از چند قدمی مرگ برگشته. داعشیهای نفوذی میخواستند سرش را بیخ تا بیخ ببرند. در مرز ترکیه و یونان گرفتار شد و معجزهآسا از مرگ گریخت. به قول خودش میخواسته زرنگی کند و قاطی آوارگان و پناهجویان سوریهای به اروپا برود که ... .
بابک 28 ساله از پای مرگ برگشته و با یادآوری حوادث تلخی مثل مرگ آوارگان و بدرفتاری پلیس ترکیه و ... که در طول مسیر مهاجرت به یونان برایش اتفاق افتاده رنگش مثل گچ سفید میشود. از بیغذایی و بیآبی و خوابیدن روی آسفالت در سرمای جانسوز بیابان میگوید و از اینکه چطور میخواستهاند قیمه قیمهاش کنند! یک ماه میشود از سفر پرخطرش برگشته، با کلی خواهش و اصرار که نامش را برای کسی فاش نمیکنیم و هویتش محفوظ میماند و ... قرار میگذاریم برای ساعت 11 صبح جلو مغازه خودش در بازار تهران.
سر وقت حاضر میشوم. مغازه شال و روسری فروشی دارد، با ویترینی جذاب، البته برای خانمها. جلوی در میایستم تا سرش خلوت شود. مشتریهایش مدام در حال امتحان کردن شال و روسری هستند. پس از چند دقیقه اشاره میکند که آمادهام.
کار را به شریکش میسپارد و میآید. اصرار میکند که به کافهای برویم تا راحتتر گپ بزنیم اما دوست دارم قدمزنان برایم تعریف کند. اینطور راحتترم و کسی هم به حرفمان گوش نمیکند. میخواهم از همان ابتدای تصمیمگیری برای مهاجرت تا بازگشتش به خانه را تعریف کند:
مهاجرتی خطرناک همراه با پناهجویان سوری
«داییام در آلمان زندگی میکند، حدود 28 سالی میشود. هر وقت میآید ایران از وضعیت آنجا برایمان میگوید. راستش دوست داشتم یک روزی به اروپا بروم ولی چند ماه پیش که در اخبار دیدم آوارگان و مهاجران سوری از طریق ترکیه به اروپا میروند تصمیم گرفتم که خودم را به منطقه «ادرنه» - شهرمرزی نزدیک به یونان - برسانم و همراه آنان به یونان بروم.
موضوع را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و قرار شد او هم مرا در این سفر همراهی کند. سه هزار دلار ردیف کردم و به شریکم گفتم که میخواهم به آلمان بروم و اگر برنگشتم حق شراکتم را بدهد به خانوادهام. بعد از اینکه ساک و وسایلم را جمع و جور کردم راهی شدم به سوی استانبول. شهری زیبا و البته خیلی شلوغ، خیابانهای استانبول پر از مسافران ایرانی، افغانی و سوریهای بود.
چند روزی را در این شهر گذراندیم و قرار شد به شهر ادرنه برویم. پلیس تردد اتوبوسها را به این شهر ممنوع کرده بود. چارهای نداشتیم جز اینکه با تاکسی ادامه سفر بدهیم. با 250 دلار خودمان را رساندیم به شهر مرزی «کشان» که فکر کنم یک ساعت و نیم راه بود، حدود ساعت 6 عصر رسیدیم. به دنبال مسافرخانهای میگشتیم که شب را آنجا بمانیم.
زبان ترکیهای را خوب بلدم ولی با هرکس صحبت میکردم متوجه میشدند که ترکیهای نیستم، بهخاطر اینکه نمیتوانستم با لهجه خودشان حرف بزنم. چند نفری از من پرسیدند اهل کجا هستی؟ اگر سوریهای هستی هیچ کمکی نمیکنند و باید سریع آنجا را ترک کنیم ولی اگر ایرانی هستیم میتوانند ما را از طریق رودخانه مرزی به یونان رد کنند.
آنجا هرکس قیمتی میداد؛ از هزار تا دو هزار دلار. راستش مانده بودیم قبول کنیم یا نه. به هر حال ما آمده بودیم که برویم. با یکی قول و قرار گذاشتیم که نفری 1500 دلار بگیرد و ما را بدون خطر از رودخانه کم عرض ولی خروشان و پر عمق رد کند.
