«نماینده» / عادت کردن همیشه چیز خوبی نیست، آدم ها را می برد تا ورطه فراموشی و حواسشان را وسط دنیای بی خیالی پرت می کند. مرض عادی شدن وقتی سر وقتمان میآید که دیگر موقع چشم انداختن به دنیای اطراف، اتفاقات را می بینیم ولی یادمان میرود خوب نگاهشان کنیم تا از بودن یا نبودنشان خوشحال یا ناراحت باشیم؛ چون انقدر برایمان تکراری شدهاند که دیگر به چشم نمی آیند. خیابانها وکوچه پس کوچه های این شهر پر است از همین اتفاقات، اتفاقاتی که کنار خیابان هایمان نشسته اند، سر چهار راه هایمان ایستاده اند، اتفاقاتی که کار کردن عادتشان شده، بچه هایی که انگشت های پینه بسته کمی زودتر از موعد مقرر مهمان دستهایشان شده و لباس کار کردن هنوز قواره تنشان نیست، آنها خواسته و ناخواسته دکمه بازی کردن و آرزوهای کودکانه شان را خاموش کرده اند و خودشان را انداخته اند وسط دنیای آدم بزرگ ها، بچه هایی که حالا ما «عادت کرده ایم» صدایشان کنیم «کودکان کار».
ولی این روزها از ۱۶ آذر تا دوم دی باروی صحنه رفتن نمایش «چهار صندوق» در تماشاخانه کوچک «سه نقطه» فرصتی پیش آمده تا این بار این بچه ها را در قالب کاری تماشا کنیم که خودشان می گویند عاشقانه دوستش دارند، کاری که این بار نه از سر جبر که از سر علاقه به سراغش رفته اند تا مردم و مخاطبانشان را به تماشایی هنرنمایی و چیزی که واقعا دوستش دارند دعوت کنند.
به عشق بچه های کار تمام بلیت ها را خریدم
ساعت ۶ عصر، درست زمانی که غروب پاییز ۲۱ آذر ماه به خیابانهای تهران رخ نشان داده و تاریکی و ترافیک بساطش را در خیابانهای شلوغ تهران پهن کرده است فکرش را هم نمی کنیم که در بین شلوغی های میدان ولیعصر و بلوار کشاورز کسی خبر داشته باشد که در یکی از این کوچه پس کوچه ها نمایشی هست که بچه های کار قرار است بازیگرانش باشند و از اواسط آذر ماه و تا ابتدای دی بی سر و صدا هرشب آن را روی صحنه ببرند. یک ربع پیش از نمایش خودمان را به محل اجرا رسانده ایم، تماشاچی ها در راهروی کوچک تماشاخانه منتظرند تا وارد سالن نمایش بشوند. ساختمان این تماشاخانه نقلی انقدر بزرگ نیست که نشود از اتاق های کنار دستی صدای تمرین بچه ها را نشنید. برای اعلام اجازه ورود زمان زیادی طول نمی کشد و تماشاچی ها به نوبت در هر ردیف جای خودشان را پیدا می کنند. یکی دو نفر از تماشاچی ها سر پا ایستاده اند، انگار جایی برای نشستن ندارند. به جز یک خانم؛ صندلی های ردیف اول خالی مانده اند تا اینکه همان خانم ردیف اول می گوید: «آن دو نفر بیایند و اینجا کنار من بنشینند صندلی های این ردیف برای کسی نیست من زود که آمدم فکر نمی کردم انقدر تماشاچی بیاید برای همین گفتم کار خیر است پول دادم و همه بلیت های ردیف اول را خریدم تا به بچه ها کمکی کرده باشم.»
یک کودک کار هم برای دنیا زیاد است
قبل از شروع نمایش بچه ها بروشوری را بین تماشاچی ها پخش کرده اند و کما بیش در آن بخش کوچکی از زندگی واقعی شان را با تماشاچی ها قسمت کرده اند. قبل از تماشای نمایش بیشتر تصورمان از رنج سنی بازیگران نمایش این است که قاعدتا هرکدامشان نباید بیشتر از چهارده یا پانزده سال سن داشته باشند اما بر خلاف تصور ذهنی بازیگران نمایش را پنج جوان تشکیل می دهند که کوچکترین عضوشان ۱۹سال سن دارد. بچه هایی که هر کدام در کودکی شان به جای بچگی کردن فقط و فقط کار کرده اند. برای همین هم وقتی از آنها درباره آرزویشان می پرسیم اولین چیزی که به ذهنشان می رسد این است که دوست دارند هیچ کودک کاری روی زمین نبینند چون به قول یکی از بچه ها؛ یک کودک کار هم برای دنیا زیاد است. جرقه بازیگر شدنشان درست از جایی شروع می شود که هر کدامشان از جمعیتی سر در می آورند به نام «جمعیت دفاع از حقوق کودکان کار و خیابان» و آنجا با معلم ریاضی ای رو به رو می شوند که بعدها کنار درس دادن هایش برایشان از هنری حرف می زند به نام تئاتر!
