شناسهٔ خبر: 119311 - سرویس سیاست
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی

چرا نظام آمریكا قابل اعتماد نیست

روح الله حسینیان در حاشیه مصاحبه با «نماینده» حسینیان در بررسی چرایی قابل اعتماد نبودن نظام آمریکا در یادداشتی نوشت امپریالیسم از زمان برقراری‌ نظام‌ برده‌داری‌ تا شکل‌گیری ایالات متحده فعلی جزئی از ذات آمریکا بوده و امروز در حوادث مرتبط با خاورمیانه به اوج خود رسیده است.

به گزارش «نماینده»، حجت‌الاسلام والمسلمین روح‌الله حسینیان طی سلسله یادداشت‌هایی به «چرایی قابل اعتماد نبودن نظام آمریکا» می‌پردازد.

بخش اول یادداشت رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی با عنوان «بررسی ماهیت تاریخی نظام سیاسی آمریکا»، بخش دوم با عنوان «بررسی ساختار نظامی‌گری آمریکا» و بخش سوم نیز با عنوان «بررسی ساختار سرمایه‌داری آمریکا» منتشر شده است.

حجت‌الاسلام والمسلمین روح‌الله حسینیان در بخش چهارم سلسله یادداشت با عنوان «چرایی قابل اعتماد نبودن نظام آمریکا" به بررسی "ساختار امپریالیستی آمریکا" می‌پردازد که مشروح آن را در زیر می‌خوانید:

همان‌گونه‌ که‌ قبلاً نوشتیم‌ آمریکا از ابتدا بر مبنای‌ سلطه‌ی‌ عده‌ای‌ اروپایی‌ بر سرزمین‌ سرخ‌پوستان‌ نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ و سپس‌ با برقراری‌ نظام‌ برده‌داری‌ شکل‌ یافت. ایالات‌ متحده‌ی‌ آمریکا ابتدا از سیزده‌ ایالت‌ تشکیل‌ شد و سپس‌ با سلطه‌ بر ایالت‌های ‌دیگر هم‌اکنون‌ به‌ ۵۱ ایالت‌ رسیده‌ است. آمریکاییان‌ همچنین‌ پس‌ از تشکیل‌ دولت ‌مستقل‌ و استقرار قدرت، سیاست‌ خارجی‌ خود را بر مبنای‌ سلطه‌ شکل‌ دادند. با این‌ حال‌ سیاست‌ خارجی‌ آمریکا به‌ چهار دوره‌ قابل‌ تقسیم‌ است‌: دوره‌ی‌ انزواطلبی، دوره‌ی ‌بین‌ جنگ‌ جهانی‌ اول‌ و دوم، دوره‌ی‌ جنگ‌ سرد و دوره‌ی‌ ابرقدرتی‌ که‌ سه‌ دوره‌ی‌ اول‌ مورد بحث‌ ما خواهد بود.

*** دوره‌ی‌ انزواطلبی‌
دوره‌ی‌ انزواطلبی‌ آمریکا بر مبنای‌ دکترین‌ مونروئه ‌(Monroe)، پنجمین‌ رئیس‌ جمهور آمریکا(۱۸۱۷ ـ ۱۸۲۵)، آغاز شد. مونرو‌ئه در سال‌ ۱۸۲۳ در یک‌ بیانیه‌ی‌ خطاب‌ به‌ کنگره، سیاست‌ خارجی‌ آمریکا را ترسیم‌ کرد. این‌ بیانیه‌ نزدیک‌ به‌ یک‌ قرن‌ مبنای‌ سیاست‌ خارجی‌ آمریکا قرار گرفت. دکترین‌ مونرو‌ئه به‌ هیچ‌وجه‌ نشانه‌ی ‌سیاست‌ عدم‌ مداخله‌ی‌ آمریکا در دیگر سرزمین‌ها نبود، چه‌ اینکه دولت‌ آمریکا از ابتدا با سلطه‌ و مداخله‌ کار خود را آغاز کرده‌ بود. دکترین‌ مونرو‌ئه تصریح‌ می‌کرد که‌ فقط‌ در نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ یا قاره‌ی‌ آمریکا دخالت‌ خواهد کرد و در اروپا مداخله‌ای‌ نخواهد داشت. علت‌ اساسی‌ این‌ تصمیم‌ را باید در چند چیز جستجو کرد:

۱ ـ آمریکا هنوز دارای‌ یک‌ قدرت‌ ملی‌ تأثیرگذار خارج‌ قاره‌ای‌ نبود.

