به گزارش نماینده به نقل از تبیان، شب عاشورا، از شگفتترين شبهاي تاريخ انسان است؛ شبي كه در طول اعصار گوناگون، براي بسياري از انسانها تكرار ميشود؛ شبي كه بشريت، بر سر دو راهي خير و شر قرار ميگيرد؛ و چه بسيار انسانها كه تا آن شب در اردوگاه كفر بودند ولي يك شبه ره صدساله طي نمودند و به حق و حقيقت پيوستند؛ و چه بسيار كساني كه انتخابي درست ندارند...
شب عاشورا، امام حسين(ع) ياران را نزد خود جمع نمود و پس از ستايش خداوند فرمود: «براستي كه من اصحابي از شما باوفاتر و خانداني از شما فرمانبردارتر نميشناسم. اين لشكر، من را ميخواهند و با من سر ستيز دارند و كار من با آنان فردا به جنگ و كارزار خواهد كشيد. پس بيعت خويش را از شما برميدارم و به همهي شما اجازه ميدهم كه مرا ترك كنيد. از تاريكي شب بهره گيريد و برويد...»
پساز سخنان امام، ابتدا حضرت ابوالفضلالعباس(ع)، سپس ديگر بنيهاشم و بعداز آنها، ياران حضرت لب به سخن گشودند و گفتند: «زنده ماندن پساز تو را براي چه ميخواهيم اي فرزند رسول خدا؟ براستي كه اگر بارها و بارها كشته شويم و زنده گرديم، باز هم دست از ياري تو برنخواهيم برداشت».
شاها من ار به عرش رسانم سرير فضل
مملوك اين جنابم و محتاج اين دَرَم
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم ، اين دل كجا برم؟
امام(ع) كه اين كلمات را از آنها شنيد فرمود:«من فردا كشته خواهم شد و شما نيز همه با من كشته خواهيد شد».
اينجا بود كه اوج كرامت انساني آشكار گرديد و اصحاب و خاندان در واكنش به خبر مرگ قطعي خويش گفتند: «خداي را سپاس كه به ما توفيق ياري كردن تو را ارزاني داشت و به شهادت در ركاب تو گرامي نمود».
امام(ع) پس از آنكه حجت را بر آنان تمام كرد و بيعت مستحكم آنان را آشكار نمود، در حق آنان دعا كرد و سپس فرمود «سر بلند كنيد و جايگاه خويش را در روضه و رضوان الهي ببينيد» و اينگونه بود كه يكايك ياران با ديدهي بصيرت، جاي و منزل اخروي خويش را مشاهده كردند.
«قاسم بن الحسن» فرزند بزرگ امام حسن مجتبی(ع) كه نوجواني تازهبالغ بود نيز در آن جمع حضور داشت و اين صحنههاي شور و شيدايي را مشاهده ميكرد. وي از عمو پرسيد:«آيا من هم به همراه يارانت كشته خواهم شد؟» دل امام(ع) براي يادگار برادر سوخت و پرسيد: «اي پسرك من! مرگ نزد تو چگونه است؟» قاسم شجاعانه پاسخ داد: «احلی من العسل ـ اي عمو از عسل شيرينتر است».
دادن جان، گر به ره رهبر است
از عسل ناب مرا خوشتر است
جام اگر جام شهادت بُوَد
مرگ، به از روز ولادت بُوَد
امام با رقت و شفقت فرمود: «عمويت فداي تو شود! آري، تو نيز كشته ميشوي پساز آنكه بلايي عظيم بر تو وارد آيد» و آنگاه ادامه داد: «فرزند كوچكم علي اصغر هم كشته خواهد شد». غيرت و مردانگي قاسم تازهجوان جوشيد و پرسيد: «عموجان! مگر دست دشمنان به خيمهگاه زنان هم خواهد رسيد كه اصغر شيرخواره را هم ميكشند؟!» امام پاسخ داد: «عمو به فداي تو! فاسقي از ميان دشمنان، تير به گلوي اصغر خواهد زد و او را در آغوش من به شهادت خواهد رساند در حالي كه او ميگريد و خونش در دستان من روان است...» پس آن دو گريستند و ديگر اصحاب و ياران از گريه آنان گريه كردند و بانگ شيون خاندان رسول خدا(ص) از خيمهگاه به آسمان برخاست...