«اتوبوسی به نام هوس» را دیدم، عاشق بازیگری شدم
بعد از تمام شدن نمایش و رفتن تماشاچی هر کدام از بچه ها گوشه هایی از کار را به دست می گیرند و شروع می کنند به جمع و جور کردن صحنه تا حاضر شوند و فردایی دیگر خودشان را برای اجرای بعدی آماده کنند. «عارف غلامی» و «امین غلامی» با هم برادرند و حالا در «چهار صندوق» دو نقش از پنج نقش اصلی نمایش را بازی می کنند. عارف حالا ۲۳ سال سن دارد و می گوید از بچگی در کارگاههای خیاطی کار می کرده اما با این وجود هیچ وقت درسش را رها نکرده و هر طور بوده کنار کار کردن درسش را خوانده و دیپلم انسانی گرفته، خودش می گوید وقتی که به پیشنهاد یکی از دوستانش «اتوبوسی به نام هوس» را دیده تازه فهمیده که چه قدر بازیگری را دوست دارد و بعدها آشناییش با خانم «زینی وند» حلقه وصلی شده برای ورود به عالم بازیگری و حالا این روزها با تئاتر «چهار صندوق» به آرزویش رسیده.
امین شبیه «جانی دپ» است
قصه زندگی امین هم تا حدی شبیه به عارف است. کسی که وقتی از بازیگر مورد علاقه اش از او می پرسیم بچه های دور برش نمی گذارند سوالمان را تمام کنیم و زودتر از خود امین اسم «جانی دپ» را صدا می زنند: «بگو جانی دپ دیگه چرا نمی گی؟ بگو خانم زینی وند هم بهت می گه به جانی دپ شبیهی و دوستش داری!» اما خود امین انگار کمی خجالتی تر از بقیه بچه هاست و در جوابشان می خندد ما از حرف های امین به نوشته ای که برای خودش نوشته بسنده می کنیم «هیچ وقت اولین تمرین تئاترم رو یادم نمیره و چهره جدی خاله آناهیتا؛ استادمون که توی زیر زمین جمعیت که در اون هوای سرد داشت در مورد تئاتر می گفت اینکه تئاتر یک دنیاست و باعث میشه دید آدمها به زندگی تغییر کنه. راستش اون روزها به الان فکر نمی کردم. تصورش برای من سخت بود که یک روز به عنوان یک بازیگر روی صحنه اجرا کنم.»
تمام روزها کار و جمعه ها بازیگری می کردیم
خود این پنج نفر می گویند که از بین ۴۰ نفری که در کلاسشان بوده است انتخاب شده اند. «مسعود حیدری» بازیگر نقش مترسک در نمایش است کسی که شاید بعد از اجرا و پاک کردن گریمش راحت نشود او را به جا آورد. آقای حیدری نسبت به بچه های دیگر از سن و سال بالاتری برخوردار است و حالا بعد از نمایش با همسر و پسر کوچکش آماده رفتن هستند. «من به بازیگری علاقه دارم ولی این روزها کسب درآمدم و شغل اصلی ام خیاطی است. سال ۸۶ بود که با جمعیت و خانم زینی وند آشنا شدم. با درخواست من و دوستانم روزهای جمعه آموزش بازیگری را شروع کردیم. ما تمام روزهای هفته کار می کردیم و تنها از روزهای استراحتمان برای تمرین استفاده می کردیم تا اینکه امروز اینجاییم و هرشب نمایشمان را روی صحنه می بریم.»
هر شب خودم را روی فرش قرمز تصور می کنم
«من هرگز نخواستم که صرفا فقط زنده باشم. من سعی کردم تا درست زندگی کنم. هیچ چیزی رایگان نیست و بهای خودش رو داره. من برای رسیدن به علاقه هام از جمله تئاتر، از خیلی چیزها گذشتم. سختی و مشکلات زیادی مثل مهاجر بودن در ایران و کار... باعث نشد که من دست از تلاشم بردارم تا بتونم نقش خودم روی صحنه تئاتر زندگی رو بازی کنم.» فردین از بچگی کفاشی می کرده و هنوز هم در ۲۲سالگی به همین کار مشغول است. کسی که به قول خودش قبل از آشنایی با خانم زینی وند هم بازیگری آرزویش بوده اما شرایط و امکانش فراهم نبوده است تا اینکه خانم زنی وند حاضر شده تا بدون هیچ چشم داشتی به بچه ها آموزش بدهد. «فردین» می گوید از الان نه تنها برای۱۰سال آینده که حتی برای ۷۰ ساله آینده اش هم برنامه ریخته است تا جایی که خودش می گوید هرشب قبل از خواب خودش را روی فرش قرمز اسکار تصور می کند: «همه آدم ها یک آروزی اجتماعی دارند و یک آرزوی فردی من دلم می خواهد بعدها روزی را ببینیم که هیچ وقت هیچ کودک کاری وجود نداشته باشد. در مورد خودم هم تنها چیزی که می دانم این است که من سر هرکاری غیر از بازیگری باشم خود واقعی ام نیستم.»
