شناسهٔ خبر: 40631 - سرویس بین‌الملل
نسخه قابل چاپ

متن بازجویی از خالد اسلامبولی

پس رسيدن به جلوى جايگاه با مسلسل راننده را تهديد كردم تا خودرو را متوقف سازد، در نظر داشتم اگر خودرو را متوقف نكرد، ترمز دستى را بكشم؛ ولى راننده ترسيد و ايستاد، من از خودرو پياده شدم و يك عدد نارنجك به سوى جايگاه پرتاب كردم، در اين حال خود را فراموش کرده بودم.

به گزارش «نماینده» اعدام انقلابی محمد انور السادات، رییس جمهور فرعون پیشه ی مصر توسط گروهی از جوانان مسلمان این کشور، نقطه عطفی در تاریخ مبارزات اسلامی مصریان به شمار می رود. طراح و مجری این اعدام انقلابی ، شهید خالد اسلامبولی ، در جریان اولین بازجویی خود ، به صورت تفصیلی، جزئیات این عملیات را شرح داده که در تاریخ به ثبت رسیده است. آن چه می خوانید ، شرح ماجرای اعدام فرعون مصر است به روایت شخص شهید خالد اسلامبولی:

 

نام من خالد احمدشوقى اسلامبولى است. من ۲۴ سال دارم و داراى درجه ستوان يكمى هستم، شاغل در نيروهاى مسلح، گردان توپخانه.

 

سرگرد مكرم عبدالعال فرمانده گردان از من خواست در رژه نظامى روز ۶/۱۰/۱۹۸۱ شركت كنم. من اصلاً براى شركت در رژه تعيين نشده بودم. روز دوم، به زمينى كه قرار بود در آن رژه نظامى برگزار شود، رفتم و اولين تمرين را انجام دادم. پس از آن به منزل محمد عبدالسلام در منطقه «بولاق الدكرور» رفتم. او يك پايش در اثر تصادف شكسته بود. ما با هم در مورد اوضاع مملكت و ظلمى كه به مسلمانان و روحاني هاى مسلمان مى‏شود، ضرورت اجراى احكام شرع و لزوم فعاليت در اين راه صحبت كرديم.

 

من به او گفتم كه در رژه نظامى شركت مى‏ كنم و ممكن است از اين وضع به نفع مسلمانان بهره بگيرم. او از اين پيشنهاد استقبال كرد و گفت كه بايد اين مسأله را بررسى كنى. من براى او شرح دادم كه استفاده از اين فرصت براى اعدام  رئيس‏جمهور، نياز به سه يا چهار نفر از پرسنل ارتش و مهمات دارد.



در اين ملاقات مطلع شدم كه وى قصد دارد از منزلش به جاى ديگرى منتقل شود. به او گفتم من در منطقه هزار دستگاه در منزل خواهرم زندگى مى‏كنم، سپس از منزل او خارج شدم. او آدرس منزل خواهرم را مى‏دانست. سه‏شنبه شب هفته قبل از برگزارى رژه نظامى، اتومبيل آبى رنگى را ديدم كه در آن محمدعبدالسلام و شخصى به نام ناصر سوار بودند. ناصر هميشه با محمد عبدالسلام ديده مى‏شود. ريش كمى دارد و جوانى لاغراندام و سفيدروى با قدى حدود ۱۷۰ سانتيمتر است . همراه با آن ها همسر محمد عبدالسلام نيز بود. آن ها براى ديدن من به منزل خواهرم آمده بودند. ناصر و راننده اتومبيل به طبقه دوم منزل خواهرم امدند. سپس راننده با اتومبيل منزل را ترك كرد. حامد سعد رشوان ـ همسر خواهرم ـ از استقبال محمد عبدالسلام خوددارى كرد، از بيم اين كه مورد تعقيب قرار گرفته باشد. من با عبدالحميد عبدالسلام ـ كه در طبقه سوم ساختمان بالاى آپارتمان خواهرم زندگى مى‏كند ـ كه در طبقه سوم ساختمان بالاى آپارتمان خواهرم زندگى مى‏كند ـ صحبت كردم و او با خوابيدن محمد عبدالسلام، همسرش و ناصر در منزل موافقت كرد.

