چمدان را كه جمع مي كرديم، هركسي يك نفس دعا ميخواست
پسرت عاقبت به خيريّ و ، دخترت اذن كربلا مي خواست
.
اسم ها را نوشته بودي تا، هييچ قولي ز خاطرت نرود
مرد همسايه شيميايي بود، همسرش وعده ي شفا مي خواست
.
من كه اين سالها قدم به قدم، پا به پاي تو زندگي كردم
در خيالم دمي نمي گنجيد، دل بي طاقتت چه ها مي خواست
.
تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده برگشتي
ملك الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا مي خواست
.
عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانه ي خود
تو چه گفتي كه من عقب ماندم؟؟كه خدا هم فقط تو را مي خواست؟!
.
ما دوتن هر دو همقدم بوديم، لحظه لحظه كنار هم بوديم
كاش با هم عروج ميكرديم، كاش ميشد....
اگر
خدا
مي خواست....
نظرات مخاطبان 0 18
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۲ 0 19
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۳ه. م 0 13
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۴مهران 0 8
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۵از تهران 0 12
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۶ 0 10
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۷ 0 7
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۷حانیه 0 8
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۴:۵۸ 0 8
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۰ 0 7
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۴ 0 6
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۴ 0 6
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۶م.م 0 8
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۸ 0 8
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۱۵:۰۹ 0 7
۱۳۹۴-۰۷-۰۴ ۲۰:۱۹فف 0 3
۱۳۹۴-۰۷-۰۵ ۰۲:۵۹ 0 5
۱۳۹۴-۰۷-۰۵ ۱۰:۵۷مهدی 0 5
۱۳۹۴-۰۷-۰۶ ۰۹:۰۱محمد 0 1