به گزارش نماینده، سردار محمد کوثری فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) گفت:سال ۶۵ سال سرنوشت ساز جنگ به این معنا که جنگ تمام شود نبود، چون حضرت امام اعلام کرده بودند که "جنگ جنگ تا رفع فتنه" اما برخی دیگر همچون آقای هاشمی میگفتند "جنگ جنگ تا یک پیروزی".
او همچنین به نقش نهضت آزادی و جبهه ملی در لو رفتن عملیات کربلای ۴ اشاره کرد. اکنون بخش دوم آن گفتوگو که بیشتر بیان خاطراتی از آن عملیات است را در ادامه می خوانیم:
دفاع پرس: میشود خاطراتی از روزها و شبهای کربلای ۵ برای ما بگویید.
کوثری: عملیات کربلای ۵، چهل و پنج روز به طول انجامید. عملیات والفجر ۸، هفتاد یک روز طول کشید و آن عملیات یکی عملیات فنی بود اما کربلای ۵ عملیات مقاومت و ایستادگی بود.
یکی از خاطرات، ماجرایی است که تاثیر مثبت و منفی بر روحیه رزمندهها گذاشت. نیروی هوایی ارتش از منطقه عکسهای هوایی گرفته بود. نیروهای اطلاعات که این نقشهها را تفسیر کرده بودند بعه ما میگفتند از کانال ماهی که رد شدیم روبروی ما دژ است، در عکس هم به ما نشان دادند. اما وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم سمت راستش دژ است اما چپش یک جاده است. آن بخشی که دژ بود را توانستیم تصرف کنیم و عراقیها را در آنجا منهدم بکنیم. اما بقیهاش که جاده بود را نتوانستیم حفظ کنیم و در آنجا خیلی تلفات دادیم.
کانال ماهی عرضش ۹۰۰ متر بود. از روی پل کانال ماهی که میخواستیم عبور کنیم، با یک خشایار، لودر و بلدوزر را بسته شده بود. سردار عسکری که اکنون مسئول حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه محمدرسول الله است در آنجا در مدت زمان ۱۲ ساعت، هفتاد هشتاد مجروح را در خط مداوا کرد. چون در روز نمیتوانستیم از پل عبور کنیم و عراقیها هم میزدند. او مجروحان را در خط مقدم نگه میداشت. با وجودی که خط مقدم نیز صحنهی جنگ و نبرد بود باید آن مجروحان را نگه میداشتیم. سردار عسکری با صبر و حوصله مجروحان را خط مداوا کرد و تا زمانی که هوا تاریک شد، آنجا را تحت نظر داشت. پس از اینکه شب شد، لودر و بلدوزر فرستادیم تا راه باز کردند و سپس چند آمبولانس با چراغ خاموش فرستادیم تا مجروحان را به بیمارستان صحرایی برسانند و به لطف خدا تمامی رزمندگان زنده مانده بودند.
اگر بودم نمیگذاشتم حاجی بخشی برود
یک روز در قرارگاه پیش آقامحسن بودم که بچهها خبر آوردند داماد حاجی بخشی شهید شده است. به خط که آمدم متوجه شدم حاجی میخواسته از پل کانال ماهی عبور کند که ماشینش گلوله میخورد. اگر خودم بودم نمیگذاشتم حاجی بخش به آن سمت کانال ماهی برود اما بچهها چون توجیه نبودند او رفته بود.
روی پل قسمتی بود که یک برآمدگی داشت. لولهای انداخته بودند تا آب از بالا به پایین جریان داشته باشد. همکین برآمدگی باعث شده بود، که هر آن چیزی که بر روی آن برآمدگی قرار میگرفت در تیررس دشمن باشد. بچههایی که آن سمت کانال ماهی بودند، گفته بودند فشار روی ما زیاد است، حاجی بخشی را بفرستید تا به ما روحیه بدهد. حاجی هم رفته بود که در همان نقطه ماشینش را زدند و دامادش همان لحظه شهید شد. یکی از عکاسان جنگ، طهماسبی که اکنون زنده است یا شهید سعید جان بزرگی از این صحنه شش فریم عکس همان لحظه ثبت کرد. این شش عکس از لحظهای است که حاجی بخشی ماشینش گلولهی تانک میخورد و آتش میگیرد و با ناراحتی تلاش دارد در را باز کند اما نمیتواند و آن وقت پتو بر میدارد تا آتش را خاموش کند. اما در نهایت داماد و آن فردی که عقب ماشین سوار بوده است به شهادت میرسند.