 

محمد عبدالسلام، همسرش و ناصر شب را در منزل خواهرم خوابيدند. من به شوهر خواهرم قول دادم كه آن ها صبح منزل را ترك كنند. همان شب، ناصر شخصى به نام صالح را به منزل احضار كرد و اين اولين بارى بود كه من با اين شخص آشنا مى‏شدم. فكر مى‏كنم مهندس بود. قد بلند، چهره‏اى سفيد و موهاى زرد و ريش كوتاهى داشت. او نيز به ما ملح شد و شب را در منزل خواهرم ماند او دير به منزل ما آمد. من در را به روى او باز كردم و شوهر خواهرم او را نديد. صبح به آپارتمان عبدالحمید رفتيم و صالح خارج شد تا افرادى را كه قرار بود در آن عمليات شركت كنند، با خود بياورد و به اين ترتيب آن روز سپرى شد.

 

روز دوم ـ كه پنجشنبه بود و يك هفته به رژه نظامى باقى مانده بود ـ براى تمرين به محل برگزارى رژه رفتيم. من در آن روز نگهبانى داشتم. شب دير از كار برگشتم و در منزل خواهرم خوابيدم و به منزل عبدالحمید نرفتم. فرداى آن روز، يعنى روز جمعه ساعت يازده به آن جا رفتم و متوجه شدم كه محمد عبدالسلام و ناصر در آن جا حضور ندارند. بعد صالح آمد و با خود مهمات آورد كه عبارت بودند از دويست تير ۶۲/۷×۲۹ ميليمترى. من ۸۱ تير جهت پر كردن خشاب ۳ تفنگ خودكار، يعنى ۲۷ تير براى هر خشاب برداشتم. او بقيه تيرها را برداشت و خارج شد. مهمات را به عبدالحميد دادم و او آن ها را در پشت بام منزلش پنهان كرد. سپس به منزل خواهرم بازگشتم. در اين حال، احساس خستگى مى‏كردم و سردرد داشتم و به همين علت در نماز جمعه شركت نكردم.

 

جمعه شب به منزل عبدالحميد رفتم و حسين را ديدم. دنبال اسم او را نمى‏دانم. آن چه درباره او مى‏دانم، اين است كه وى گروهبان داوطلب در نيروهاى مسلح (دفاع خلقى) است. حدود يك يا دو ساعت بعد، عطا وارد شد. نام كامل او عطا طايل است و افسر احتياط و مهندس مى‏باشد. به اين ترتيب، عطا و حسين و من و عبدالحميد با هم ملاقات كرديم و شب را در آپارتمان عبدالحميد گذرانديم.

 

صبح شنبه سركار رفتم و هنگام بازگشت متوجه شدم كه ناصر ۱۹ تير ۹ ميليمترى حاضر كرده است . من اين تیرها را از محمد عبدالسلام درخواست كرده بودم تا از آن ها در مسلسل كوچك استفاده شود. يكشنبه، وقتى حدود ساعت پنج بعدازظهر از كار برگشتم، اطلاع يافتم كه صالح نيز چهار نارنجك دستى دفاعى آماده كرده است.

 

من و عبدالحمید و عطا و حسين توافق كرده بوديم كه يكشنبه شب به محل واحد در ستاد برويم. توافق ما به اين ترتيب بود كه حسين و عطا از منزل خارج شوند و لباس سربازى به تن داشته باشند، سپس عبدالحميد در اول خيابان احمد عصمت در منطقه هزار دستگاه، پشت باشگاه الشمس به آن ها ملحق شود. هدف از اين برنامه اين بود كه عبدالحميد به طور مستقيم از منزل با آن ها نرود تا جريان فاش نشود. ما بايد رأس ساعت ده شب جلو در «المريلاند» تجمع مى‏كرديم. وقتى در ساعت تعيين شده به آن جا رفتم، با خود كيف دستى سامسونيت قهوه‏اى رنگ داشتم. مهمات و چهار عدد نارنجك دستى را در آن گذاشتم. عبدالحميد با اتومبيل فيات ۱۲۴ منتظر ما بود. او ريش خود را تراشيده بود و لباس سربازى به تن داشت. از او در مورد عطا و حسين سؤال كردم. گفت: «آن ها در قهوه‏خانه‏اى واقع در ميدان اسماعيليه در مصر جديد منتظر ما هستند. با اتومبيل به آن جا رفتيم و آن ها را سوار كرديم. سپس من رانندگى اتومبيل را برعهده گرفتم و اتومبيل را به ميدان رژه بردم.

 

عبدالحميد، عطا و حسين در نزديكى ديوار خارجى زمين رژه، (پنجاه مترى جايگاه) پياده شدند. من با همان اتومبيل بازگشتم و يك ربع ساعت بعد به همانجا رفتم. قرار بر اين بود كه آن ها قبل از من وارد ميدان شوند و سراغ مرا بگيرند. من قبلاً به سربازان حاضر در آن جا گفته بودم كه قرار است چند نفر به گردان بپيوندند و در رژه شركت كنند تا نقص موجود رفع گردد.

