظاری ـ می‌گوید: «همیشه با وضو بود و نماز شب او هیچ وقت ترک نشد.»

همسر شهید می‌گوید: «او خواب دیده بود که شهید می‌شود. به من گفت: «این دفعه که به جبهه بروم، دیگر بر نمی‌گردم، یا سرم به کربلا می‌رود، و یا خودم.» همان‌طور هم شد. وقتی‌که او به شهادت رسید و جنازه‌اش را آوردند، یک قسمت از سرش از بین رفته بود.»

همرزم شهید ـ مجتبی انتظاری ـ می‌گوید: «در عملیّاتی که ایشان به شهادت رسید، باید از آب عبور می‌کردیم. او کفش‌هایش را از پا درنیاورد. وقتی‌که به شهادت رسید، کفش‌هایش را که از پا درآوردند پوست پایش به کفش چسبیده بود.»

علی‌اصغر اسدی در تاریخ ۳-۹-۱۳۶۰ و در گیلان غرب براثر اصابت ترکش به درجه عظمای شهادت رسید. پیکر مطهّر ایشان پس از انتقال به زادگاهش در گلزار مشترک روستای قلعه و چشمه خسرو به خاک سپرده شد.

شهادت او بر روی بسیاری از افراد تأثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادی به جبهه‌ها بروند.

شهید در وصیّت نامه خود این چنین می‌گوید: «بنا به وصیّت شهدا و امامان، در تمام شئون زندگی مراقب و مواظب اعمال و کردار خود باشید. پشتیبان و لایت فقیه و امام عزیز باشید. اگر از ولایت جدا شوید مسلماً هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانی باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولّی و تبرّی ـ که از فروع دین ماست ـ توجّه داشته باشید. وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموا بحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا.» یاد و خاطرهٔشهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را برای همیشه معلّمان آزادی و ایثار بدانید.»

همچنین می‌گوید: «توصیه‌ام به خانواده‌های شهدا، اسرا و مفقودین این است که هیچ‌گاه احساس حقارت نکنید؛ زیرا فرزندان، شوهران، پدران و برادران شما برای دفاع از ارزش‌های انسانی و اسلامی جان خود را فدا کردند و راهشان را به درستی انتخاب کردند و حقیقتاً لبیک گویان صادق شهدا هستند که به ندای سرور شهیدان و به حسین زمان لبیک گفتند و همهٔهستی خود را فدا کردند و در عوض زندگی جاودانه و ابدی را برای خود برگزیدند.

سنگر صبر و بردباری و استقامت را هیچگاه خالی نگذارید و چون «بنیان مرصوص» در مقابل حوادث بایستید که ما همه از تبار راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم بود.»

خاطراتی از شهید علی اصغر اسدی

لحظه و نحوه شهادت

به علی اصغر اسدی اطلاع دادند تعدادی از برادرها حضور پیدا کرده‌اند تا برای عملیات آماده شوند. در گیلانغرب در جمع بسیجیان و در حال صحبت کردن با آن‌ها بود. از آنجایی که منافقین با دشمن بعثی عراق همکاری بسزایی داشتند و به آن‌ها اطلاع داده بودند که اسدی در مدرسه ای حضور دارد و برای بسیجیان سخنرانی می‌کند چون که شکست سنگینی خورده بود آن مدرسه را به توپ بستند و ایشان و چند نفری از بسیجیان را به شهادت می‌رساندند.

مجتبی انتظاری

عشق به جهاد

در سال ۱۳۵۹ ـ ۱۳۶۰ که اوایل جنگ بود. بخاطر اینکه بنده مشغول به تحصیل در مدرسه علمیه نیشابور بودم در اولین کاروان بسیجیان به جبهه رفته بودم. زمانیکه به مرخصی ۵ روزه آمده بودم در منزل به همراه علی اصغر نشسته بودیم. ایشان رو به مادرم کرد و گفت: من نسبت به محمد مهدی احساس حسادت می‌کنم چرا که او از ما کوچک‌تر است ولی اولین نفری است که از خانواده ما به جبهه رفته است. درست در همان منطقه ای که من اعزام شده بودم (گیلان غرب) به درجه رفیع شهادت می‌رسد.

ن.م اسدی

تقید در حضور در مزار شهدا

روز آخری بود که می‌خواست به جبهه اعزام شود. در همان روز که بعدازظهر عاشورا هم بود بر سر مزار شهیدان رفتیم. علی اصغر سجاده‌ی خودش را پهن کرد و به من عرض کرد بیا بنشینیم و دعای توسلی را بخوانیم. این شهیدان بهتر از ما لبیک می گویند. پس از اتمام دعای توسل نگاهی کرد و گفت: این‌ها چقدر غریب‌اند چه خوب شد بلند شدیم آمدیم. ایشان گفت: اگر من شهید شدم شما در رابطه با دفن من دخالتی نکن که بگویید حتماً جنازه‌ام باید در شهر دفن شود و یا پدر و مادرم بگویند ببریم روستا و با همدیگر اختلاف پیدا کنید. جنازه یک جسمی است که بگذاری روی آب مسیر خودش را پیدا می‌کند و اصل روح آن جسم است که با شماست. وقتی ایشان به شهادت رسیدند و جنازه را آوردند من هیچ تصمیمی در مورد دفن او انجام ندادم و در صورتیکه پدر ایشان خوب فکر می‌کردند جنازه را به روستا بردند. من از ایشان سؤالی نکردم که چرا (در بهشت فضل)؟ و در آن موردی که با علی اصغر صحبت می‌کردم چیزی بر زبان نیاوردم. وقتی از شهر دور شدم با خودم گفتم: نباید جنازه همسرم را در اینجا دفن کنند. برگشتم و دیدم جنازه را در جایی که دعای توسل خوانده بود می‌برند.

نظر شما