نماینده: قضيه سري جديد خندوانه در قياس با سري قبلي، با افزودن برخي کمدينها مانند آقايان عليرضا خمسه و محمد بحراني که درک عميقتري از طنز و مطايبه دارند، قدري بهبود يافت، هر چند که هر از گاهي همين کمدينها، در خلال برنامه از «جلف بودن» برنامه، اکيداً گلايهمند هستند.
براي برخي مخاطبان نوعي، وقتي نسخه شادي «خندوانه» اي را با خنده «قند پهلو» يا «کلاه قرمزي» يا طنز کلاسيک قياس ميکنند يا از سوي ديگر، آن را با برنامه «بچه گانه» «فيتيله» نسبت سنجي مينمايند، سؤالي مطرح است؛ اين پرسش که آيا گرايش مفرط به «بازي هاي کودکانه» و رفتارهايي که از نظر عموم مردم، جلف و سبک و بيتناسب به نظر ميآيد، براي پيشبرد «خنده» در اين جامعه ضرورت دارد يا مستلزم تحميق مردم نيست؟ و از آن بيش، مخرب اصل ذهنيت مردم درباره زيست اجتماعي نيست؟ جنبه مخرب از آن رو که به ضد خود تبديل شود؛ يعني، در حالي که ميخواهد به هر حيلت از مخاطبان خود «خنده» بگيرد، مخاطب دردمند، با پوزخند يا خشم بگويد: «طرف دلش خوشه... از حال و روز ما خبر نداره...». بله؛ اين نحو خنده سبک، که بدون درون فهمي مخاطب تجهيز ميشود، و به خنده به مثابه يک تکنيک صرف براي خنديدن مينگرد، ممکن است نتيجه عکس بدهد. يعني مخاطب را بيشتر خشمگين کند تا بخنداند، وقتي مخاطب حس نمايد که طنزپرداز، به جاي همحسي و کمک به درمان ريشههاي غم، عملاً او و زندگي وي را به استهزاء گرفته است.
خنده انگيزي «خندوانه»، در مقام قياس و مثل، مانند گريهانگيزي مداحاني است که حتي به قيمت ابتذال و دروغ از مخاطبان خود اشک ميخواهند. موضوع اين است که سبک خاص آقاي رامبد جوان در تکرار اين جمله که «ما خيلي با حاليم»، در نگاه مخاطب نوعي، سبُک و جلف به نظر ميرسد؛ آن قدر جلف و سبک که حتي مکرراً جلف بودن برنامه از سوي کمدينهاي دعوت شده توسط خود برنامه نيز گوشزد شده است. بخت با رامبد جوان يار بوده است که اين روزها، عمو پورنگ در تلويزيون نيست و گر نه، «خندوانه» بزرگسالان در قياس با برنامه «عمو پورنگ» نونهالان، با عناصري مشابه، نه تنها به لحاظ کيفي، يک سطح فراتر نيست، بلکه چند سطح فروتر است و به قول کمدينهاي مدعو خود برنامه، «جلف» تر است.
ولي...
ولي، گر چه همه اينها از ديد مخاطبان نوعي، ممکن است جلف و سبک به نظر برسد، اما علي الاصول، بر يک زمينه فلسفي و نظري متکي است که هر چند محترم و قابل تحليل، ولي، در همان پايبست فلسفي و نظري متحمل ظرافتها و دشواريهايي است که در سرشاخههاي نمايشي و مخاطبشناختي، تبعات بزرگ و قابل ملاحظهاي خواهد داشت.
بدون آنکه بخواهم ميان رامبد جوان و شماري ديگر، نسبت يک به يک برقرار کنم، تأکيد دارم که برخي از هنرمندان شناخته شده ديگر هم وجود دارند که به ارزش «بچگي» اصرار دارند.