 

وقتى با اتومبيل وارد شدم، آن ها (عبدالحميد، عطا و حسين) در كنار چادرم ايستاده بودند. سربازان به من گفتند اين افراد آمده‏اند. ما چهار نفر، آن شب (شب دوشنبه) را در پادگان خوابيديم. صبح دوشنبه اسلحه‏هاى پرسنل گردان به دستور من جمع‏ آورى و در يك چادر جمع گرديد. عصر دوشنبه به وسيله يكى از افسران دستور داده شد كه سوزن تفنگ‏ها نيز بايد برداشته شود. به عبدالحميد خبر دادم كه سوزن تفنگ هاى خودكار به جز سه قبضه مخصوص برداشته شود و نشانه‏اى بر اين تفنگ ها بگذارد تا بتوان آن ها را از بقيه تميز داد، سپس با اتومبيل عبدالحميد ـ كه در زمين رژه بود ـ آن جا را ترك كردم. اتومبيل را جلوى منزل پاك نموده و فورا با تاكسى بازگشتم. فراموش كردم بگويم كه كيف دستى سامسونيت زير تخت من در چادر بود. من چهار عدد نارنجك دستى را دركلاهخود گذاشته، و حسين را براى نگهبانى از چادر گمارده بودم.

 

از صبح يكشنبه ـ به ناجى لمعى ـ سرباز گماشته‏ ام ـ مرخصى داده بودم. حدود ساعت ۵/۲ صبح روز ۶/۱۰/۸۱، در محل حضور يافتم و خشاب ها را پر كردم. عبدالحميد در پر كردن خشابهاى ۳ قبضه تفنگ خودكار به من كمك كرد. در مورد خشاب كوچك بايد بگويم كه من يك خشاب مخصوص همراه خود داشتم و آن را پر كرده و در كيف دستى خود گذاشته بودم. در ساعت شش بامداد، سربازان را از خواب بيدار كردم و در ميدان رژه به خط نمودم. هر يك، گروهان خود را مى‏دانستند. از تيپ نيز اين گروهها در رژه شركت مى‏كردند: ۱۲ خودرو كه هر خودرو يك توپ ۱۳۰ ميليمترى را پشت سر خود مى‏كشيد. اين ها در سه رديف بودند كه در هر رديف، چهار خودرو در كنار هم حركت مى‏كردند. گردان من در رديف دوم قرار داشت و من در اولين خودرو در سمت راست مقابل جايگاه قرار داشتم. در دو رديف ديگر بقيه افسران تيپ ـ كه چهار نفر بودند ـ قرار داشتند و عبارت بودند از سرگرد يسرى كه جاى او سمت راست رديف آخر، پشت سر من بود و در رديف اول و سمت راست، ستوان يكم، يحى حليم فارس قرار داشت. در رديف اول خودرو سوم سمت چپ، ستوان يكم بعدالحميد طه و در رديف آخر سمت چپ، ستوان رجب حضور داشتند.

 

در ساعت ۵/۶ بامداد روز رژه، سوار خودرو مخصوص گردان خود شده، كلاهخود ـ كه در آن چهار عدد نارنجك دستى بود ـ را زير صندلى‏ ام گذاشم، خشاب مسلسل را نيز بين جوراب و كفشم قرار دادم و آن را با «كش» محكم بستم، سپس به سوى منطقه انتظار حركت كرديم.

 

هشت صبح به آن جا رسيديم. سربازان شروع به تميز كردن خودروها و توپ ها نمودند. عبدالحميد بالاى خودرو مى‏نشست و بقيه نظافت مى‏كردند.

 

به او دو عدد نارنجك دادم و دو نارنجك ديگر را در كشو جلوى خودرو گذاشتم. خشاب مسلسل راننده را عوض كردم و خشاب خالى را زير صندلى گذاشتم. فاصله ميان خودروها بسيار كم بود و آهسته حركت مى‏كردند. پس از حركت و رسيدن به جلوى جايگاه با مسلسل راننده را تهديد كردم تا خودرو را متوقف سازد. او ترمز زد و ايستاد. من در نظر داشتم اگر خودرو را متوقف نكرد، ترمز دستى را بكشم؛ ولى راننده ترسيد و ايستاد. من از خودرو پياده شدم و يك عدد نارنجك به سوى جايگاه پرتاب كردم. در اين حال خود را فراموش کرده بودم.

برچسب‌ها:

نظر شما