«نماینده»؛ دکتر حامد حاجی حیدری/ قضيه: انگار و گويا، گروهي از جوانان، تحفظ بنيادين يک نسل موفق و شجاع، در مقابل پديدهاي مانند «ساندويچ مکدانلد» را نحوي بزدلي، يا دلواپسي افراطي و بيمارگون تلقي ميکنند، که نياز به ساز و برگ طرد و نهي «کثير الشک» بودن دارد. انگار، ... انگار، ...
هر چند عجيب است، ولي «انگار»، واقعاً گروهي از جوانان اين کشور هستند که اين طور فکر ميکنند. بالاخره، در اين جامعه گروهي بوده و هستند که از صلح با آمريكا، از مهاجرت به آمريكا، يا اگر هم نه آمريكا، از صلح با انگليس، و البته مهاجرت به استرالياي قدري بيطرف، پرهيزي ندارند. آنها عافيت را از زندگي طلب ميکنند.
برخي از اين جوانان، فرزندان خانوادههايي هستند که در روزگار جنگ آمريكا عليه ايران به وساطت عراق هم به فکر جستن ساحل عافيتي براي خود با «کارت ”سبز“» بودند، و البته گروهي اندکتر از اين جوانان، آنها هستند که کم کم آرمانها را به آمريكا يا استراليا فروختهاند و در کمپهاي بيرون از مرز استراليا، تحقير را پذيرا شدهاند.
به هر حال، «انگار» گروهي از اين جوانان هستند، و من بايد به نمايندگي ناقابلي از نسلي که در يک سده اخير، كمتر نسلي در جهان به شجاعت آن بوده است، اين موضوع را روشن کنم که تحفظ بنيادين در مقابل «ساندويچ مکدانلد»، از سر استيصال و بزدلي و دلواپسي مفرط نيست، بلکه برخاسته از يک تحليل عميق، به اتکاء يک ديد ژرف تاريخي، و از سر يک بلوغ پر از نجابت است، که مدام و مکرر در فرهنگهاي برومند دنيا، طي دويست سال اخير تکرار شده است.
«مکدانلد»، از سوي جرج ريتزر، برجستهترين استاد جهاني نظريههاي جامعهشناسي، که خود هم يک آمريكايي است، به عنوان سمبل يک فرهنگ «زباله» تلقي شده است که بايد از آن حذر کرد، و الا، جز بيماري و مرگ به بار نميآورد. بله؛ اين مردان و زنان خوش تيپ ساندويچ فروش، با خود، بيماري مهلک به همراه ميآورند. يک فرهنگ «زباله» را که بيگمان از «ايدز» مهلکتر است و دسته دسته نابود ميکند، ميآورند که نوجوانان و جوانان زير هجده سال ما را هدف قرار دهند. و مرد استوار و تناوري که از حامل و حامله ايدز پرهيز ميدهد، جز يک درمانگر با فراست است؟
برهان:
تز ۱.
از آغاز سده نوزدهم، و حتي قبل از آن، در سده هيجدهم و در آستانه انقلاب کبير فرانسه، فرهنگ آمريكايي به صورت يک معضل فرهنگي جهاني کشف شد، به مثابه نحوي بيماري، يا لااقل، يک امر شديداً غير معمول.
جماعتي بريده از ملل مختلف اروپايي که از تاريخ خود گريخته و گسيخته بودند، سرزمين مردمي پر تاريخ را تصاحب کردند، و آنها را محو نمودند. در جامعه غريب (يانکي) آمريكايي، پنهان کردن پيشينه فرهنگي، يک فضيلت محسوب شد، و اينچنين بود که يک رويداد تاريخي بيسابقه اتفاق افتاد؛ يک ملت از اساس فرهنگ ستيز، و به دنبال «آزادي» و بيخبر از «حريت». اين، يک پديده تاريخي بيسابقه بود.
بله؛ از آغاز سده نوزدهم، از زماني در دهه توفاني ۱۸۳۰، که دفاع از جامعه، در قالب جامعهگرايي و جامعهشناسي و فرهنگشناسي، با هم و به موازات هم، رسميت يافت، و حتي قبل از آن، وقتي الکسي
دو توکويل، به وضعيت انقلابهاي اروپايي و انقلاب آمريكا مينگريست، وضع نامعمول فرهنگ آمريكايي کشف شده بود، و به عنوان نحوي آسيب يا امر نامعمول رو به فراگير شدن تشخيص داده ميشد.
بيگمان، ريشخند فرهنگ آمريکايي و قدري هم فرهنگ برادر بزرگترش، فرهنگ انگليسي، يکي از زمينههاي سازنده در انقلاب کبير فرانسه بوده است؛ انقلابي که سعي کرد رنگ و بوي متمايزي پيدا کند و البته به اتکاي فرهنگ ديرپاتر و مجربتر خود، تا حدي و تا مدتي و به قدري موفق شد.
تز ۲.
فرهنگ آمريكايي نقطه کور و محدود کنندهاي در تحليلهاي معاصر از فرهنگ تودهاي هم هست؛ عادت آمريکاييها به «ضد فرهنگ»، ذهنيت نوعي ايشان را به تثبيت معيار داوري آنها در شخصيت خودشان هدايت ميکند، طوري که گمان اقتباس منظم از ساير فرهنگها در ميان آنها منتفي به نظر ميرسد.
