شناسهٔ خبر: 79288 - سرویس فرهنگ
نسخه قابل چاپ منبع: تسنیم

روایت خانواده شهید ریچارد ابراهیم از دیدار با رهبر انقلاب

«ما هیچ‌کداممان توان صحبت کردن نداریم. دارم از خجالت آب می‌شوم. تا حالا با یک روحانی معمولی مسلمان هم صحبت نکرده‌ام، حالا بزرگترین مقام روحانی کشور مقابلم نشسته‌اند. کاش گالوست این صحنه را می‌دید. حتماً می‌بیند.»

به گزارش نماینده به نقل از تسنیم، «مسیح در شب قدر»، روایت حضور مقام معظم رهبری در جمع خانواده شهدای ارامنه و آشوری اخیراً از سوی انتشارات صهبا روانه بازار کتاب شده است. این اثر دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکة الله» است.

رهبر معظم انقلاب با توجه به اهمیت و ارزش بالای خانواده‌های شهدا و لزوم احترام و توجه ویژه نسبت به آنها، از همان ابتدای جنگ، عنایت خاصی به این خانواده‌ها داشتند. و از سال شصت‌وسه، برنامۀ مرتب خودشان را برای حضور در منازل شهدا و ابراز محبت و توجه و گفت‌وگوی رو در رو و صمیمانه با خانواده‌های شهدا، شروع می‌کنند. برنامه‌ای که هنوز هم ادامه دارد و جزو سنت‌های حسنه‌ای است که توسط معظم‌له ایجاد شده.

از جذاب‌ترین دیدارهای معظم‌ٌله با خانواده‌های شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. رهبر معظم انقلاب از همان سال شصت‌وسه، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح، مهمان خانواده‌های شهدای مسیحی می‌شوند. در بخش‌هایی از این اثر می‌خوانیم:

روایت اول، شهید گالوست بایومی:

... صبح پنجشنبه به من خبر دادند امشب اگر خانه هستید، یکی از مسئولین کشور، چند دقیقه‌ای مهمانتان باشند. گفتم بفرمایید، خواهش می‌کنم. واروژان و تالین هیچ‌کدام از خبر مهمان خوشحال نشدند، چون ایام امتحاناتشان بود و حسابی درس داشتند. تالین دبیرستانی است و واروژان، دانشجوی پزشکی. می‌دانند که من روی درسشان حساسم و به جز علاقه خودشان، برای شاد کردن دل من هم که شده، خوب درس می‌خوانند. روزی که واروژان پزشکی قبول شد، تمام خستگی چند سال کار و زندگی بدون همسرم، از تنم بیرون رفت. اول هم رفتم سر مزار او، سرم را بالا گرفتم و تبریک گفتم. واروژان با سهمیه فرزندان شهدا در رشته پزشکی قبول شد؛ اصرار هم دارد که این را همه‌جا بگوید؛ با غرور می‌گوید که پدرم شهید شده و جمهوری اسلامی، فرقی بین من و یک فرزند شهید مسلمان نگذاشته!

تالین از همان ظهر رفت خانه دوستش تا باهم درس بخوانند، واروژان هم تا کمی بعد از غروب ماند که در مهمانی باشد، اما بعدش رفت خوابگاه، فردا امتحان میکروبیولوژی دارند، می‌گوید خیلی سخت است.

سه ساعتی از غروب گذشته که مهمانمان از راه می‌رسد. من و برادر شوهر و شوهر خواهرم، همین‌طور مبهوت مانده‌ایم و توان هیچ کاری را نداریم.

شنیده بودیم که سال‌های قبل، رئیس‌جمهور به منزل چند شهید مسیحی سر زده‌اند؛ در انتهای ذهنم، حدس کوچکی هم می‌زدم که شاید امشب هم این رئیس‌جمهور جدید مهمانمان باشد. اما مهمان، همان رئیس‌جمهور قبلی هستند که چند ماهی است بعد از رحلت آیت‌الله خمینی، رهبر شده‌اند!

از غصه نبودن بچه‌ها در خانه، خیلی ناراحت می‌شوم. اگر درصدی احتمال می‌دادند که چه کسی قرار است مهمانشان باشد، محال بود بروند. حالا چه غصه‌ای می‌خورند، وقتی برمی‌گردند خانه.

