به گزارش نماینده، حسین معززینیا سردبیر مجله همشهری 24 ، منتقد سینما و داماد شهید آوینی که چند روزی است در بیمارستان بستری شده است علت بیماری اش را سرطان خون اعلام کرد.
وی در آخرین مطلبش در صفحه فیس بوک نوشت:
«رفقای عزیزم، همهی دوستان دیده و نادیده
تصمیم گرفتم خودم از همینجا، از توی بیمارستان گزارش مستقیم ماجرا را بدهم:
بله، من چند روز است در بیمارستان شریعتی بستری شدهام. چرا؟ چون بعد از چند آزمایش و چند هفته مراجعه به دکترهای آنکولوژیست، گفتند تو مبتلا به سرطان خون هستی. اسم تخصصیاش لوسمی حاد مغز استخوان است. علائم خاصی داشتم؟ نه، فقط چند شب تب کرده بودم. مگر میشود به همین سادگی؟ بله، ظاهراً میشود به همین سادگی. حالا چه میشود؟ میگویند باید چند دوره شیمیدرمانی کنی، دورههایی که شاید شش ماه تا یک سال طول بکشد و بعد پیوند مغز استخوان انجام شود و چند ماه بعدش ایزوله باشی. میگویند این بیماری تا بیست سال پیش همه را میکشته، ولی امروز تا نود درصد یا حتی بیشتر امکان مهار کردنش وجود دارد. خلاصهی وضعیت این است. مراحل درمان تازه دارد شروع میشود. شاید همه چیز خوب پیش برود و هر مرحله سریعتر طی شود، شاید خوب پیش نرود و طولانیتر شود. از نظر پزشکهای محترم، بستگی به واکنش بدن و تعداد سلولها و گلبولها و پلاکتها دارد.
اما بگذارید این را بگویم که رفتار اطرافیانم در این چند روز برایم تکاندهنده بوده. از خانواده و نزدیکانم گرفته تا دوستانم و کسانی که اصلاً نمیشناسمشان! اعتراف میکنم به مخیلهام هم خطور نمیکرد میتوانم چنین جایی در دل شما داشته باشم. چه آنها که آمدند برای ملاقات، چه آنها که برایم متنی نوشتند و حضوری آوردند و چه کسانی که تلفن زدند، اساماس فرستادند یا در همین فیسبوک متنی ارسال کردند. همه چنان شگفتزدهام کردهاند که چند روزی است مبهوت ماندهام چرا اطرافیانم را نمیشناختم! همهی این متنها را نگه میدارم و حرفهای محبتآمیزتان را بهخاطر میسپارم تا شاید روزی منتشرشان کنم بهعنوان سندی از خصوصیات ـ حداقل برای من ـ پنهان مردم این سرزمین. در این روزها که مهربانیهای غیرمنتظرهتان مستم کرده دائم در این فکرم که عالم هستی بعید است در مقابل این هجوم عاطفی بیتفاوت باقی بماند و شاید معجزه همین شکلی رخ میدهد و پروردگار به این همه دعا و درخواست شفا بیاعتنایی نمیکند. کسی چه میداند. شاید همینطور شد. شاید دستی از بالا آمد و جلوی آن گلولهها را گرفت که به من نخورند و همهشان به دیوار پشت سرم بخورند.
اما اینجا به انتظار معجزه ننشستهام. آمادهام تا ته خط بروم، هرچند از درد و سختیهایش باخبر شدهام. اما میخواهم به زندگی برگردم، به خاطر همهی کسانی که دوستشان دارم. از دخترکم که دلم برایش تنگ شده تا همسرم و تک تک شما که تازه دارم میشناسمتان و فهمیدهام که همگی در پشت آن ستارهی حلبی، قلبی از طلا دارید.
نمیخواهم خودم را لوس کنم ولی صادقانه میگویم لایق محبتهای عجیب و غریب شما در این چند روز نبودهام. چیزی در خودم نمیبینم که شایستهی این محبتها باشد؛ شما هستید که خودتان را به من شناساندید. حالا تازه فهمیدهام چهقدر میشود آدم خوبی بود. در این چند روز، کلی چیز از همهتان یاد گرفتهام.
بعضیهایتان در متنهایی که در این چند روز نوشتهاید خاطراتتان از من را مرور کردهاید، از قدیمها، از مجلهی سوره و هفتهنامهی مهر و جاهای دیگر تا 24. تهاش را نبندید لطفا. آخرش اینجا نیست. برمیگردم به امید خدا. خاطرات را ادامه میدهیم.»