تا جنگل نزدیک مرز راهی نبود و راهبلد اصرار میکرد که باید یک شب را در جنگل بمانیم. راستش در غربت اعتماد کردن کار بیجایی است. راهبلد چهره غلط اندازی داشت و ترسیدیم که برود و با چند نفر دیگر برگردد و چندهزار دلارمان را سرکیسه کند. به همین خاطر قبول نکردیم، همان شب تصمیم گرفتیم خودمان را به ادرنه برسانیم تا با مهاجران سوری به سمت مرز برویم. هیچ اتوبوس و «دون»ی حق رفتن به مناطق مرزی نداشت و البته پلیس میدانست کسانی که بهسوی مرز میروند اهل این کشور نیستند و برای مهاجرت به اروپا آمدهاند.
دوباره تاکسی گرفتیم و به ادرنه رفتیم. دو ساعتی در راه بودیم تا اینکه به ترمینال رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. شب را در همان ترمینال صبح کردیم. ساعت 9 صبح بهسوی پلی یک کیلومتری که مرز بین یونان و ترکیه بود رفتیم ولی پلیس جلویمان را گرفت. راه بسیار کمی داشتیم تا یونان اما نشد.»
با حسرت میگوید "ایکاش پلیس اجازه خروج میداد، تا این همه سختی و بدبختی نمیکشیدیم". بعد ادامه حرفش را میگیرد:
«به مأموران پلیس گفتیم ما گردشگر هستیم و میخواهیم برویم از پل بازدید کنیم ولی اصرارمان نتیجهای نداد و دست آخر رفتیم و گفتیم که ایرانی هستیم و میخواهیم برویم یونان. آنها هم ما را سوار ماشینشان کردند و گفتند که بهتر است از مرز دیگری برویم چون آن طرف، مرزبانان یونانی ایستادهاند و به هرکس که غیرقانونی وارد خاکشان شود تیراندازی میکنند.
بعد با هم صحبت کردند و گفتند که مسیر خطرناک است و بهتر است برویم استانبول و برگردیم ایران. آنها ما را به ترمینال رساندند که برگردیم. توی ترمینال حدود دو هزار سوری بودند که میخواستند پیاده بروند سمت یکی از مرزهایی که احتمال موفقیت برای رفتن به یونان زیاد بود. ما هم همراهشان رفتیم. به دوستم گفتم که تو ترکیهای بلد نیستی و من هم عربی؛ پس بهتر است ادای لالها را دربیاوریم تا کسی متوجه نشود ما ایرانی هستیم.
میدانستیم راه طولانی در پیش داریم. از قبل آجیل، شکلات، کاکائو و بیسکویت و نان داخل کولههایمان گذاشته بودیم. همراه پناهجویان پیاده راه افتادیم و رفتیم. سه شبانهروز توی راه بودیم. روزها راه میرفتیم و غروب هرکجا بودیم، میماندیم تا صبح. روزها خیلی گرم بود و شبها هم خیلی سرد. زن و مرد و پیر و جوان و کودک شبها کنار هم میخوابیدند تا با گرمای بدن همدیگر گرم بمانند و از سرما خشک نشوند. خبری از دستشویی و حمام و کمک مسئولان ترکیهای هم نبود. جلوی کاروان ما سه اتوبوس خالی با چند ماشین پلیس بود تا ما را در کنترل خود داشته باشند.
بالاخره بعد از سه روز رسیدیم به مرز. آنجا دسته دیگری پلیس ایستاده بودند و اجازه خروج نمیدادند و مدام میگفتند باید خودمان را به کمپی که چهار کیلومتر آنطرفتر هست برسانیم. مثل اینکه آنجا هم چند هزار نفری بودند که میخواستند در صورت اجازه اتحادیه اروپا وارد یونان شوند. البته درصورتی که به آنها ملحق میشدیم، کار برای من و دوستم سخت میشد چون که باید پاسپورت نشان میدادیم و به زبان عربی هم تسلط میداشتیم.
به هرحال پناهجویان قبول نکردند به آن کمپ بروند و اصرار داشتند که باید از این مرز خارج شوند. چهار روز آنجا ماندیم و در این چند روز سوریها با شعار دادن یا برهنه شدن و حتی درگیری با پلیس میخواستند از مرز عبور کنند ولی تلاششان نتیجهای نداشت. جیره آب و غذای من و دوستم تمام شد و هیچی نداشتیم برای خوردن. حتی خواهشهای من از مأمور پلیس برای گرفتن یک بطری آب به جایی نرسید. میگفت دستور آمده به ما هیچ کمکی نکنند. با این وضعیت سخت که خیلی از مردم حالشان بد میشد و از حال میرفتند و کارشان به بیمارستان میکشید، دوستم تصمیم گرفت برگردد. حالش بد بود و تحمل این وضعیت برایش خیلی خیلی سخت بود و رفت.»