زنجيرهاي از هنرمندان با نفوذ، مانند خانم مرضيه برومند و آقايان ايرج طهماسب و حميد جبلي و مسعود رسام و بيژن بيرنگ و...، همگي بر ارزش «کودک شدن» تأکيد دارند. از اين قرار، نااستوار و غير فخيم سخن گفتن،
سر زدن رفتارهايي مانند بازي بزرگسالان، آوازهاي کم معنا يا بي معنا خواندن، جست و خيز بسيار به سبک کودکان،
هر چند که از ديد عموم مخاطب ممکن است نشان از نحوي اختلال شخصيت يا «لوس» بودن به نظر برسد، ولي
علي الاصول، از يک باور فلسفي رمانتيک در مورد ارزش بچگي و کودکي برميخيزد. بيجا نيست اشاره مکرر ايرج طهماسب و حميد جبلي به «ژان ژاک روسو»، چرا که بيگمان کتاب «اميل» ژان ژاک روسو در وصف فضيلت «کودکي» و نکوهش بلايي که تمدن بر سر «کودکي» ميآورد، مانيفست فلسفي اين سبک هنري است. تحليل عمق فلسفي ديدگاهي که چنين بيپرده «کودک شدن» را به بزرگسالان توصيه ميکند، آدرسهايي در مورد نتايج و نقاط قوت و ضعف اين سبک هنر نمايشي در سطح شخصي و اجتماعي به ما خواهد داد. اين، موضوع کاوش ما در يک مقاله دو بخشي است که بخش اول آن را امروز ملاحظه ميفرماييد.
کاوش در رگ و ريشه قضيه
تز ۱.
مناقشه در مورد فضيلت کودکي، در ريشه، باز ميگردد به اصرار افلاطون بر ارزش «کليات» که توسط کودکان بهتر درک ميشود. به باور افلاطون، انسانها واقف به کليات متولد ميشوند و هر چه در اين دنيا بمانند، بيشتر از اين کليات «بيگانه» ميشوند. وقتي از کودکان راجع به مفهوم «عدالت» بپرسيد، پاسخ کليتر و مجردتر و صحيحتر و در عين حال سادهتري خواهيد شنيد، ولي وقتي از بزرگسالان راجع به عدالت سئوال ميکنيد، جوابهاي جانبدارتر، جزئيتر، بخشيتر و منحرفتري خواهيد شنيد. حتي طرح افلاطون براي پروردن شاه فيلسوفي که بتواند حکمران خوبي براي جامعه باشد، بر همين پايه است که شاه فيلسوف بايد پس از ولادت، به مدت هجده سال از دنيا کناره بگيرد، از خانواده و مالکيت و لذات معمول مردم محروم بماند، رياضت بکشد و حتي همان اندک عوارض ورود به دنياي سايهها و اوهام را از خود دور کند. تنها در اين صورت است که هر چه بيشتر به الگوي ايدهآل بچه صادق و حکيم و ساده نزديک ميشود، تا بتواند در داوريهاي اجتماعي «خير» اجتماع را به دور از تعدد قرائتها و تجربيات که چيزي جز جهالت نيست، هر چيز را سر جايش قرار دهد و به «خير» حکم کند.
تز ۲.