حاج‌آقا خامنه‌ای با ما سلام و احوالپرسی می‌کنند و همراه برادرِ شوهر و شوهر خواهرم و چند نفر از همراهانشان روی مبل می‌نشینند.

ما هیچ‌کداممان توان صحبت کردن نداریم. ایشان بعد از سلام و احوالپرسی، خودشان صحبت را شروع می‌کنند: پدر شهید این آقا هستند؟

اشاره می‌کنند به عکسی از همسرِ شهیدم بر روی دیوار. احتمالاً چون اکثر شهدای ارمنی، سربازان جوان هستند، حاج‌آقا فکر کرده‌اند این عکس از همسرم، عکس پدر شهید است.
آرام می‌گویم: حاج‌آقا! این آقا خودش شهید شده.

ـ عجب! آقا شهید شدند؟

ـ بله.

ـ شما همسرشان هستید؟

ـ بله.

دارم از خجالت آب می‌شوم. تا حالا با یک روحانی معمولی مسلمان هم صحبت نکرده‌ام، حالا بزرگترین مقام روحانی کشور مقابلم نشسته‌اند و با من حرف می‌زنند. ایستاده‌ام و می‌خواهم به بهانه آماده کردن پذیرایی، بروم آشپزخانه، اما حاج‌آقا اجازه نمی‌دهند: بفرمایید بنشینید اینجا.

ـ مرسی.

و بر مبل یک‌نفره سمت راست ایشان می‌نشینم. احساس عجیبی دارم؛ هم ذوق است و هم خجالت و هم افتخار. کاش گالوست این صحنه را می‌دید. حتماً می‌بیند...

 

روایت دوم، شهید آلبرت الله دادیان:

ماشین توقف می‌کند. از ماشین پیاده می‌شویم و زنگِ طبقه دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید اللهدادیان است، می‌زنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را می‌شنود، مرا به‌جا می‌آورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز می‌کند. به خودم می‌گویم بنده خدا از آمدن من این همه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلی‌اش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!

فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است. معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانواده‌ها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آنها می‌گوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانه‌تان. یا مثلاً می‌گوییم که قرار است بیاییم درباره شهیدتان مصاحبه کنیم. آن اول‌ها، حتی قبل از ورود آقای‌ خامنه‌ای هم بِهِشان نمی‌گفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد می‌شدند، مات و مبهوت می‌ماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانواده‌ها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.

با دسته گل و قاب عکسی از امام خمینی، چهار نفری، وارد منزل شهید می‌شویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده پانزده ساله و یک عاقله مردِ چهل‌ساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده. رفقای همراه موارد امنیتی را بررسی می‌کنند و من، به‌عنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاق‌سلامتی، برای پدر شهید قضیه را توضیح می‌دهم. در این سال‌های خدمتم به‌عنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالب‌ترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانواده‌های شهدا فاش می‌کنم. و واکنشِ خانواده‌های ارامنه برایم جالب‌تر از خانواده‌های مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق می‌کند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.

پدر شهید خیلی عادی می‌گوید «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح می‌دهد که در این سال‌ها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیئت‌های عزاداری و شورای خلیفه‌گری و کجا و کجا به منزلشان آمده‌اند. اما وسط توضیحاتش، یک‌لحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جامی‌خورد! انگار تازه متوجه شده چه گفته‌ام! می‌پرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟

ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنه‌ای!

پدر شهید همین‌طور مرا نگاه می‌کند. دست می‌گذارم روی شانه‌اش.

ـ الان می‌رسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.

بچه‌های فیلمبرداری و عکاسی که از راه می‌رسند، به پدر شهید اشاره می‌کنم که دو دقیقه‌ دیگر مقام معظم رهبری می‌رسند. پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، می‌خواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمی‌دهم و می‌گویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمی‌شود و می‌گوید باید به دم در برود، و می‌رود.

در راه‌پله‌ها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید می‌ایستم و لحظه‌ ورود حضرت آقا و سلام علیک پدر شهید با ایشان را نگاه می‌کنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول می‌کِشد، ضربان قلب من هم تندتر می‌زند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!

بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راه‌پله‌ها بالا می‌آیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی می‌کنند.

پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سروصداها، سریع از اتاق بیرون می‌آید. این بار گرمکنی آستین بلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیه‌ ما؛ ما به‌عنوان تیم حفاظت، هیچ‌وقت در پوشش خانواده‌ها دخالتی نداشته و نداریم. آنها خودشان وقتی می‌فهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو می‌افتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.

حضرت آقا تشریف می‌آورند و روی مبل‌های اتاق پذیرایی می‌نشینند. این قضیه مبل و صندلی هم از نکات جالب زندگی ارامنه است. در این سال‌هایی که خدمتشان رسیده‌ایم برای عرض ارادت، حتی یک مورد هم نبوده که خانواده‌ها مبل یا صندلی نداشته باشند. حتی خانواده‌هایی بودند که وضع مالیشان خوب نبود و فقط یک اتاق برای زندگی داشتند؛ اما وسط همان یک اتاق، میز ناهارخوری گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روی زمین بنشینند و صندلی و مبلمان، ظاهراً جزء جدایی‌ناپذیر زندگی ارامنه است.

مثل تمام دیدارها، حضرت آقا، قبل از هر چیز، عکس شهید را می‌طلبند و چند دقیقه ابتدایی صحبت را از شهید و محل و نحوه شهادتش می‌پرسند.

پدر شهید توضیح می‌دهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقه سومار بر اثر ترکش گلوله توپ به شهادت رسیده.

پدر شهید از خصوصیات منحصربه‌فرد شهیدش می‌گوید، که هم خیلی باهوش و زرنگ بود، هم ورزشکار بود، دروازه‌بان تیم آرارات؛ هم مکانیک درجه یکی بود، و هم عشقش این بود که بتواند به دیگران کمک کند و برای مردم مفید باشد. و از خاطرات دوران سربازی آلبرت می‌گوید.

ـ آلبرت وقتی مرخصی می‌آمد، چیز زیادی از دوران خدمتش برای ما تعریف نمی‌کرد. فقط می‌گفت «نگران نباشید! وضعیتمان خوب است و همه‌ چیز رو به‌ راه است!»

در زمان آموزشی آن‌قدر از آلبرت راضی بودند که پیشنهاد دادند وارد کادر ارتش بشود؛ بس که وظیفه‌شناس و مرتب بوده این پسر.

بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوش و بش حضرت آقا با اعضای خانواده می‌گذرد. ایشان حتی با پسرک نوجوان هم احوالپرسی می‌کنند و مقطع تحصیلی‌اش را می‌پرسند و برایش آرزوی موفقیت در درس‌ خواندن می‌کنند. در این سؤال و جواب‌ها، مکشوف می‌شود که آن آقای چهل‌ ساله، داماد خانواده است.

ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بودید؟

ـ آن وقت‌ها تازه آشنا شده بودیم!

ـ خانمتان کجاست؟

ـ خانمم رفته بیرون برای خرید. نمی‌دانست شما تشریف می‌آورید حاج‌آقا.

ـ این آقازاده هم پسر شماست؟

ـ بله حاج‌آقا.

اکثر ارامنه آقای خامنه‌ای را «حاج‌آقا» صدا می‌زنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاج‌آقا را لفظی احترام‌آمیز می‌دانند که درباره هرکسی استفاده نمی‌کنند. برعکسِ ما که حاج‌آقا ورد زبانمان است. من حتی پدر شهید این خانواده را با اینکه ارمنی است، برحسبِ عادت، حاج‌آقا صدا زدم!

روایت سوم، شهید ریچارد ابراهیم:

آقای خامنه‌ای با جملاتی نرم، مرا تسلی می‌دهند و بعد، از مادر می‌پرسند: سن شهید چقدر بود خانم!؟

مادر جواب می‌دهد: متولد چهل و چهار بود. بیست سال و چهار ماه و چهار روزش بود که شهید شد. بیست سال و چهار ماه و چهار روز.

حاج‌آقا خیلی تعجب می‌کنند: عجب! چه دقیق! این هم از خصوصیات مادر است دیگر!

ـ حاج‌آقا! مردها خیلی ادعایشان می‌شود که ما زحمت می‌کشیم، اما این پدرِ ما مادرهاست که درمی‌آید!