حرفهایمان به درازا کشیده بود و حواسمان نبود که دوبار بازار را بالا و پایین کردهایم. حالا به جلو مغازهاش رسیدهایم. بابک داخل مغازه میرود تا ببیند چه خبر است و بعد صدایم میکند که مشتری در مغازه نیست و بهتر است گپمان را آنجا ادامه دهیم.
غافلگیر شدن از سوی داعشیهای نفوذی
روی میز کلی روسری و شال ریخته که باید مرتب شود و تا بخورد و برود توی قفسه. او در حالی که یک به یک شالها را مرتب میکند، ادامه میدهد: «یک ساعت از رفتن دوستم نمیگذشت که از تشنگی توانی برایم نمانده بود. روی زمین دراز کشیده بودم که دیدم مردی بطری بهدست به آنهایی که حالشان خوب نیست جرعه جرعه آب میدهد. خودم را به او رساندم. بعد از اینکه جرعهای آب خوردم و به طرف کوله پشتیام برمیگشتم.
مردی با ریش بلند و سبیل تراشیده از من به عربی پرسید که اهل کجا هستم، بعد با دستش خانهای را روی هوا ترسیم کرد که وطنم کجاست؟ راستش از شدت ترس دست و پایم با آن حال نزارم میلرزید. خودم را به لال بودن زدم و روی هوا نقشه جمهوری آذربایجان را ترسیم کردم. چیزی نفهمید و مرا پیش سه جوان که لال بودند، برد.
آنها با ایما و اشاره از من سؤال کردند و من چون آشنایی با این علامتها نداشتم نتوانستم جواب بدهم و لو رفتم که من لال نیستم. آن مرد با خشونت یقهام را گرفت و سرم داد کشید. مدام میگفت ایرانی، ایرانی؟ من میگفتم نه، آذربایجانی، آذربایجانی! با شنیدن صدای مرد عرب 20 - 30 مرد عربزبان که قیافهشان خوفناک بود دورم جمع شدند.
آنها را در طول مسیر بارها دیده بودم، زن و بچهای همراهشان نبود. به ترکی گفتم که میخواهم به اروپا بروم. یکی از آنها که ترکیهای بلد بود از من پاسپورتم را خواست و من به دروغ گفتم، ندارم. بعد ادامه داد که اگر پاسپورتی از داخل کولهام پیدا کند مرا برهنه خواهد کرد و سرم را خواهد برید. چارهای جز گفتن حقیقت نداشتم. گذرنامه را از داخل جیب جلویی کوله درآوردم و تحویلش دادم.
وقتی برایشان مشخص شد ایرانیام، سر و صدایی بلند شد که کم مانده بود سکته کنم. پیش خودم گفتم بابک، کارت تمام است و چند دقیقه دیگر سرت را بیخ تا بیخ میبُرند. در همان چند لحظه به گذشتهام، به آیندهای که پیش خودم همیشه تصور میکردم، به پدر و مادر و خانوادهام که مرا دیگر نخواهند دید فکر میکردم که مرد سوری پرسید میدانی ما سَلَفی هستیم؟
با شنیدن سَلَفی، برق از سرم پرید و مطمئن شدم که کارم تمام تمام است. گفتم نه بهخدا. من چهار شبانهروز میشود که با شما میآیم تا به یونان و از آنجا پیش داییام به آلمان بروم. گفت دروغ میگویی و تو نفوذی نیروهای اطلاعاتی هستی! به بغض افتادم و گفتم نه من مهاجرم و میخواهم برای ادامه زندگی به اروپا بروم.»
بابک حرفهایش را قطع میکند و آب مینوشد و مینشیند روی چهارپایه و عرق سردی را که روی پیشانیش نشسته پاک میکند. انگار هنوز هم یادآوری این خاطرات برایش آزاردهنده است و ترسناک.
نجات از دست تکفیریها
«بین مردهای سوری که قیافهشان به داعشیها شبیه بود بحث شده بود و حرفهایی مثل ذبح، اعدام، قطع رأس و ... میزدند که نفسم را به شماره انداخت. مردی که ترکیهای بلد بود به من گفت این چند نفر داعشی هستند و برای نفوذ به اروپا میروند و تصمیم دارند تو را بکشند. کمی عقبتر بایست تا ببینم میتوانم نجاتت بدهم یا نه؟ آرام آرام خودم را عقب کشاندم ولی در آن بیابان مگر راه فراری بود؟ پلیس هم فاصله زیادی با ما داشت و کاری هم از دستشان برنمیآمد.