۲ ـ در آن‌ زمان‌ اروپا میدان‌ جنگ‌های‌ داخلی‌ بود که‌ چندان‌ منافعی‌ برای‌ آمریکای ‌تازه‌ تأسیس‌ شده‌ و رسته‌ از استعمار انگلیس‌ نداشت‌ و منافع‌ ملی‌ آمریکا اقتضا می‌کرد به‌ دور از جنگ‌های‌ اروپا به‌ فکر ساختن‌ کشورشان‌ باشند.

۳ ـ هنوز ایالت‌ متحده‌ از یک‌ امنیت‌ داخلی‌ با ثبات‌ بهره‌مند نبود، چنانچه‌ جنگ‌های‌ انفصال‌ آمریکا آن‌ را ثابت‌ کرد.

۴ ـ آمریکا از مداخله‌ی‌ اروپاییان‌ در قاره‌ی‌ آمریکا واهمه‌ داشت.

بعضی‌ از نویسندگان‌ معتقدند هدف‌ از دکترین‌ مونرو‌ئه «نگرانی‌ از این‌ بود که‌ ممکن‌ است‌ با پایان‌ گرفتن‌ جنگ‌های‌ ناپلئون، اتحاد مقدس [۱] ‌ به‌ استقرار مجدد امپراتوری ‌مستعمراتی‌ اسپانیا از طریق‌ سرکوب‌ و انقیاد جمهوری‌های‌ تازه‌ استقلال‌ یافته‌‌ی آمریکای ‌لاتین‌ کمک‌ کند».[۲] به‌ همین‌ جهت‌ بعضی‌ مفهوم‌ این‌ دکترین‌ را چنین‌ تفسیر کرده‌اند: «اروپایی‌ها! در آمریکای‌ لاتین‌ مداخله‌ نکنید. این‌ منطقه‌ متعلق‌ به‌ ایالات‌ متحده‌ است».[۳] اما بعضی‌ از نویسندگان‌ مسلمان‌ معتقدند که‌ این‌ دکترین‌ در پاسخ‌ به‌ تقاضای ‌مردم‌ یونان‌ مبنی‌ بر کمک‌ آمریکا به‌ آنها برای‌ استقلال‌ در مقابل‌ امپراتوری‌ عثمانی ‌شکل‌ گرفت؛ زیرا آمریکاییان‌ نمی‌خواستند منافع‌ خود را در رابطه‌ با مسلمانان‌ از دست‌بدهند. هرچند کمک‌های‌ آمریکا به‌ شکل‌ غیر رسمی‌ و زیر نام‌ کمک‌های‌ مردمی‌ به ‌یونان‌ سرازیر شد. [۴]

به‌ ‌هرحال‌ دکترین‌ مونرو‌ئه موجب‌ شد تا جهت‌گیری‌ سیاست‌ خارجی‌ آمریکا متوجه ‌نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ (قاره‌ی‌ آمریکا) شود و آمریکا تمام‌ تلاش‌ خود را برای‌ تثبیت‌

قدرت، برتری‌ قدرت، تضعیف‌ رقبای‌ قدرتمند و استثمار در این‌ قاره‌ صرف‌ کرد. دکترین‌ مونرو‌ئه به‌ معنای‌ پایه‌گذاری‌ سیاست‌ جدیدی‌ در نیم‌کره‌ غربی‌ نبود، بلکه‌ به معنای سیاستی بود که از قبل‌ در آمریکا آغاز شده‌ بود و نتیجه‌ی‌ این‌ سیاست‌ را که‌ به‌ جای‌ انزواطلبی‌ باید سیاست‌ مداخله‌گری‌ آمریکا در نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ و اطراف‌ آن‌نامگذاری‌ کرد، می‌توان‌ در دو دوره‌ خلاصه‌ کرد:

***الف‌: نیمه‌ دوم‌ قرن‌ ۱۹

در این‌ دوره‌ سعی‌ آمریکا بر این‌ بود که‌ قدرت‌های‌ استعماری‌دیگر را در نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ و اطراف‌ آن، با شعار حمایت‌ از دمکراسی‌ از صحنه‌ خارج‌کند، مرزهای‌ خود را توسعه‌ دهد و امنیت‌ آن‌ را حفظ‌ کند. در این‌ دوره‌ که‌ رشد اقتصادی‌ آمریکا شروع‌ شده‌ بود، تلاش‌ کرد تا جزایری‌ را در اقیانوس‌ آرام‌ برای‌ حفظ‌ امنیت‌ کشتی‌رانی‌ و تدارک‌ سوخت‌رسانی‌ ناوگان‌ بازرگانی‌ خود تصرف‌ کند. قسمتی‌ از فهرست‌ تجاوزات‌ آمریکا در این‌ دوران‌ به‌ شرح‌ ذیل‌ است‌:

جنگ آمریکا با مکزیک: آمریکا در سال‌ ۱۸۴۶ با آرای قاطع‌ کنگره‌ به‌ مکزیک‌ اعلان‌ جنگ‌ کرد. پس‌ از دو سال‌جنگ، بخش‌ وسیعی‌ از اراضی‌ مکزیک‌ از جمله‌ کالیفرنیا به‌ اضافه‌ی‌ تمامی‌ یا قسمتی‌ از ایالت‌های‌ فعلی‌ نوادا، بوتا، آریزونا، وایومینگ، کلرادو و نیومکزیکو به‌ تصرف‌ ایالات‌ متحده‌ی‌ آمریکا در آمد. [۵]

جنگ آمریکا با نیکاراگوئه‌: آمریکا در سال‌ ۱۸۵۴ نیکاراگوئه‌ را توسط‌ نیروی‌ دریایی‌ بمباران‌ کرد. سه‌ سال‌ بعد به‌ بهانه‌ی‌ مصدوم‌ شدن‌ یک‌ آمریکایی‌ مجدداً این‌ کشور را بمباران‌ کرد و بعد از یک‌ سال ‌نیکاراگوئه‌ را مجبور به‌ پذیرفتن‌ قرارداد کاس‌ـ ایریساری‌ (Cass-Irisarri) نمود. بنابراین‌ قرارداد، ایالات‌ متحده‌ مجاز به‌ رفت‌وآمد در نیکاراگوئه‌ و دخالت‌ در آن‌ کشور شد. [۶]

هجوم آمریکا به هندوراس:  آمریکا در سال‌ ۱۸۶۰، به‌ هندوراس‌ تجاوز کرد. [۷]

سیاست آمریکا در آلاسکا:  در سال‌ ۱۸۶۷، آمریکا آلاسکا را از روسیه‌ خریداری‌ و آن‌ را به‌ عنوان‌ بزرگ‌ترین ‌ایالات‌ خود قرار داد. [۸]

دخالت آمریکا در نبرد پرو و شیلی: آمریکا در سال‌ ۱۸۸۱ از پرو در جنگ‌ با شیلی‌ حمایت‌ کرد و در مقابل‌ بندر چمپوت‌ را به‌ عنوان‌ پایگاه‌ نیروی‌ دریایی‌ همراه‌ با معادن‌ ذغال‌ سنگ‌ و خط‌ آهن‌ معدن‌‌ ـ بندر را تصاحب‌ کرد. [۹]

آمریکا و اشغال جزیره پرهاربر: آمریکا در سال‌ ۱۸۸۷ جزیره‌ی‌ پرل‌ هاربُر را به‌ صورت‌ یک‌ جزیره‌ی‌ تحت‌الحمایه‌ به‌ اشغال‌ خود درآورد و سپس‌ آن‌ را به‌ صورت‌ یک‌ پایگاه‌ دریایی‌ برای‌ حفاظت‌ از بازرگانی‌ خود تبدیل‌ کرد. [۱۰]

آمریکا و حمله به جزایر هاوایی: درسال‌ ۱۸۹۳ پادشاه‌ بومی‌ جزایر هاوایی‌ توسط‌ آمریکاییان‌ سرنگون‌ شد و در سال ‌۱۸۹۸ رسماً به‌ ایالات‌ متحده‌ ملحق‌ شد [۱۱] و در سال‌ ۱۸۹۵ در ونزوئلا مداخله‌ کرد. [۱۲]

آمریکا و دخالت در امور کوبا: در سال‌ ۱۸۹۸، اسپانیا اکثر مستعمره‌های‌ خود را در قاره‌ی‌ آمریکا از دست‌ داده‌ بود. کوبا و پورتوریکو هنوز مستعمره‌ی‌ اسپانیا بودند. کوبا صحنه‌ی‌ قیام‌های‌ داخلی‌ برای ‌رهایی‌ بود. آمریکاییان‌ با شعار دفاع‌ از دمکراسی‌ با اسپانیا وارد جنگ‌ شدند و پورتوریکو، کوبا و جزیره‌ی‌ گوام‌ را به‌ تصرف‌ خود درآوردند و طبق‌ قراردادی‌ با اسپانیا مجمع ‌الجزایر فیلیپین‌ را در قبال‌ پرداخت‌ ۰۰۰/۰۰۰/۲۰ دلار به‌ اشغال‌ خود درآورند. کوبا مستقل‌ شد، ولی‌ این‌ استقلال‌ فقط‌ روی‌ کاغذ بود و تا سال‌ ۱۹۰۲ در اشغال‌ نظامیان ‌آمریکا بود. آمریکا اصلاحیه‌ای‌ را به‌ قانون‌ اساسی‌ کوبا تحمیل‌ کرد که‌ هر گاه‌ می‌خواست‌ می‌توانست‌ برای‌ حمایت‌ از آزادی! کوبا را به‌ اشغال‌ خود درآورد و علاوه‌ برآن‌ حقوق اجاره‌ یا خرید جزایر برای‌ پایگاه‌ دریایی‌ آمریکا محفوظ‌ می‌ماند. [۱۳]

