شناسهٔ خبر: 79376 - سرویس فرهنگ

من نگران مصطفی بودم او نگران حضرت زینب

مصطفی در کمال قاطعیت به من جواب می‌داد که شما چطور در ماه محرم به سر و سینه می‌زنید و حسین حسین می‌گوئید و آرزو می‌کنید که ای کاش در کربلا با امام حسین(ع) بودید؛ الآن هم زمانی است که باید در دفاع از حرم بی‌بی زینب(ع) اسلحه بگیریم و به جهاد بپردازیم.

نماینده: شهید مصطفی جعفری، ‌از پدر و مادری افغانی در ایران به دنیا می‌آید. سال‌های نوجوانی او مقارن می‌شود با تهاجم شوروی به افغانستان. مصطفی عزم مبارزه می‌کند و در اردوی ملی افغانستان لباس جهاد می‌پوشد. پس از پنج سال درگیری و مجاهدت، با تنی رنجور از اصابت ترکش‌های مین به ایران بازمی‌گردد، ازدواج می‌کند و این بار بعد از گذشت چند سال، زمانی که تروریست‌های تکفیری سوریه را جولان‌گاه خودشان ساخته بودند؛ به صورت کاملا داوطلبانه به همراه سه تن از دوستانش به سوریه اعزام می‌شود. مجاهدت‌های بسیاری را نیز در این کشور در خاطره‌ها ثبت می‌کند و عاقبت در نزدیکی شهر حلب بر اثر گلوله‌ای که به قلب او اصابت می‌کند؛ به همراه یکی از معاونانش بال در بال ملائک می‌گشاید و به شهادت می‌رسد.

متن پیش‌رو حاصل گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با پدر و مادر داغ‌دیده‌ی شهید مصطفی جعفری است. خانواده‌ای که به رغم مصیبت جان‌کاه فقدان مصطفی، همچنان استوار و راسخ، در سنگر جهاد به سر می‌برند.


 

زیارت کربلا

در افغانستان در شهر قندهار ساکن بودیم. قبل از شروع انقلاب، حدود هشت سال بیشتر نداشتم که به ایران مهاجرت کردم و در این مهاجرت خانواده‌‌ی پدری‌ام هم همراهم بود. ابتدا به قصد زیارت کربلا و به صورت کاملا قانونی و با داشتن گذرنامه وارد ایران شدیم. قصدمان این بود که بعد از زیارت کربلا به زیارت خانه خدا مشرف شویم.

به دلیل مشکلاتی که در بدو امر برای ما حادث شد؛ نتوانستیم وارد عراق شویم و به همین دلیل در ایران ماندگار شدیم. این زمان، وقتی بود که در افغانستان نبرد‌های بی‌شماری از جانب شوروی آغاز شده بود. اندکی بعد زمانی که توانستیم در اینجا ماندگار شویم، با خانمم که دخترعمویم هست؛ ازدواج کردم. حاصل این ازدواج سه پسر و سه دختر شد. تمام فرزندانم در ایران به دنیا آمدند و در همین محله مامازند در پاکدشت ساکن شدیم.
 


تولد سردار مجاهد

شهید مصطفی در تاریخ ۲۶ خرداد ۶۳ به دنیا آمد و در همین تاریخ یعنی ۲۶ خرداد ۹۳ در شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. زمانی که هنوز سن و سال زیادی نداشت؛ به مدت پنج سال به صورت کاملا داوطلبانه به اردوی ملی افغانستان وارد شد - حتی بدون اینکه من را در جریان بگذارد - بدون اینکه اجبار و یا عدم اختیاری از جانب دولت افغانستان احساس کند.

در این نبردها هم مقابل شوروی متجاوز کمر به جهاد بست و پس از آن نیز در نبرد با طالبان تا آنجا که می‌توانست، از خودش مجاهدت نشان داد. فرمانده ۱۸۰ نفر از مجاهدین افغانی شده بود. بنا به شهادت دوستانش، فرمانده بسیار لایقی بود.