خانواده ام خبر ندارند که بازیگری می کنم
«نازیلا احمدی» ۱۹سال دارد و متولد ایران است و خانواده اش از مهاجرهای افغانستان هستند. بین این جمع پنج نفره شاید او متفاوت ترین عضو گروه باشد کسی که تنها دختر نمایش است و کوچکترین عضو گروه به حساب می آید. نازیلا از بچگی مشغول کار بوده و در خیابان ها مثل بسیاری از بچه های کار فال می فروخته است تا جایی که خودش می گوید بازیگری برایش اتفاق تازه ای نیست و او از بچگی خودش را در این کار می دیده تا جایی که خیابان و چهارراه ها برایش حکم صحنه تئاتر را داشته است. بوده اما نکته جالب توجهی که بیش از پیش نازیلا را از بقیه بچه ها جدا می کند پنهان کاری او از خانواده اش است. «پدر و برادرهایم هیچ وقت به خاطر دختر بودنم به من اجازه بازیگری نداده اند و این کار را برایم عیب می دانند برای همین هم در حال حاضر به جز مادرم هیچ یک از اعضای خانواده ام خبر ندارند که من تئاتر کار می کنم و الان هم که فصل امتحان هاست فکر می کنند که کنار درس دارم پاره وقت به کار دیگری مشغولم.» اما با این حال نازیلا هیچ ترسی به خاطر بر ملا شدن این اتفاق ندارد برای همین هم از گفتگو و مصاحبه کردن امتناع نمی کند و در جوابمان با خنده می گوید: «باید جنگید. نهایتش این است که می فهمند دیگر، این فضا باید از یک جایی به بعد شکسته بشود تا آدم بتواند به رویاها و آرزوهایش برسد.»
بچه ها این کار را با عشق انجام دادند
اما حالا نوبت این رسیده بود که سراغ سرپرست این گروه پنج نفره برویم کسی که بچه های این کار الفبای بازیگری را پیش او یاد گرفته بودند و در سالهای نوجوانی شان از او خواسته بودند تا برایشان کلاس بازیگری بگذارد و آنها را بیش از پیش با تئاتر آشنا کند تا جایی که به قول «آناهیتا زینی وند» حتی سخت گیری های زیاد او در حین کار کردن با بچه ها هم نتوانست آنها را از این کار دلزده و دور کند؛ به صورتی که از یک مجموعه چهل نفره این پنج نفر باقی ماندند و برای اجرای این نمایش غربال شدند. «من از سال ۸۹ به طور جدی کار را با این بچه ها شروع کردم. ما پیش از این هم به صورت خصوصی اجرا داشتیم ولی این اولین اجرای عمومی بچه هاست.
من در شروع کار ۴۰تا هنرجو داشتم ولی خب هر قدر کار سخت تر می شود ریزش هم بیشتر می شود چون تئاتر کار سنگینی هست و من اصلا با بچه ها مدارا نمی کردم و سخت می گرفتم برای همین هم ریزش های من زیاد بود و نهایتا این ها باقی ماندند.» اما در کنار همه این ها وقتی از «آناهیتا زینی وند» درباره چرایی انتخاب این متن سنگین برای نمایشنامه سوال می پرسیم با این پاسخ از طرف او رو به رو می شویم: «دلیل انتخاب ما برای این متن این بود که این نمایشنامه حوزه های مختلفی مثل جامعه شناسی و روانشناسی دارد و بچه ها باید درس زندگی هم یاد بگیرند و خب این را هم قبول دارم که متن، متن سنگینی است ولی من فکر می کنم خوشبختانه بچه ها از پس آن بر آمدند چون اجراهای دیگری هم از این کار دیده بودم که نسبتا از کار این بچه ها ضعیف تر بود و من دلیل اصلی این موضوع را هم این می دانم که هر کاری که با عشق انجام بشود آدم هر چه که در چنته داشته باشد در اختیار می گذارد و من فکر می کنم که بچه ها این کار را با عشق انجام دادند.»