اما آن «بلاي عظيم» كه امام وعدهي آن را به قاسم داد چه بود؟ شايد نحوه شهادت آن حضرت، راز آن بلا را بر ما آشكار سازد...
برخي از نويسندگان روايت كردهاند پساز آنكه علي اكبر(ع) به ميدان رفت و به شهادت رسيد، قاسم بن الحسن به قصد جنگ از خيمهگاه بيرون شد.
چون امام حسين(ع) يادگار برادر را ديد كه براي جنگ بیرون آمده، او را در آغوش گرفت و با يكديگر گريستند آنچنان كه از شدت گريه از حال رفتند.
هر دو بريدند دل از بود و هست
هر دو گشودند به يكباره دست
هر دو ربودند ز سر هوش هم
هر دو فتادند در آغوش هم
رفت ز تن، تاب و ز سر، هوششان
سوخت وجود از لب خاموششان
قاسم پس از آنكه آرام شد از عمو اذن جهاد خواست.
اي عمو سينهي من تنگ بُوَد
شيشهام منتظر سنگ بُوَد
نيزه كو؟ تا كه زِ من سينه دَرَد
تير كو؟ تا كه به اوجم ببرد
آن حضرت اذن نداد. پس قاسم به دست و پاي امام افتاد و وي را ميبوسيد و التماس ميكرد تا بالاخره اجازه گرفت و به سوي ميدان جنگ شتافت.
اسناد تاريخي از قول يكي از سپاهيان دشمن نقل كردهاند كه: پسري از خيمهها به سمت ما بيرون تاخت كه رويش چون پارهي ماه، زيبا بود. قاسم در حالي كه اشك بر گونههايش روان بود رجز ميخواند و ميگفت:
ان تنكروني فانا ابن الحسن
سبط النبي المصطفی المؤتمن
هذا حسين کالاسیر المرتهن
بين اناس لاسُقوا صوب المزن
پس با وجود كمي سن و كوچكي بدن، جنگي سخت كرد و تعدادي از لشكر يزيد را به خاك و خون كشيد. سپاهيان دست جمعي دور او را گرفتند و يكي از آنان بر او تاخت و ضربتي شديد بر او وارد آورد. قاسم با صورت به روي زمين افتاد و فرياد ياري كشيد: «يا عماه!»...
امام(ع) سر برداشت و چون باز شكاري، تيز به ميدان نگريست، آنگاه همچون شيري خشمگين به سرعت به ميدان حمله كرد و ضارب قاسم را با شمشير زد و دست وي را از مرفق جدا ساخت. وي از درد عربدهاي كشيد كه سواران دشمن شنيدند و به سوي ميدان تاختند تا او را از دست امام(ع) برهانند. در اين شرايط سخت، جنگي بين امام و كوفيان درگرفت در حالي كه قاسم بر زمين افتاده بود و سم اسبان، استخوانهاي او را نرم ميكرد... و اين، همان بلاي عظيم بود.
آنگاه كه غبار ميدان فرو نشست، امام(ع) را ديدند كه سينه بر سينهي قاسم نهاده و وي را به سوي خيمهها باز ميگرداند در حالي كه دو پاي قاسم ـ شايد از شدت شكستگيها ـ بر زمين كشيده ميشد؛ و امام(ع) ميفرمود: «اين قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پيامبر، دشمن آنان باشد در روز قيامت».
كاش نميديد عمو پيكرت
تا ببرد هديه بر مادرت
كاش نميديد تنت كاين چنين
ان دهي و پاي زني بر زمين
ديده به روي عمو انداختي
صورت او ديدي و جان باختي
و سپس زمزمه كرد: «به خدا سوگند براي عمويت سخت است كه تو او را بخواني ولي نتواند تو را نجات دهد ...» ....
الا لعنة الله علی القوم الظالمين ؛ و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.