سیاست های آمریکا در فیلیپین: خرید و اشغال‌ فیلیپین‌ نشانه‌ای‌ از سلطه‌طلبی‌ آمریکا خارج‌ از دکترین‌ مونروئه‌ بود؛ زیرا فیلیپین‌ خارج‌ از حوزه‌ی‌ نیم‌ کره‌ی‌ غربی‌ و در جنوب‌ شرقی‌ آسیا در دریای‌ آرام‌ واقع‌ شده‌ بود.

فیلیپین‌ تولید کننده‌ی‌ شکر، روغن‌ نارگیل‌ و کنف‌ و مصرف‌کننده‌ی‌ کالاهای‌ ایالات‌ متحده‌ بود. پس‌ از تصرف‌ آن‌ امپریالیست‌های‌ آمریکا به‌ این‌ استدلال‌ رسیدند که ‌ «فیلیپینی‌ها عقب‌ مانده‌تر از آن‌ هستند که‌ استقلال‌ باعث‌ پیشرفت‌شان‌ شود و این‌ امر حداقل‌ بعد از سال‌های‌ قیمومت‌ ایالات‌ متحده‌ میسر خواهد بود». فیلیپینی‌ها قبلاً برای ‌استقلال‌ از اسپانیا جنگیده‌ بودند و اکنون‌ با الحاق به‌ آمریکا مخالف‌ بودند و انتظار داشتند آمریکاییان‌ استقلال‌ آنها را به‌ رسمیت‌ بشناسند. فیلیپینی‌ها در سال‌ ۱۸۹۹ جمهوری‌ فیلیپین‌ را اعلام‌ کردند و «امیلیو آگینالدو» رهبر جنگ‌های‌ آزادیبخش‌ را به‌ عنوان‌ رئیس‌ جمهور انتخاب‌ کردند. ایالات‌ متحده‌ که‌ با شعار آزادسازی‌ و دمکراسی ‌فیلیپین‌ را خریداری‌ کرده‌ بود، در سال‌ ۱۹۰۱ ژنرال‌ مک‌ آرتور را به‌ عنوان‌ فرماندار نظامی‌ به‌ فیلیپین‌ فرستاد. وی‌ پس‌ از کشتار نیروهای‌ استقلال‌طلب، رئیس‌ جمهور را دستگیر و جنبش‌ استقلال‌طلبانه‌ را متلاشی‌ کرد. آمریکاییان‌ نشان‌ دادند از اسپانیایی‌ها و استعمارگران‌ بریتانیایی‌ به‌ شدت‌ بی‌رحم‌تر هستند. مطابق‌ آمار خود آمریکاییان‌ «حدود ۰۰۰/۲۰۰ فیلیپینی‌ در جریان‌ نبرد به‌ علل‌ مختلف‌ جان‌ خود را از دست‌ دادند». [۱۴]

آمریکاییان‌ پس‌ از سرکوب‌ جنبش‌ در شمال‌ به‌ سراغ‌ مسلمانان‌ مورو که‌ در جزایر جنوبی‌ فیلیپین‌ مستقر بودند، رفتند. از سال‌ ۱۹۰۳ ایالات‌ مورو تحت‌ اشغال‌ آمریکا درآمد که‌ تا مدت‌ ده‌ سال، سه‌ نظامی‌ خشن‌ و خون‌ریز از طرف‌ آمریکا به‌ عنوان‌ فرماندار کل‌ منصوب‌ شدند. مسلمانان‌ مورو تا سال‌ ۱۹۰۷ دست‌ به‌ جنگ‌های‌ چریکی‌ سختی‌ علیه‌ امپریالیست‌ آمریکا زدند. شهادت‌ «داتو علی» ـ شجاع‌ترین‌ جنگجو علیه‌ اشغالگران‌ ـ و تمامی‌ اعضای‌ خانواده‌اش‌ در سال‌ ۱۹۰۶ گرچه‌ جنبش‌ ضدآمریکایی‌ را از فعالیت‌ باز نداشت، ‌ ولی‌ پس‌ از آن‌ کاهش‌ مبارزه‌ی‌ موروهای‌ مسلمان‌ در مخالفت‌ با اشغالگران‌ آغازشد و سرانجام‌ در سال‌ ۱۹۱۳ با شکست‌ نهایی‌ موروها، جنبش‌ رو به‌ افول‌ نهاد. در این ‌مبارزه‌ی‌ نابرابر هزاران‌ تن‌ از موروهای‌ مسلمان‌ در جنگ‌ چهارده‌ ساله‌ به‌ دست‌ اشغالگران‌ آمریکایی‌ به‌ شهادت‌ رسیدند، تا جایی‌ که‌ با کاهش‌ چشمگیر مردان‌ مواجه‌ شدند و بار زندگی‌ بیشتر بر دوش‌ زنان‌ و کودکان‌ افتاد. جنایات‌ آمریکاییان‌ در ایالت‌ مورو به‌ حدی‌ بود که‌ بعدها یک‌ مقام‌ آمریکایی‌ گفت‌: «بیشتر درگیری‌ها در میندانئو به‌ علت ‌زیاده‌روی‌ در کشتار و نابود ساختن‌ مزارع‌ توسط‌ نیروهای‌ نظامی‌ به‌وجود آمد». شیوه‌ی‌کشتار آمریکاییان‌ به‌ این‌ صورت‌ بود که‌ به‌ منطقه‌ای‌ حمله‌ می‌کردند و تمام‌ سران‌ قبیله‌ را  تیرباران‌ می‌کردند و عده‌ای‌ را می‌کشتند و سپس‌ خانه‌های‌ آنها را با خاک‌ یکسان‌ می‌کردند و مزارع‌ را به‌ آتش‌ می‌کشیدند. [۱۵]

