به گزارش نماینده از جام جم آنلاین، کوچه ها خلوتند و ساکت. از ذهنم می گذرد که اگر سوپرمارکتی پیدا کنم و یک بطری آب بخرم... م. پیدا نمی کنم ... هوش و حواسم سر جایش نیست و حتی وقتی از کنار مغازه ای با درهای باز می گذرم، حوصله ندارم داخلش سرک بکشم اما نسیمی خنک با رایحه ای خوش سرجا میخکوبم می کند. عطر بهارنارنج، گلاب، بید مشک، کاسنی، آویشن و پونه را پنکه سقفی مغازه، مثل هنرمندی چیره دست در پایکوبی باشکوه، دور خودش چرخ می دهد و در هوا می پراکند.
بالای سرم در دو ردیف انواع عرقیات گیاهی چیده شده است. پشت شیشه ویترین سمت راستم، فالوده ای سپید مثل برف با یخ و گلاب و کنارش، بستنی سنتی با زعفران و تکه های خامه دلم را می برد. پیرمردی با لهجه شیرازی سلام می کند. یادم رفته است چه می خواهم. پیرمرد لبخند می زند «اول باید زهر گرما را بگیری.» سرذوق و با صبر، معجونی برایم درست می کند. می گوید «بفرما سکنجبین بزوری شیراز، دوای خستگی و تشنگی» دیواره شیشه ای لیوان بزرگ شربت عسل رنگ و خوش عطر، از خنکی، خیس شده است. با شک می پرسم «قیمتش؟ » باز می خندد «برای سیراب کردن آدم تشنه که پول نمی گیرند. سکنجبین مان، فروشی نیست. »
اولین جرعه شربت را که می نوشم، دنیا عوض می شود. خنک و تازه می شوم. کلافگی و خستگی ام می رود. انرژی می گیرم. یادم می رود بیرون، آتشباران است. در جرعه دوم، حس عجیبی دارم، دلم خوش می شود و هزار هزار خاطره شیرین دور و نزدیک روی سرم می بارد. سومین جرعه را که می نوشم، فکر می کنم چقدر ضرر کرده ام که در طول سال های گذشته عمرم نوشابه های صنعتی خورده ام، وقتی نوشیدنی سنتی می تواند به این راحتی آدم را یاد بهشت بیندازد. در جرعه چهارم، پیرمرد دستور درست کردن سکنجبین خاصش را روی کاغذ با خط خوش برایم می نویسد؛ معجونی است از عصاره چندین بذر گیاهی، عسل کوهی و سرکه سیب.
در طول مسیر بازگشت بارها، خاطره امروز را با خودم مرور می کنم. دلم می خواهد طعم شیرین این دیدار را تا پایان عمر به خاطر بسپارم، شیرینی که فقط از عسل کوهی آمیخته در آن شربت سکنجبین نیست، طعم خوش مهربانی بی دریغ پیرمرد است که روی نیکویش، هر رهگذری را دوستی آشنا و مشتری همیشگی می کند.
نظر شما