مسئله افلاطون در سده چهارم پيش از ميلاد، به قدر زيادي همان دغدغههاي امروز ما در مواجهه با نسبيتگرايي، شکگرايي، بيايماني و سستي و بيساماني در اخلاق و اخلاقيات بود. روش او براي فايق آمدن بر نسبيتگرايي هم اين بود که بر «کليات» يا همان قدر مشترک فهمها و ادراکات افراد مختلف با انواع متفاوت تجربه، به عنوان تنها چيزهايي که شناخت و شهود آنها فضيلت ناب انساني محسوب ميشود، اصرار بورزد. در واقع، از نظر او، حکمت واقعي در شهود عميق مفهومي مانند عدالت، آن است که تجربيات خاص هر يک از مردم را از مفهوم جوهري عدالت را از خود دور کنيم تا مفهوم عمومي و کلي و جوهري عدالت خود را بنماياند. پس، حکمت از نظر افلاطون، شامل نحوي رياضت فکري و عملي است که در نتيجه آن، حکيم، به جاي تجربه اندوختن، با ترک دنيا و تجربيات خود، هر چه بيشتر به طفوليت و پيش از طفوليت خود باز ميگردد تا همچون نونهالان که در آنها شکگرايي و نسبيتگرايي راهي ندارد و ايمان به کليات موج ميزند، حقيقت کلي را بيواسطه شهود نمايد. کودکان، به سبب آن که در تجربيات دنيا آلوده نشدهاند از نسبيگرايي، شکگرايي، بيايماني، تعدد قرائتها و سستي در تعهد اخلاقي مبرا هستند.
تز ۳.
ظرفيت «بچگي» خيلي زياد است. کودکان، تجربيات بسيار ندارند و از اين رو آمادهاند تا برخوردي خلاق و اخلاقي با دنيا داشته باشند، بدين خاطر، گاه کودک، مفاهيم عجيب و غريب را آن قدر ساده توجيه و حل ميکند که آدم بزرگ از انجام آن باز ميماند.
از مقايسه اطفال و نونهالان و اشتراک نيرومند آنان در برخورد مستحکم و بديهي با رويدادهاي جهان، اين نتيجه به دست ميآيد که وقتي طفل به دنيا ميآيد، شناختي کلي از مجموع هستي دارد، اما، با رشد طفل و انباشت تجربيات، بداهت و تفسير ناپذيري اين کليات مخدوش ميگردد و زمينه براي انحراف فهم و اراده و اخلاق فراهم ميشود.
بازگشت به ظرفيتهاي بچگي، در درجه اول اين نتيجه را دارد که نسبيتگرايي و سروشيسم رخت برميبندد و ما آماده اتحاد و همکاريهاي تمدنساز ميشويم.
يک افسانه کودکانه و يک قصه بزرگسالانه را کنار هم قرار دهيد و در تفاوتهاي آنها دقيق شويد و ببينيد چه فرقهايي دارند. افسانههاي کودکانه، محلي است و جزئيات و تفسير در آنها جايي ندارند. منطقها نيز در اين وادي جاي چنداني ندارند. براي کودک مهم نيست که اژدهايي بزرگ چگونه وارد خانه کوچک ميشود، حتي، وقتي اژدها از زيرزمين بيرون ميآيد، برايش جذاب است نه قابل بحث. آنچه براي کودک، ارزشمند است، جستن مظاهر و مصاديق درک عام کودکانه از فعل اخلاقي و خلاقانه با جهان است. يافتن و ساختن جهاني پر از راستي و عدالت و حق و همدردي و انصاف و پرهيز از ظلم و زور و ... در ساخت اثر هنري کودکانه-فيلسوفانه افلاطوني، گاه، لازم ميشود قسمتي از اثر را که آن را بسيار منطقي جلوه ميدهد، ببريد و دور بريزيد يعني، اصلاً نيازي به اين نداريد که بگوييد فلان پديده از کجا به کجا رسيده است.
جمعبندي پرداخت اول به موضوع...
پس، اگر شما يک فيلسوف يا يک مصلح فرهنگي و اجتماعي يا يک برنامهساز تلويزيوني به سبک افلاطوني باشيد،
علي الاصول بايد بکوشيد تا فضيلت را در دعوت مردم به «کودک شدن» بگستريد. اين چنين، ميتوان گرايش رامبد جوان و ديگراني را که همچون او بر ارزش کودکي و طفوليت اصرار دارند، مشروع و معقول جلوه داد و توجيه کرد. اما...
ولي...
ولي، اين گيسو پيچشهايي دارد که کاوش در تمايزهاي «بچگي» و «بازي هاي کودکانه» کليد فهم آن است.
نظر شما