***ب‌: نیمه‌ی‌ اول‌ قرن‌ بیستم‌

 این‌ دوره، دوره‌ی‌ توسعه‌ی‌ پایگاه‌های‌ نظامی‌ به‌ منظور توسعه‌ی‌ اقتصادی‌ بود. در این‌ دوره‌ اقتصاد آمریکا از رشد چشمگیری‌ برخوردار شد. تمام‌ تلاش‌ رهبران‌ آمریکا برای‌ توسعه‌ی‌ بازرگانی‌ متمرکز شد. خوی‌ امپریالیستی‌ آنان‌ مانع‌ از آن ‌می‌شد که‌ امیال‌ تجاوزگرانه‌ی‌ خود را مخفی‌ کنند. رئیس‌ جمهور ویلسون‌ در سال‌ ۱۹۱۷ در دانشگاه‌ کلمبیای‌ نیویورک، صریحاً گفت‌:

«ایالات‌ مرز نمی‌شناسد و به‌ خارج‌ از کشورراه‌ پیدا می‌کند، بنگاه‌های‌ تجارتی‌ سرتاسر جهان‌ را میدان‌ فعالیت‌ و بازار می‌شناسند، پس‌ لازم‌ است‌ پرچم‌ کشور (قدرت‌ نظامی) آن‌ را همراهی‌ کند... حتی‌ اگر به‌ قیمت ‌جریحه‌دار شدن‌ استقلال‌ ملت‌های‌ گردن‌ کش‌ تمام‌ شود». [۱۶]

از اول‌ قرن‌ بیستم، تئودور روزولت، رئیس‌‌جمهور (۱۹۰۱ ـ ۱۹۰۹) با اعلام‌ خط‌ مشی ‌درهای‌ باز اقتصادی، سلطه‌ی‌ امپراتوری‌ را تداوم‌ بخشید و رئیس‌ جمهور تافت ‌(۱۹۰۹ ـ ۱۹۱۳) رسماً اعلام‌ کرد:

«سیاست‌ خارجی‌ باید ابزاری‌ برای‌ پیشبرد مقاصد اقتصادی‌ باشد». [۱۷]

دخالت آمریکا در جزایر کارائیب: در این‌ دوره‌ علاوه‌ بر سیاست‌ توسعه‌ی‌ بازرگانی‌ جنبش‌های‌ انقلابی‌ نیز در آمریکای ‌مرکزی‌ و جزایر کارائیب‌ در حال‌ شکل‌گیری‌ بود که‌ منافع‌ شرکت‌های‌ آمریکایی‌ را به‌خطر می‌انداخت؛ لذا آمریکا رسماً برای‌ سرکوبی‌ آنان‌ به‌ دخالت‌ می‌پرداخت. طبق‌ اسناد کنگره‌ی‌ آمریکا بین‌ سال‌های‌ ۱۹۰۰ تا ۱۹۲۵ «نیروهای‌ آمریکا برای‌حفظ‌ منافع‌ آمریکا یا برای‌ تأمین‌ آرامش‌ در دوره‌ی‌ فعالیت‌های‌ انقلابی، هفت‌بار به ‌چین، سه‌ بار به‌ کلمبیا، سه‌ بار به‌ کوبا و چهار بار به‌ دومینیکن، دوبار به‌ کره، سه‌ بار به‌ مکزیک، یک‌ بار به‌ مراکش، دو بار به‌ نیجریه‌ و شش‌ بار به‌ پاناما، یک‌ بار به‌ سوریه‌ و دو بار به‌ ترکیه‌ بسیج‌ شدند». [۱۸]