ماجرای دست به یقه شدن حاج عباس ورامینی با حاج همت
شهید علیرضا نوری جانشین لشکر بود. یک دستش هم در والفجر یک قطع شده بود. او چند سال قبل از انقلاب استخدام راه آهن شده بود. چهار پنج روزی از عملیات گذشته بود که از عقب به جلو آمد و یقه من را گرفت و قسم داد که بگذار امشب به خط بروم. من این صحنه را سال ۶۲ در عملیات والفجر ۴ دیده بودم که عباس ورامینی(آن وقت رئیس ستاد بود) یقه حاج همت را گرفت و قسم میداد که به خط برود. در حالی که تازه از مکه(حج تمتع) برگشته بود. او از فرودگاه مستقیم آمده بود جبهه و به منزل نرفته بود. من بعدا از حاج همت پرسیدم، قضیه چی بود که دیدم عباس داشت گریه میکرد. همت گفت: عباس یقهام رو گرفته بود و میگفت الا و بالله من فرداشب باید به عملیات بروم. من گفتم برو، ورامینی گفت نه با خیال راحت بگو.
عملیات که ۴۸ ساعت عقب افتاد، حاج عباس به پادگان الله اکبر در اسلام آباد رفت. با همسر و فرزند دو سالهاش خداحافظی کرد و رفت به شهادت رسید.
در کربلای ۵ همان صحنه برای من و علیرضا نوری تکرار شد. یقهام را گرفت و قسم داد که بروم. گفتم آقاجان تو جانشین لشکری، عقب کار داری، باید کارهایت را انجام بدهی. شما گردانها و واحدها را آماده کن.
شهید نوری دو سه سالی از من بزرگتر، هر کاری کردم راضی نشد. وقتی دیدم اصرارهایم اثر ندارد گفتم به یک شرط میروی، گفت: چه شرطی؟ گفتم میروی و صبح زود برمیگردی. یک سری کارها را هم گفتم که آنجا انجام بدهد.
صبح فردای آن روز که هوا روش شد و عباس نمازش را خواند و در راه برگشت روی پل کانال ماهی با یارج نامی از بچههای اطلاعات عملیات لشکر به شهادت رسید.
رزمندههایی که شاهد آن صحنه بودند میگوفتند، وقتی گلوله به ماشین خورد، ایرج به شهادت رسید، علیرضا با یک دستش، شهید را جای خودش گذاشت و خودش پشت فرمان نشست. شاید ده متر بیشتر نیامده بودند که یک گلوله دیگر آمد و علیرضا هم شهید شد.
قتل عام گردان انصار
شب سوم عملیات گردان انصار که فرماندهاش جعفر محتشم بود و اکنون زنده است و برادر دو شهید است، باید به آن سوی کانال ماهی میرفتند و پشت دژ عملیات میکردند. برنامهمان این بود که این بار در سمت چپ که جاده بود، خاکریز بزنیم. متاسفانه عراقیها متوجه حضور نیروها در خط شدند. حول و حوش ساعت یازده و نیم، دوازده بود که چهل پنجاه تا تانک به یکباره و همراه با هم پروژکتورهاشان را روشن کردند، من در طول هشت سال جنگ هیچ وقت چنین صحنهای را ندیده بودم. منطقه به قدری روشن شد که من از فاصلهی دو سه کیلومتری بچهها را میشمردم. هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. عراقیها گردان را به رگبار بستند. در کمتر از نیم ساعت ۱۰۷ نفر مجروح و شهید شدند. در بین این رزمندهها آدمهای مختلفی بودند.
دو هفتهای از آغاز عملیات گذشته بود که ما در پنج ضلعی قرارگاهای زده بودیم و در آنجا بودم. آنجا نشسته بودم که یکی از بچهها آمد و گفت با شما کار دارند. گفتم کیه؟ گفت: آقای چراغی است. فکر کردم داداش شهید چراغی است که فرمانده لشکر بود و در والفجر یک شهید شد. وقتی آمد دیدم فرد دیگری است. من شناخت اولیهای از ایشان داشتم و میشناختمش. گفتم: حاجی اینجا چکار میکنی؟ گفت: محسن برادرم شهید شده است. گفتم: کجا؟ گفت: آن سوی کانال ماهی. با خواهرزاده آقای ولایتی آمده بودند. آنجا بود که فهمیدم برادرش از نیروهای گردان انصار بوده است. گفت: پدرم مرا فرستاده که دو کار را انجام بدهم. ابتدا اینکه جنازهاش را ببرم و دوم به وصیت شهید عمل کنم. گفتم: امکان رفتن به خط نیست و بچههای خودمان جنازهها را منتقل میکنند. گفت: پس دومی. گفتم: وصیتش چه بوده است؟ گفت محسن وصیت کرده است، در دوکوهه برایم حسینیه بسازید و حالا آمدهام حسینیه بسازم.
