به گزارش نماینده به نقل از فارس، چند سالی است که راهیان نور قدم در سرزمین های خاکی ای میگذارند که سالهایی طلایی مردانی آنجا بودند که پاک ترین فرزندان ملت بودند. فرزندانی که خونشان در راه دفاع از همین مرز و بوم به زمین ریخت و جاودانه شدند. کسانی که دست از همه چیز شستند تا امروز کشورشان سرافراز باشد.
آنچه خواهید خواند گوشهای است از کتاب خاک و خاطره که چند تن از افرادی که به این سفر معنوی رفتند از حال و هوایش می گویند:
*شما ایرانی هستید؟
جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟»
گفتم: «بله». گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم». وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهید؟
گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
*من ارمنی مذهب هستم
کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگهی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسهها و مظلومیتهای شهدای چزابه برایشان تعریف میکردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را میبینند.
صحبتهایم که تمام شد، گوشهای رفتم. حال و هوای آنها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس میکردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشتهام، برایم تازگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی میکرد متوجه اشکهایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم». گفتم: «چهطور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه میکنی. شهدا متعلق به همه هستند. این سرزمین هم برای تمام انسانهای آزاده جا دارد.»
دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما میترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان (ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آنها خواستم در این راه کمکم کنند.
نمیدانم حرفهایش را تمام کرد یا نه گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. انشاالله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید».
مدتی گذشت. یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامهای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانوادهام نیز شیعه شوند».
راوی: محمدامین پوررکنی
*شهدای من
عید نوروز بود. کاروانهای زیادی برای بازدید از جبههها عازم کربلای جنوب شده بودند. عصر یکی از روزها در محوطهی صبحگاه دوکوهه قدم میزدم که خانمی جلویم را گرفت. شروع کرد به صحبت.
معلوم بود که حسابی منقلب شده، گریه امانش نمیداد. کلمات را بریده بریده ادا میکرد. از دست خود و دوستانش شاکی بود. میگفت: من و رفقایم برای تفریح آمده بودیم جنوب... ناخواسته به اینجا کشیده شدم. حال و هوای اینجا طور دیگری است... به خدا از اینجا که برگردم دیگر آن زن قبلی نیستم. میدانم حقم جهنم است. اما قول میدهم توبه کنم. من زن بدی بودم... زن روی زمین نشست و زار زد.
من به آهستگی از او فاصله گرفتم. اما صدایش را هنوز میشنیدم که میگفت: «آی شهدا... غلط کردم...».