دخالت آمریکا در جمهوری‌ دومینیکن‌:آمریکاییان‌ در سال‌ ۱۹۰۵ به‌ جمهوری‌ دومینیکن‌ به‌ بهانه‌ی‌ عدم‌ پرداخت‌ دیون‌ حمله‌ کردند و در سال‌ ۱۹۰۶ برای‌ سرکوبی‌ جنبش‌های‌ انقلابی‌ در کوبا نیرو پیاده‌ کردند و تا سال‌ ۱۹۰۹ کوبا را در اشغال‌ خود داشتند. در سال‌ ۱۹۱۲ برای‌ سرکوبی‌ جنبش‌ انقلابی، نیکاراگوئه‌ را به‌ اشغال‌ خود درآوردند. در سال‌ ۱۹۱۵ برای‌ سرکوبی‌ انقلابیون، هائیتی‌ را مورد هجوم‌ قرار دادند و مجدداً کوبا را از سال‌ ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۲ به‌ اشغال‌ خود در آوردند. [۱۹]

بی‌مناسبت‌ نیست‌ سخن‌ ژنرال‌ باتلر یکی‌ از مقامات‌ نظامی‌ دخالت‌ کننده‌ در جنگ‌های‌ تجاوزطلبانه‌ی‌ آمریکا در این‌ دوره‌ را ذکر کنیم‌ تا اهداف‌ تجاوزکارانه‌ی‌ امپریالیست‌های‌ آمریکایی‌ مشخص‌ شود. وی‌ خطاب‌ به‌ مردم‌ آمریکا گفت‌:

«من‌ کمک‌ کرده‌ام‌ تا منافع‌ نفتی‌ آمریکا در مکزیک‌ و تامپیکو تضمین‌ گردد. من‌ کمک‌ کرده‌ام‌ تا کوبا و هائیتی‌ به‌ صورت‌ کشورهایی‌ درآیند که‌ در آنها کارمندان‌ بانک‌ نشنال‌ سیتی‌ بتوانند منافعی‌ تحصیل‌ کنند. من‌ کمک‌ کرده‌ام‌ تا نیکاراگوئه‌ با بانک‌ بین‌المللی‌ برادران‌ براون‌ قراردادی‌ منعقد کند. من‌ توجه‌ جمهوری‌ دومینیکن‌ را جهت‌ منافع‌ آمریکایی‌ها در زمینه‌ی ‌شکر جلب‌ کرده‌ام. من‌ کمک‌ کرده‌ام‌ تا شرکت‌ میوه‌جات‌ مناطق‌ گرم‌ بتوانند در هندوراس‌ منافعی‌ کسب‌ نمایند». [۲۰]

سخنان‌ ساده‌ و روشن‌ این‌ ژنرال‌ آمریکایی‌ سیاست‌های ‌امپریالیستی‌ آمریکا را در این‌ دوره‌ تبیین‌ می‌کند.

بین‌ دو جنگ‌ بین‌الملل‌ـ جنگ‌ جهانی‌ اول‌ از ۱۹۱۴ آغاز شده‌ بود و همچنان‌ ادامه ‌داشت. وودرو ویلسون‌ در دوره‌ی‌ دوم‌ انتخاباتش‌ (۱۹۱۷) با شعار عدم‌ مداخله‌ در جنگ‌ به‌ پیروزی‌ رسید. آلمان‌ در زمستان‌ ۱۹۱۶ ـ ۱۹۱۷ تحت‌ محاصره‌ی‌ بریتانیا واقع‌ شده‌ بود.

بهانه تراشی آمریکا برای ورود به جنگ جهانی اول:

رهبری‌ آلمان‌ جهت‌ خروج‌ از بن‌بست‌ در اول‌ فوریه‌‌ی سال‌ ۱۹۱۷ از سرگیری‌ عملیات ‌زیردریایی‌ خود را به‌ صورت‌ گسترده‌ اعلام‌ کرد. طبق‌ اسنادی‌ که‌ بعداً منتشر شد، بین ‌سرهنگ‌ هاوس‌ مشاور ویلسون‌ و وزیر امور خارجه‌ی‌ انگلیس‌ بر سر کشاندن‌ آمریکا در جنگ‌ توافق‌ شد. یک‌ کشتی‌ بریتانیایی‌ به‌ نام‌ لوزیتانیا حامل‌ مهمات، عازم‌ بریتانیا بود. آلمانی‌ها تلاش‌ کردند تا آمریکاییان‌ را از سوار شدن‌ بر این‌ کشتی‌ منصرف‌ کنند؛ اما دست‌های‌ پنهان، ‌ ۱۲۸ مسافر آمریکایی‌ را سوار بر کشتی‌ کرد. بنا به‌ گفته‌ی‌ ژوزف‌ کینورتی‌ (Joseph Kenworthy) افسر اطلاعات‌ نیروی‌ دریایی‌ آمریکا «لوزیتانیا تعمداً در حالی‌ که ‌اسکورت‌ آن‌ از آن‌ فاصله‌ داشت‌ با سرعت‌ کم‌ به‌ سمت‌ منطقه‌ای‌ که‌ در آن‌ یک‌ زیردریایی‌ آلمانی‌ وجود داشت، فرستاده‌ شد». زیردریایی‌ آلمانی‌ با شلیک‌ یک‌ اژدر، کشتی‌ را هدف قرار داد و مسافران‌ آمریکایی‌ ناپدید شدند. [۲۱] به‌ این‌ بهانه‌ آمریکا در ششم‌ آوریل‌ ۱۹۱۷ به‌ آلمان‌ جنگ‌ اعلان کرد و رسماً وارد جنگ‌ شد.

سرمایه‌داران‌ آمریکایی‌ در طول‌ جنگ‌ جهانی‌ با پرداخت‌ وام‌ و فروش‌ کالا کشورهای‌ اروپایی‌ را به‌ شدت‌ مدیون‌ خود ساخته‌ بودند و اکنون‌ باید با مداخله‌ آمریکا جنگ‌ فرسایشی‌ را به‌ پایان‌ می‌رساندند و برای‌ بازسازی‌ کشورهای‌ منهدم‌ شده‌ از جنگ، نقش ‌خود را ایفا می‌کردند. آمریکا تا یک‌ سال‌ بعد از جنگ‌ تبدیل‌ به‌ یک‌ غول‌ اقتصادی‌ شد.

«نیمی‌ از کالاهای‌ ساخته‌ شده‌ی‌ جهان‌ را می‌ساخت، یک‌ ششم‌ صادرات‌ جهان‌ در دست‌ آن‌ کشور بود و یک‌ هشتم‌ واردات‌ جهان‌ را به‌ انحصار خود درآورده‌ بود. کمپانی‌های‌آمریکایی‌ از جمله‌ استاندارد اویل، جنرال‌ موتورز، فورد، سینکلر، بیزینس ‌ماشینز، اینترنشنال‌ و هاروستر، با شرکت‌های‌ فرعی‌ خود در سراسر جهان‌ گسترش‌ یافته‌ بود». [۲۲]

وجهه‌ی‌ امپریالیسم‌ آمریکا بعد از جنگ‌ جهانی‌ یک‌ وجهه‌ی‌ اقتصادی‌ بود که‌ با نفوذ در جهان‌ خصوصاً اروپای‌ جنگ‌ زده، ‌ می‌رفت‌ که‌ سلطه‌ی‌ خود را از نیم‌کره‌ی‌ غربی‌ به‌ سایرمناطق‌ گسترش‌ دهد.

در پایان‌ جنگ‌ (نوامبر ۱۹۱۸) این‌ ویلسون‌ بود که‌ در اروپا حرف‌ آخر را می‌زد. وی‌ با پیشنهاد طرح‌ ۱۴ ماده‌ای‌ به‌ کنفرانس‌ صلح‌ پاریس، برتری‌ آمریکا را بر جهان‌ ثابت‌ کرد.

آمریکا پس‌ از جنگ‌ جهانی‌ اول‌ از سال ۱۹۲۹ دچار رکود اقتصادی‌ معروف‌ به‌ رکود بزرگ‌ شد. عامل‌ این‌ رکود، تولید بیش‌ از اندازه‌ برای‌ مصرف‌ کشورهای‌ جنگ‌زده‌ بود که‌ به‌ دلیل‌ فقر مردم‌ اروپا و فقر رو به‌ گسترش‌ مردم‌ آمریکا، کالاهای‌ تولیدی‌ بی‌مصرف‌ ماند و کمتر کسی‌ توان‌ خرید داشت.

در این‌ دوره‌ رقابت‌ مهم‌ آمریکا با ژاپن‌ بر سر چین‌ به‌ عنوان‌ بازار مصرف‌ آغاز شد. این‌ رقابت‌ به‌ تهدید به‌ جنگ‌ نیز رسید، ولی‌ استراتژی‌ آمریکاییان‌ در این‌ دوره‌ ایجاد نفوذ در اروپا بود.