مرد سوری آن جمعیت را همراه خود چند ده متری آن طرفتر برد و مشغول صحبت با آنها شد. پس از چند دقیقه معلوم شد اختلاف دارند و با هم دعوا میکنند به حدی که دست به یقه شدند. هر از گاهی با غضب به من نگاه میکردند و هر نگاه آنها چند کیلو از وزنم را کم میکرد. انگار یک پادگان سرباز توی دلم رژه میرفتند.
بعد از 10 دقیقه طرفم آمد و با خشم و عصبانیت گفت شانس آوردهام. گفت مردان داعشی میخواستند مرا به قتل برسانند و او آنها را متقاعد کرده که این کار باعث میشود پلیس به داعشی بودن آنها شک کند. پاسپورتم را به طرفم پرت کرد و گفت بدو تا جایی که میتوانی، چون این جماعت دستبردار نیستند و هر فرصتی بهدست بیاورند حتماً تو را خواهند کشت.
پاسپورتم را برداشتم و در حالی که نگاهم به نگاه داعشیها بود فقط دویدم. فکر کنم یکساعتی از ترس دویدم. از شانس بد، ماشینی هم رد نمیشد که سوارم کند. چند ساعتی پیادهروی کردم تا اینکه صدای ماشینی شنیدم.
تشنگی امانم را بریده بود و اگر در جاده میماندم حتماً خوراک گرگها میشدم. وقتی نور ماشین را در سیاهی شب دیدم وسط جاده ایستادم تا راننده توقف کند که همین کار را هم کرد. ماشین هلال احمر ادرنه بود.
با زبان ترکی از آنها خواهش کردم مرا هم به شهرشان ببرند. وقتی به من آب دادند و کمی جان گرفتم توضیح دادم که چه بلایی سرم آمده است. راننده و تیم پزشکی از تعجب شاخ درآورده بودند که خدا به من رحم کرده که کشته نشدهام چون جسدهای زیادی را در این چندماه پیدا کردهاند که در این مسیر به قتل رسیده بودند.»
امتحان شانس این بار از دریا
وقتی به ترمینال رسیدم از آنجا با 40 دلار رفتم استانبول. یکی دو روز ماندم و استراحت کردم. توی هتل به سرم زد این بار از دریا بروم. با خودم گفتم من که تا اینجا آمدهام و تا چند قدمی مرگ هم رفتهام، حالا یکبار هم دریا را انتخاب کنم. فردای آن روز رفتم مرکز شهر. جمعیت زیاد بود. بیشتر از خود مردم استانبول، افغانیها و سوریها بودند. البته ایرانیها را هم میشد پیدا کرد. 100 تا قاچاقچی و مسافرپران جلو آدم را میگرفتند که حاضرند شما را به اروپا ببرند.
بعضی از آنها ادعا میکردند با شش هزار دلار و با جعل پاسپورت آن هم تضمینی، مسافران را هوایی به اروپا میفرستند. بعضی هم با قایقهای لاستیکی بزرگ موتوردار نفری 1500 دلار میگرفتند و مسافران را به یکی از ساحلهای یونان میبردند که این کار با آب مواج و سردی که دریا داشت ریسکش زیاد بود و پشیمان شدم. البته اخبار ترکیه نشان میداد، برخی از این قایقها که بیشتر از ظرفیت مهاجر سوار کرده بودند بهخاطر طوفان در دریا غرق شدهاند. من چارهای نداشتم جز برگشت به خانه.
- پشیمانی از بازگشت؟
نه، ولی دوست داشتم میرفتم.
- چقدر درس خواندهای؟
فارغالتحصیل رشته برق هواپیما هستم.
- پس چرا در رشته خودت کار نمیکنی؟
(در جوابم میخندد.)
- درآمد شال و روسری چطور است؟
برای این 9 متر مغازه ماهی 16 میلیون تومان کرایه میدهم. ته درآمدمان چقدر میخواهد بشود که آن هم تقسیم بر دو شود!
- هنوز دوست داری مهاجرت کنی؟
بله. اگر فرصت پیدا کنم.
- با داعشیها؟!
خدا نکند. آن دفعه هم ناخواسته با آنها همسفر شده بودم. خدا رحم کرد که زنده ماندم، مدیون دعاهای مادرم هستم.
در دلم میگویم مهندس برق هواپیما! به مادرت بگو دعا کند همینجا عاقبت بهخیر شوی وگرنه تو تنها یک چشمهاش را دیدهای.