وقتي ادعا ميکنند که در حل همه مشکلات جزيي، که در زندگاني واقعيشان پيش ميآيد، بدون کمک گرفتن از ديگران، و از طريق تحميل خود به ديگران، موفق ميشوند، بلافاصله، چنين استنتاج ميکنند که همه چيز در دنيا به همين ترتيب، قابل تغيير است و هيچ چيز در جهان، از مرزهاي ادراک کوته نظرانه فراتر نميرود، و به اين ترتيب، دچار خطاي انکار هر آن چيزي ميشوند که براي ايشان قابل درک نيست و براي ايشان، ديگر اعتقادي به امور انساني که از اساس، خارق عادت طبيعت هستند، باقي نميماند، و بيزاري انکارناپذيري نسبت به امور «فرهنگي» پيدا ميکنند.
از آن جا که آنها عادت دارند فقط به چشم خود اطمينان کنند، مايلاند اشيايي را که توجه ايشان را به خود جلب ميکند، با وضوح مطلق ببينند، و، حتي المقدور، هر آنچه اين وضوح را مخدوش کند، ميزدايند. ايشان، خود را از شر هر چيزي که حد فاصل آنان و دنيا قرار گرفته باشد، رها ميکنند و هر آنچه شيءرا پوشش ميدهد، حذف ميکنند، تا بتوانند آن را هر چه دقيقتر و واضحتر مشاهده کنند. اين رفتار ذهني، بلافاصله ايشان را وادار به محکوم کردن شکلهايي ميکند که از نظر ايشان حجابهايي بيفايده و دست و پا گير شناخته شده، و بين ايشان و واقعيت قرار بگيرند. خصومت آنها با امر فرهنگي نيز از همين جا بر ميخيزد، چرا که امر فرهنگي، امر سهل فهمي نيست، بلکه مستلزم همزيستي در يک زمينه فرهنگي غني است، که آمريکاييها اصولاً حوصله چنين تأنيها و تأملهايي را ندارند.
تز ۳.
امروزه، به کار گرفتن روشهاي جديد بياصالت براي قاطبه اي از جوانان آماج فرهنگ آمريكايي، ضروري قلمداد ميشود؛ خب؛ اين، قدري اقتضاي جواني هم هست. اينكه زمانه تازه ميشود و براي گشودن مسيرها به آينده، نوآوري ضرورت مييابد.
ولي، ...
اما، ...
ولي، چه کسي است که نداند، اين کار، مخاطراتي به بار ميآورد که اندازه نگه داشتن در نوآوريها را ضروري ميسازد. وقتي يک جوان نوطلب «همه ناقوسها را يک جا به صدا در ميآورد، اين ظن مبهم را براي خود به وجود ميآورد که انگار خود او ”خدا“ست» و از همين جا سقوط او آغاز ميشود. اين جوان، در يک ديد غير واقعبينانه، آن چنان خود را فعال مايشاء تصور ميکند که باور ميآورد که ميتواند «ساندويچ مکدانلد» را از طرف پر از سس و گوشتش ببلعد و طرف شور و نامساعد آن را بپرهيزد. او، خود را خلاق مايشاء جهان آينده خويش ميشمرد که ميتواند به اتکا به توان نامحدود خود، از همه چيز عبور کند و در اين گمان آشکارا باطل، اندازه نشناسي يا همان «قدرنشناسي» مقصر است.
اين همان است که ديزني، در شخصيت ميکي ماوس خلق ميکند. استعداد خاص ميکي ماوس آن است که خويشتن را گرفتار تامل و استنباط نميکند و همين موضوع است که رؤياهاي او را گه گاه ترسناک جلوه ميدهد، ولي، با استعدادي که دارد و قدري هم به دست حوادث (که اين قدرها هيچ گاه دقيقاً معلوم نميشوند)، زمينه نتايج مساعد را فراهم ميکند. اينها، تبلور نياز به تنفس مصنوعي را براي يک انسان مرده بيخدا در عصر انحطاط و پوچي يادآوري ميکند. تکاپوي ديوانه وار و نپخته زندگاني نوطلب، باعث گسترش و استقبال از فرهنگ آمريکايي جهت پر کردن خلائي شده است که جز با زندگي پر معنا يا همان «معنويت» پر شدني نيست.
خاتمه
حسها، تجارب سطحي، تکنولوژيهايي که گجتوار با بدن تلفيق ميشوند و تحميلهاي متنوع فرهنگي، چنان ابعادي يافته که تنشهاي عصبي و رواني، به مخاطرهاي عمومي بدل گرديده است؛ فرهيختگان سنت پژوه و اجتماعگرا در ممالک مختلف و حتي کشورهاي اروپايي، از سوي جوانان، بيماران عصبي محسوب ميشوند. درست است که امروزه، برخي از «ژنرال» هاي فرهنگي، جهت احراز گواهي سلامت از جوانان، به هر تمهيدي براي نشان دادن آمريکايي بودن خود دست مييازند، اما به رغم گنديدن «اين بخش از» نمک، نمکها و اميدها از ميان نرفته است. هر چند براي ايجاد توان ارزشمند احساس فشار طاقتفرساي فرهنگ آمريکايي در ميان جوانان، بايد قيمتي گزاف پرداخت اما، اين فشار لا اقل اين مزيت را به ما ميدهد که اميدي به نوزايشي جديد داشته باشيم. اميد بسياري داشته باشيم.