نماینده/حسین قدیانی: از سررسیدم که پر از عکس پرکشیدههاست، «غدیر» را با تقدیر غم ورق زدم، «عاشورا» را با آشوب اشک، «تاسوعا» را بیدست، «زینب» را با پیام، «رقیه» را با عشق و چند برگ آن طرفتر، صفحه «۹/۱۰» را برداشتم و با آن موشک درست کردم و انداختمش از پنجره اتاق بیرون تا بلکه «بچههای کربلای ۴» امشب در شلمچه، خیلی هم بیدفاع نباشند. آه! دل من امشب پیش «حاجحسین خرازی» است. چند روز دیگر در «کربلای ۵» همه بدنش میپیوندد به آن دست شهیدش. به موشکم گفتم هوای بچههای آدم را داشته باش. در شرق ابوالخصیب، محسن و محمد و حبیب دارند پرپر میشوند. آری! از پنجره اتاق، موشکم را انداختم بیرون تا «بیرونی» در تقاطع «انقلاب ـ ابوریحان» قبل از آنکه بمیرد، معنای «بصیرت عاشورایی» را بفهمد. ابوریحان به موشک من گفت: آن زمان که «حکیم بوعلی» نسخه «شفا» میپیچید، غربیها در صف بیمارانش بودند. موشک من رفت و از راسته کتابفروشیها، کتاب وصیتنامه شهدا را پیدا نکرد اما یک جلد «نهجالبلاغه» خرید که ترجمه هیچکس نبود؛ تجربه «این عمار» بود به زبان روزگار. بعضیها «علی» را «ترجمه سلیس» میکنند به زبان مادری اما موشک من، مردی را میشناسد که «علی» را «تجربه نفیس» میکند، منتها نه در کوچه تاریخ «کوفه» بلکه در همین خیابان انقلاب اسلامی. جای «بلال» خالی! موذنزاده داشت اذان میگفت به لهجه ایرانی. همان حوالی، موشک من رفت و افتاد حیاط خانه «آقا» و از قول من به «سیدعلی» که داشت وضوی نماز ظهر را با همان دست مجروحش میگرفت، گفت: من مستاجر نیستم؛ خانهام «بیت رهبری» است اما «آقا»! «دشمن به آتش میکشم، گر تو لبت را تر کنی، من چون گلی در دست تو، کاش مرا پرپر کنی، بر رشتههای معجر زهرا، قسم سیدعلی، خنجر به حنجر میزنم، گر تو هوای سر کنی». موشک من که روز «۹ دی» سرنشینش بود، رفت و رفت و رفت تا رسید بهشت زهرا؛ قطعه سرداران. نشست کنار مزار «حسن طهرانیمقدم» و گذاشت تا سیدالشهدای غدیر برایم فاتحه بخواند. «حسن باقری» همانجا به موشک من گفت: گاهی زندهها برای مردهها فاتحه میخوانند و گاهی شهدا برای «زنده/ مردهها» اما موشک من هر چه گشت، «حاج احمد» را پیدا نکرد. سراغش را گفتم از «عباس کریمی» بگیرد. آمارش را داشتم از پشت پنجره. «حاج عباس» گفت: برادر احمد رفته، پرچم اسلام را بکوبد انتهای افق. سرش خیلی شلوغ است. تا «ظهور»، به ما گفته که به هیچکس وقت ملاقات ندهیم. گاهی با خدا جلسه دارد، گاهی با خون خدا، گاهی با بقیه ...الله، گاهی با حضرت ماه، گاهی هم با «برادران دستواره». بهشت هست و نیست. از ما هم زندهتر است «متوسلیان».
***
در سررسیدم که پر از عکس پرکشیدههاست، شهیدی هست اما صفحه کوچک سررسید، گنجایش سرش را نداشت. به موشکم گفتم برو «جزیره» و سلام نسل مرا به «محمدابراهیم» برسان. «موشک ۹ دی» هنوز به «طلائیه» نرسیده بود که «مجنون» شد. موج، او را گرفت، کنترلش از دستم خارج شد و از اوج آسمان افتاد روی زمین. آخر، نقطه صفر مرزی چشمش به استخوانی افتاد که از دل خاک بیرون زده بود. موشک من گفت: کدام مادر، جگرگوشهاش را اینجا جا گذاشته است!؟ گفتم: پلاک ندارد!؟ گفت: نه! گفتم: آن مادر را میشناسم؛ «مادر شهید گمنام». از سررسیدم، گشتم و گشتم تا شماره «طهرانیمقدم» را پیدا کردم. زنگ زدم بهشتزهرا که هوای موشک ما را داشته باش. در «جزیره» حسابی «مجنون» شده. گفت: ولش کن! بگذار راحت باشد! گفت: از تهران تا «اتاق بیضی» چند کیلومتر است!؟ گفتم: نمیدانم! گفت: اندازهاش دست ماست؛ موشک ۹ دی، الان دارد سوختگیری میکند. کارش که تمام شد، بردش را میرسانیم هر کجا که «آقا» بخواهد.
***
از سررسیدیم که پر از عکس پرکشیدههاست، نگاه میکنم به جای خالی یک برگ... خدایا! چقدر دلم برای «۹ دی» تنگ شده. چند شب بعد که از جنوب برگشت، برایش میخواهم «جشن تولد» بگیرم با ۲ شمع؛ یکی به نام «عباس» و یکی به نام «حسین».
***
۹ دی، ۹ دی، ۹ دی... به گوشی یومالله!؟
نظر شما