گفتم: در دوکوهه دو حسینیه است که یکی از آنها مربوط به لشکر ۱۰ و دیگری مربوط به لشکر ماست و عراق چندین بار آنجا را بمباران کرده است و شدنی نیست.
من یکهو چیزی به ذهنم رسید، محتشم فرمانده گردان انصار را صدا زدم. دست آقای نوری را در دست محتشم گذاشتم و گفتم بروید در اردوگاه لشکر در کرخه حسینیه بسازید. ایشان هم حسینیهای به ظرفیت پانصد نفر ساخت.
سال ۷۸ یعنی ۱۳ بعد جنازهی شهیدان محسن چراغی و خواهرزاده آقای ولایتی تشییع و در شمرون دفن شد.
آقا گفته بودند سعی کنید فرزندانم اسیر نشوند
دفاع پرس: فرزندان حضرت آقا که به جبهه میآمدند در لشکر ۲۷ حضور داشتند؟
کوثری: بله. هم آقا مصطفی و هم آقا مجتبی. حضرت آقا مقید به اجرای قانون بودند و خلاف آن عمل نمیکردند، وقتی فرزندانشان ۱۷ ساله شدند به جبهه فرستاد. من از حضور اینها در لشکر اطلاعی نداشتم. شنیده بودم که آقا مصطفی در تیپ ۱۵ خرداد توپخانه بوده است اما نمیدانستم هر دوی اینها در لشکر ما هستند. هم نمیدانستم که اینها در لشکر هستند. من شنیده بودم که مصطفی قبل از لشکر در تیپ ۱۵ خرداد توپخانه بوده است اما مجتبی در گردان حبیب آمد. قبل از عملیات کربلای یک من دائم به خط سر میزدم. یک روز یک بسیجی با صورت خاک و خولی دیدم که لباس بسیجی که بر تنش زار میزد و داشت جبهه مهمات جابجا میکرد. فرمانده گردان گفت ایشان آقامجتبی فرزند حضرت آقا هستند. من مانع کارش نداشتم و گذاشتم در همان گردان یعنی گردان حبیب بماند. گردان حبیب چهار مجتهد داشت و بیشتر نیروهایش هم طلبه و دانشجو بودند. گردان عمار تمامی دانشجو بودند. به هر حال هر گردانی خلق و خوی خودش را داشت.
دفاع پرس: گردان داش مشتیها هم داشتید؟
کوثری: بله. گردان میثم این گونه بود. بیشتر آن از بچههای میدون شوش بودند. اتفاقا پسر شهید رجایی یعنی کمال هم در همان گردان بود.
سال ۶۶ متوجه شدم که آقا مصطفی به جبهه آمده است، آن وقت او را پیش خودمان نگه داشتم و چون طلبه بود پیش نماز ما در لشکر شد. البته این بار با یک فامیلی دیگری آمده بود تا به راحتی بتواند کارهایش را همچون بسیجیها انجام بدهد. اما حضرت آقا یک پیغامی داده بودند که فرزندانم اگر شهید شدند، عیبی ندارد، اگر مجروح یا جانباز هم شدند عیبی ندارد اما سعی کنید اسیر نشوند.
شش هفت سال قبل که کتابهای لشکر ۲۷ نوشته شد، حضرت آقا تعدادی از این کتابها از جمله همپای صاعقه، دسته یک و ضربت متقابل را خوانده بودند و به دفترشون گفته بودند که بگویید بچههای لشکر بیایند. سردار محقق، فرمانده گردان حبیب که رئیس ستاد لشکر شده بود، همان جا سوالی از حضرت آقا پرسید و گفت: شما آن موقع این پیغام را داده بودید و دلیلش چه بود؟ حضرت آقا گفتند: چون سوال کردید من جواب میدهم. من از این جهت پیغام دادم که اگر شهید میشدند، میشدم پدر شهید و اگر هم مجروح میشدند، میشدم پدر جانباز مانند همه اما گفتم سعی کنید اسیر نشوند، چون اگر اینها اسیر میشدند و بچهها را میشناختند آن وقت میآمدند به من فشار میآوردند و از احساس پدری من سواستفاده کنند تا از من امتیاز بگیرند و من هم امتیاز بده نبودم. اگر یادتان باشد مقام معظم رهبری در خطبه نمازجمعه ۲۹ خرداد ۸۸ به سران فتنه گفت: شما خیال نکنید من امتیاز بده به کسی هستم بروید از راه قانونی کار خودتان را پیگیری بکنید.
نظر شما