شناسهٔ خبر: 86197 - سرویس چندرسانه‌ای
نسخه قابل چاپ

دل‌نوشته‌ای برای مدافع حرم: شهید شاکری

شهید حسین شاکری

نماینده: «... همونطور که داشتم سینه می‎زدم نگاه کردم به عکس اباالفضل (علیه‎السلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر می‎کنم! دیگه پا تو روضه ت نمی‎ذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمی‎بریمون؟»

از کابوس‎ها خسته شده‎ام!

ای کاش یکبار بیاید و برای همیشه بیدارم کند

 

 

مرتضی درخشان- ساده‎اش این است که حسین شاکری جوانی ایرانی بود که در بصره زندگی می‎کرد و آژانس هواپیمایی داشت، به فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست به اسلحه شد، آخرش هم اینکه در سامرا به شهادت رسید و در وادی السلام به خاک سپرده شد.  

 

اما حسین و داستانش به همین سادگی‎ها نبود، حسین زنگ خطری بود برای نسلی که به‎خاطر بیاورند دفاع از حرم فرض است. نسلی که امروز خیلی هایشان مسافر سامرا شده‎اند.  

 

یک

«خانه پدربزرگم است، در را می‎شکند و تو می‎آید، همه را به رگبار می‎بندد و از تیر‎ها دوتا سهم ما می‎شود؛ یکی پشت ساق چپم می‎خورد و یکی روی ران سمت راستم. خون زیادی از من می‎رود ولی درد ندارم...».

 

از خواب پریده‎ام و دارم خواب عجیبم را یادداشت می‎کنم، دهانم خشک شده و تمام تنم خیس عرق است. به تلفن همراهم نگاه می‎کنم، عکس شهید حسین شاکری روی صفحه است که دارم خرما و ارده در دهانش می‎گذارم. ساعت روی عکس هنوز به سه نرسیده اما من اینقدر خسته‎ام که فکر می‎کنم هنوز همان دوازدهی است که خوابیده‎ام. تا نماز چیزی نمانده است، نمی‎خوابم.  

 

دو

«... همونطور که داشتم سینه می‎زدم نگاه کردم به عکس اباالفضل (علیه‎السلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر می‎کنم! دیگه پا تو روضه ت نمی‎ذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمی‎بریمون؟»

 

فرقش با همه دفعاتی که در مورد کربلا صحبت می‎کنم این است که دو روز دیگر برای اولین‎بار کربلا می‎روم: «یکهو فردا اعلام کردن که مرز زمینی بازه، اینقدر گریه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت می‎بخشه که باور نمی‎کنی...». از اینجای فایل صوتی را هیچ کس نمی‎تواند رمزگشایی کند، چیزی است بین حرف و گریه!  

 

سه

«کجایی پس تو؟ مردم و زنده شدم تا پیدات کردم». چشمم به اولین حسین شاکری عمرم می‎افتد. با ۱۷۵ سانتیمتر قد و صورتی گندمی که به سیاهی می‎زند، مو‎هایی به راست شانه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده روی لب و بدنی ورزیده اما نسبتا سبک، با نگاهی که برق دارد.  

 

طوری بغلم کرده و به سینه‎اش فشارم می‎دهد که تعجب می‎کنم. راه می‎افتیم به‎سمت حرم حضرت عباس (علیه‎السلام). شب عاشوراست، دور تا دور حرم پر است از انواع و اقسام عزاداری! برق قمه‎ها چشمم را گرفته اما حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمی‎فهمم، دلم شور می‎زند.

 

چهار

هیکل مثل تسمه‎اش را چپ و راست می‎کند که راه باز کند. برای من که کربلا اولی هستم باورکردنی نیست که صبح عاشورا ضریح را بغل کنم. گیجم، حسین اما می‎فهمد کجا ایستاده است. پشت سرم مثل محافظی ایستاده و مثل معلم توی گوشم زمزمه می‎کند: «هرچی می‎خوای بگیر، وقتش همین جاست...». یاد حرف‎‎های تهران می‎افتم که حاج مصطفی می‎گفت: «زیر قبه امام حسین (علیه‎السلام) هر آرزویی برآورده می‎شه». بعد پیرمرد که می‎زد زیر خنده که اگر قرار باشد هر کسی می‎رود زیر قبه همه آرزوهایش برآورده شود که سنگ روی سنگ بند نمی‎شود! و حاج مصطفی که با خنده تلخی به پیرمرد می‎گفت: «با کریمان کار‎ها دشوار نیست...».

 

شروع می‎کنم به یادآوری آن همه آرزویی که ۳۰ سال جمع کرده بودم و حالا می‎خواستم همه را زیر قبه اباعبدالله (علیه السلام) خرج کنم. از خودم و خانواده‎ام شروع می‎کنم و به دوستانم می‎رسم، همه را می‎گویم و از بین جمعیت عقب می‎کشم. حسین را از لابه لای جمعیت بیرون می‎آوردم و از شلوغی جدایم می‎کند! نفس نفس می‎زنم هنوز که می‎گوید: «برای ظهور دعا کردی!؟ شهادت خواستی از آقا!؟» انگار تمام دنیا روی سرم آوار می‎شود.  

 

خاک بر سرم! دانه دانه یادم می‎آید که چه آرزو‎هایی داشتم که به آب و نان فروختم، چه باید می‎خواستم و چه خواستم! گداگشنه که باشی غم آب و نان داری، کاش همه گدا‎ها شاکر باشند، شاکری باشند...

 

پنج

«عراقی‎ها یه ضرب المثل دارن که می‎گن سینه زنی رو بده به پاکستانی‎ها و هندی‎ها، مراسم رو بسپار به عراقی‎ها و گریه کردن رو بسپار به ایرانیها!»

 

میپرسم: «حالا تو رو ایرانی حساب کنیم یا عراقی؟»

 

میخندد و می‎گوید: «من یه عراقی گریه کنم!»

 

راست می‎گوید. زائر که پایش به عراق می‎رسد همه چیز را هماهنگ می‎کند. از خانه و وسیله نقلیه گرفته تا کفش و دمپایی و حتی غذای نذری! مثل خودمان هم تا روضه می‎خوانند مثل ابر بهار اشکی می‎شود و وقتی پای شوخی باشد مثل عسل شیرین است. اصرار می‎کند شعر بخوانم، می‎خوانم: «با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد/ در خود تمام مرثیه‎ها را مرور کرد/ ذهنش ز روضه‎‎های مجسم عبور کرد/ شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد... خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن/ پیشانی‎اش پر از عرق سرد و بعد از آن/ خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن/ شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن/ در خلسه‎ای عمیق خودش بود و هیچ.

 

منبع: ویژه‌نامه نوروزی پنجره

نظر شما