از این جمله مادر، آقای‌ خامنه‌ای خنده‌شان می‌گیرد و از خنده ایشان، همگی باهم می‌خندیم. حتی خودِ مادر هم خنده‌اش گرفته. بعد از لحظاتی، مادرم سعی می‌کند منظورش را توضیح بدهد.

ـ معذرت می‌خواهم حاج‌آقا! شما حق پدری دارید به گردن ما. من را ببخشید که اینطور بی‌ادبانه صحبت می‌کنم. تعریف کردن از خود درست نیست، اما من دو تا پسر بزرگ کردم، یک‌دفعه نشد کسی بچه‌های من را در کوچه و خیابان، رها ببیند. صبح زود از خانه بیرون می‌رفتند و شب ساعت هفت برمی‌گشتند. می‌رفتند مدرسه، از مدرسه می‌رفتند سر کار، و از سر کار برمی‌گشتند خانه. اما مردها معمولاً می‌گویند این ما بودیم که فرزندان برومند تربیت کردیم!

آقای خامنه‌ای که مشغول نوشیدن چای هستند، چایشان را تمام می‌کنند و صحبت مادر را پی می‌گیرند.

ـ در تأثیر مادر بر روحیات و خلقیات فرزند، شکی نیست. مادر بر خصوصیات معاشرتی و اخلاقی فرزندانش اثر می‌گذارد. آن خصال ذاتی که در بچه به وجود می‌آید، آنها، صددرصد تأثیر مادر است. در جهات تربیتی هم همین‌طور است. به خصوص شما، و این بچه‌ها؛ که شما، هم برایشان پدر بودید و هم مادر.

این جمله را که «هم مادر بودید هم پدر»، تا به حال، خیلی‌ها به مادر گفته بودند؛ اما چهره مادر هنگام شنیدن این جمله از زبان آقای خامنه‌ای، نشان می‌داد که این جمله از زبان ایشان، برایش لطفِ دیگری داشته.

مادر ظرف خاطراتش سرریز کرده و دائم برای حاج‌آقا حرف می‌زند. حاج‌آقا هم بی‌آنکه ذره‌ای خسته بشوند یا برای رفتن عجله داشته باشند، با حوصله، حرف‌های مادر را گوش می‌کنند.

ـ من همیشه دوست داشتم بچه‌هایم مفید باشند. هر وقت مثلاً کسی را می‌دیدم که مجرم است و کنارش یک مأمور پلیس ایستاده، می‌گفتم: ریچارد! چه خوب است آدم این پلیس باشد، نه آن مجرم! می‌گفتم: آن به جامعه ضرر می‌رساند و این یکی منفعت؛ آدم کدام یکی باشد بهتر است؟ همیشه به این مسائل روزمره‌ای که در کوچه و بازار می‌‎دیدیم، حساس بودم.

ـ بله! حتماً این فکرِ روشن شما و شخصیتِ خود شما ـ که خانم باشخصیتی هستید ـ در تربیت این فرزندان آثار مثبت داشته. قطعاً همین‌طور است.

توجه آقای خامنه‌ای به پسرم، آلِم، جلسه امشب را برای من، از قند شیرین‌تر می‌کند.

ـ این کوچولو بچه شماست؟

ـ بله.

ـ اسمش چیست؟

ـ آلِم!

حاج‌آقا، نام آلِم را زیر لب با خودشان تکرار می‌کنند و بعد، او را صدا می‌زنند.

ـ بیا ببینم کوچولو.

آلِم در دستِ راستش شیشه شیری دارد و هرچند لحظه یک‌بار شیر می‌خورد! آقای خامنه‌ای دست چپِ آلم را در دستشان می‌گیرند و رو به ما می‌کنند.

ـ این بچه‌ها فارسی را در خانه یاد می‌گیرند یا بیرون؟

مادرم می‌گوید: از تلویزیون سریع یاد می‌گیرند؛ تازه، این ترکی هم یاد گرفته!

حاج‌آقا متعجب می‌شوند!

ـ شماها ترکی هم بلدید؟

ـ بله! وقتی به ترکی می‌خواهم چیزی به مادرش بگویم که این بچه متوجه نشود، از بس به ترکی حرف زدن ما دقت کرده، یاد گرفته!

حاج‌آقا آلِم را در آغوش می‌کشند و چندین بوسه بر سر و صورتش می‌زنند.

نظر شما