آمریکاییان‌ در این‌ دوره‌ به‌ اشغال‌ خود در بعضی‌ از کشورهای‌ آمریکای‌ لاتین‌ ادامه‌ دادند و در بعضی‌ کشورها مانند نیکاراگوئه‌ و هائیتی‌ به‌ کشتار انقلابیون‌ مشغول‌ بودند.

سیاست‌ مداخله‌جویانه‌ی‌ امپریالیستی‌ چنان‌ از آمریکا در آمریکای‌ لاتین‌ چهره‌ای ‌منفور ساخته‌ بود که‌ در پایان‌ این‌ دوره، روزولت‌ رئیس‌ جمهور آمریکا در چهارم‌ مارس‌۱۹۳۳ رسماً اعلام‌ کرد:

«دیگر امپریالیسم‌ آمریکا وجود خارجی‌ ندارد و در آینده ‌آمریکاییان‌ با همسایگان‌ خود روابط‌ همجواری‌ برقرار خواهند کرد...» [۲۳]

روزولت‌ حتی‌ اگر صادقانه‌ می‌گفت، ولی‌ در واقع‌ چنین‌ سیاستی‌ از دستگاه‌ قدرتمند و توانای‌ آمریکا بعید می‌نمایاند. درست‌ حدود یک‌ سال‌ بعد آمریکاییان‌ ناجوانمردانه‌ترین‌ رفتار را با اگستوسزار ساندینو (Augusto Cesar Sandino)، رهبر انقلابیون‌ نیکاراگوئه، از خود نشان‌داد، این‌ رهبر شجاع‌ اما ساده‌ که‌ برای‌ مذاکره‌ به‌ سفارت‌ آمریکا دعوت‌ شده‌ بود، در موعد مقرر به‌ سفارت‌ آمد و او را همان‌جا به‌ قتل‌ رساندند [۲۴] و نشان‌ دادند که‌ امپریالیست، همیشه‌ امپریالیست‌ خواهد بود.

پی نوشت

۱ این اتحاد توسط ارتش، روسیه و پروس با هدف سرکوب انقلاب‌ها در اروپا پس از شکست ناپلئون تشکیل شد.
۲ جک سی، پلینو و روی آلتون، فرهنگ روابط بین‌الملل، ترجمه‌ و تحقیق حسن پستا، تهران، فرهنگ معاصر، ۱۳۷۵، ص ۴۹۳
 ۳ ژان ژراسی، مقاله زور، انقلاب و تغییرات اساسی در آمریکای لاتین از کتاب مسائل آمریکای لاتین، ترجمه‌ی منوچهر فکری ارشاد، مشهد، انتشارات توس، ۱۳۴۹، ص ۱۱
۴ سلیم‌الحسنی، مبانی تفکر رؤسای جمهوری آمریکا، ترجمه‌ی صالح ماجدی و فرزاد عدوجی، تهران، اطلاعات، ۱۳۷۴، ص ۱۸
 ۵ ابراهیم متقی، تحولات سیاست خارجی آمریکا (مداخله‌گرایی و گسترش ۱۹۴۵ ـ ۱۹۹۷)، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۶، ص ۲۴
۶ ژان ژراسی، پیشین، ص ۱۳
۷ همان، ص ۲۰
۸ ابراهیم متقی، پیشین
۹ ژان ژراسی، پیشین، ص ۲۰
۱۰ ریچارد گاف و سایر نویسندگان هیئت علمی دانشگاه میشگان، تاریخ مختصر قرن بیستم، ج اول، ترجمه‌ی خسرو قدیری، تهران، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۲، ص ۱۵۰
۱۱ همان
۱۲ ژان ژراسی، پیشین، ص ۲۱
۱۳ فرانک ال شوئل، آمریکا چگونه آمریکا شد، ترجمه‌ی ابراهیم صدقیانی، تهران، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷، صص ۲۴۹ ـ ۲۴۸
۱۴ ریچارد گاف و سایر نویسندگان، پیشین، صص ۱۵۱ ـ ۱۵۲
۱۵ محمدکاظم توکلی، مسلمانان مورو (تاریخ اجتماعی مسلمانان جنوب فیلیپین)، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۲، صص ۹۵ ـ ۱۰۲
۱۶ ویلفرید دوریش، پیشین، ص ۶۵
۱۷ همان، صص ۷۶ ـ ۷۷
۱۸ میشل کلیر، پیشین، ص ۲۸
۱۹ فرانک ال‌شوئل، پیشین، صص ۲۵۲ ـ ۲۵۴
۲۰ ژان ژراسی، پیشین، ص ۲۲
۲۱ جیمز پرلاف، پیشین، صص ۵۰ ـ ۵۱
۲۲ ابراهیم متقی، پیشین، ص ۳۰
۲۳ ژان ژراسی، پیشین، ص ۲۳
۲۴ همان