در جست‌وجوی شهادت

همان پنج‌ سالی را هم که در افغانستان بود؛ بارها تا مرز شهادت پیش رفت. جانباز هم شده بود. بعدها که ما فهمیدیم بسیار مایه ناراحتی ما شد. قضیه از این قرار بود که در افغانستان در هنگامه نبرد با طالبان، ماشینی که مصطفی در آن بود به روی یک مین می‌رود و همین انفجار باعث قطع شدن قسمتی از دست مصطفی می‌شود اما با همه این اوضاع و احوال، بعدها نیز حتی ذره‌ای از علاقه‌اش به جهاد در راه خدا و اهل بیت(ع) کم نشد. عاشق جهاد در راه خدا بود و خودش بارها می‌گفت که من برای جهاد ساخته شده‌ام.

بعد از این که به ایران بازگشت، در کنار خودم مشغول رانندگی با ماشین‌های سنگین شد. چرا که من خودم از ابتدای ورود به ایران با ماشین‌های سنگین مثل لودر کار می‌کردم و مصطفی قبل از اعزام شدنش به افغانستان و پس از بازگشت از آنجا؛ در کنار من بود و با خود من کار می‌کرد.

اعزام به معرکه‌ی سوریه

قبل از اینکه به سوریه اعزام شود؛ من بنا به علاقه‌ای که به مصطفی به عنوان پسر ارشدم داشتم مانع از رفتنش شدم. حتی به او گفتم که ما نمی‌دانیم که طرف‌های درگیر در آن مملکت چه کسانی هستند و اگر تو بروی معلوم نیست که چه بلایی به سرت خواهد آمد؟ تا یک ‌سال این بحث‌ها بین ما ادامه داشت و در این کش‌ و قوس‌ها، هر دویمان سعی می‌کردیم که طرف دیگر را مجاب کنیم که استدلال طرف مقابل را بپذیرد. من نگران حال مصطفی بودم اما او نگران حرم حضرت زینب(س).

مصطفی در کمال قاطعیت به من جواب می‌داد که شما چطور در ماه محرم به سر و سینه می‌زنید و حسین حسین می‌گویید و آرزو می‌کنید که ای کاش در کربلا با تو بودم. الآن هم موقعی هست که باید در دفاع از حرم بی‌بی زینب(ع) اسلحه بگیریم و به جهاد بپردازیم.


مداح اهل بیت(ع)

از همان بچگی در این حال و هوا بود. هیچ‌گاه به یاد ندارم که از مال دنیا برای خودش اندوخته‌ای داشته باشد. حتی زمانی هم که به شهادت رسید؛ به لحاظ مادی واقعا چیزی نداشت. با اینکه بسیاری از این سال‌ها تا جایی که می‌توانست از دست فقیر و یتیم می‌گرفت. تا جایی که حتی زمانی که می‌دید کسی از سرما می‌لرزد؛ لباس گرمی را که در تنش بود به نیازمندی می‌داد که واقعا به آن لباس احتیاج داشت.

مداح هیئت بود و با همان آهنگ و سوز و گدازی که داشت به مدح اهل بیت(ع) می‌پرداخت. دهه اول محرم که می‌آمد پرچم و هیئت را به راه می‌کرد و گاهی اوقات حتی در آبدار‌خانه هیئتشان می‌ایستاد و برای عزاداران چای‌ می‌ریخت و از میهمانان امام حسین(ع) پذیرایی می‌کرد.


در خدمت محرومین

در سوریه هم که بود همان مقدار مختصری پولی را که در آنجا به سربازان می‌دادند تا مایحتاج سربازی‌شان را تهیه کنند، به خانواده‌ها و بچه‌هایی می‌داد که سرپرست‌شان را در جنگ سوریه از دست داده‌ بودند. به کودکان یتیم می‌رسید و مایحتاج زنانی را تهیه می‌کرد که شوهران‌شان را در تهاجم تروریست‌ها شهید شده بودند. به قدری بچه دقیق و متشرعی بود که حتی نظر ما را در این باره جویا می‌شد و می‌گفت که اگر شما راضی هستید من این پول را در اختیار این خانواده‌ها قرار بدهم.

آماده‌ی نبرد

در همین هفته‌ای که گذشت بار‌ها به سر خودم زد که به سوریه اعزام شوم. به همین دلیل در یکی از مراکزی که در کار اعزام این نیروها بود؛ ثبت‌نام کردم و آماده اعزام به سوریه شدم. مشغول مراسم مصطفی بودیم که از سوریه تماس گرفتند و آدرس خانه‌مان را پرسیدند. دلم به یک‌باره فرو ریخت.

من اصلا ندانستم که به چه منظور این  نشانی را از ما می‌پرسند. فکرم به همه جا رفت جز به این مورد که این اطلاعات را برای اعزام خودم به سوریه می‌خواهند. از آنجایی که آدرس دقیق منزل را نداشتم؛ نتوانستم اطلاعات را به درستی و تمام و کمال بدهم. به همین علت نتوانستم اعزام شوم و این مورد به تاخیر افتاد.
 


 

تقریبا بیش از دو ماه بود که به سوریه اعزام شده بود. سه تن از دوستان مصطفی هم با او به سوریه اعزام شدند. یک روز با او تماس گرفتم و گفتم که الآن اگر می‌توانی به مرخصی بیا. گفت که اینجا درگیری بسیار زیاد است و اگر من این عرصه را خالی بگذارم؛ کس دیگری نیست که بتواند کارها را پیش ببرد.

عروس شهادت

درتاریخ ۲۶ خرداد امسال، در نزدیکی شهر حلب با عده‌ای از تروریست‌های داعش به شدت درگیر می‌شوند و همه‌ی آنها را به هلاکت می‌رسانند. شمار زیادی از این تروریست‌ها به خاک و خون کشیده می‌شوند. جنازه‌های داعشی‌ها به روی زمین افتاده بود که مصطفی و یکی از معاونانش به دنبال سایر تروریست‌ها از کنار جنازه‌ها رد می‌شوند تا دیگر تروریست‌ها را نیز به هلاکت برسانند.

در این هنگام یکی از تروریست‌ها که خودش را به مردن زده بود؛ مصطفی و معاونش را از پشب به رگبار گلوله می‌بندد. معاون مصطفی در دم به شهادت می‌رسد و سه گلوله به مصطفی اصابت می‌کند که یکی از گلوله‌ها کمر مصطفی را سوراخ می‌کند و از قلب او خارج می‌شود و مصطفی به شهادت می‌رسد.



 

خبری که ملال شد

از سوریه با شماره خانمش تماس گرفته بودند و بدون اینکه خودشان متوجه باشند؛ از او پرسیده بودند که شما همسر شهید مصطفی جعفری هستید؟ خانمش این را که شنیده بود از حال رفته بود. تا اینکه با پدرش تماس گرفتند و خبر را به او دادند. بعد از ده روز از اینکه خبر شهادت را به ما دادند؛ پیکر مصطفی به ایران انتقال داده شد و ما هم آماده شدیم برای مراسم کفن و دفن مصطفی.


 

باحضور جمعی از مسئولین محلی، پیکر مصطفی را در آرامستان ده امام در حصار امیر مامازند به خاک سپردیم. هنوز وسایل شخصی و وصیت‌نامه مصطفی به دست ما نرسیده است. مصطفی در حالی از کنار ما رفت که از مدت‌ها قبل خودش را برای این شرایط آماده کرده بود. می‌دانست که این راه به شهادت ختم می‌شود. من مطمئنم که اگر الآن هم می‌بود باز هم در انتخاب این راه ذره‌ای درنگ نمی‌کرد. امروز محمدرضا به جای مصطفی در سوریه مشغول جهاد در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت‌(ع) است.