شناسهٔ خبر: 60755 - سرویس تاریخ
نسخه قابل چاپ

برگی از خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری ؛

اخطار پاکستان به هواپیمای حامل ناطق نوری!

ناطق نوری حجت الاسلام والمسلمین ناطق نوری زمانی که وزیر کشور بود سفری به پاکستان داشت . خاطرات ایشان از این سفر در نوع خود جالب و خواندنی است که با هم مرور می کنیم .

به گزارش نماینده در خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری در رابطه با سفر به پاکستان می خوانیم :

بعد از سفر محمود هارون به ایران، از من دعوت شد که از پاکستان دیدار داشته باشم. میزبان من، محمود هارون، آدم بسیار دقیق و پخته‌ای بود. یکی از عمده‌ترین مذاکراتم با مقام پاکستانی، بحث امنیت مرزها و مواد مخدر بود که توافق‌های خوبی در این زمینه به عمل آمد. ملاقاتی نیز با ضیاءالحق، رئیس‌جمهور، داشتم. ایشان آدم بسیار خاکی و باهوشی بود. محل ملاقات، منزل او بود که در دو طبقه و بسیار مختصر و جمع و جور بود. وی با همراهانم نیز بسیار صمیمی برخورد کرد و بچه‌ها و روابط‌عمومی وزارت کشور، چند عکس نیز با او گرفتند.

محور صحبتم با ضیاءالحق، مهاجرین افغانی و مشکلاتی که برخی از این مهاجران برای دو کشور ایجاد کرده بودند و نحوه‌ی کمک گرفتن از مجامع بین‌المللی بود. آقای ضیاءالحق از من پرسید: «تعداد مهاجران افغانی در ایران چقدر است؟ » گفتم: «۲.۵ میلیون نفر. » سپس لبخندی زد و گفت: «۳.۵ میلیون نفر آنها هم در پاکستان هستند، پس چقدر در افغانستان ماندند. » پس از این قرار شد که در مسئله افغانستان، هماهنگی‌های دو کشور بیشتر شود.

در دیداری که از لاهور داشتم، متوجه شدم آنجا تشریفات و تجملاتش و نحوه‌ی زندگی حاکم محلی آنجا از ضیاءالحق، به مراتب بیشتر بود. استانداران پاکستان بسیار مقتدر هستند. در واقع، رئیس‌جمهور ایالت محسوب می‌شوند و اختیارات خوبی دارند. تشریفات آنها آدم را به یاد سلاطین گذشته با آن همه خدم و حشم می‌اندازد. در نشست‌ها و تشریفات، سربازها لباس‌های مخصوصی می‌پوشیدند. حاکم لاهور که خیلی شوخ‌طبع بود، به من گفت: من خیلی علاقه دارم به ایران بیایم، اما از آقای خلخالی می‌ترسم. ایشان می‌خواست چیزی بگوید که هم جنبه‌ی سیاسی و هم فکاهی داشته باشد.

مثلثی بین ایران و پاکستان و افغانستان وجود دارد که به «مرز رباط» معروف است. خواستیم از این منطقه بازدید کنیم. زمانی که می‌خواستیم از مهمانسرای خودمان – که مربوط به سفارت بود – حرکت کنیم، افسر عالی رتبه‌ای آمد و با سفیر ما، آقای «ابوشریف» - که خودش نیز شبیه پاکستانی‌ها بود – صحبت کرد. گفتم: ایشان چه می‌گویند: ابوشریف گفت: «می‌گویند مصلحت نیست از نظر امنیتی آقای وزیر به آن منطقه بروند. جان ایشان به خطر می‌افتد و ما مسئول جان ایشان هستیم. » ابتدا قبول نکردم، اما بعد دیدم که ممکن است به روابط دو کشور لطمه بزند. البته بعد معلوم شد که مسئله امنیت من نیست، بلکه آن قسمت از پاکستان اصلا در اختیار آنها نبود؛ لذا به فرمانده ژاندارمری، آقای کوچک زاده، گفتم: «حالا که من نمی‌توانم بروم، شما با لباس شخصی با برخی همراهان به طور غیر رسمی به آنجا بروید و ببینید چه خبر است؟ » آقایان رفتند بازدید کردند و برگشتند. وقتی آمدند گفتند: «از یک جهت حیف شد که شما نیامدید. » گفتم: چطور؟ گفتند: «آن جا اوضاعی خاص داشت؛ هروئین مثل کیسه‌های برنج جلوی مغازه‌ها بود و اسلحه جلوی مغازه‌ها آویزان بود! هر کس می‌توانست اسلحه بخرد. سپس همان‌جا با شلیک کردن، اسلحه را امتحان می‌کرد. بر بام بعضی از منازل، تیربار بود، اما از آن جهت که آنجا اصلا امنیت نداشت و خودمختار، خوب شد که نیامدید. »

سپس قرار شد که از «کویته»ی پاکستان – که هم مرز با ایران است – بازدیدی داشته باشیم. مردم آنجا به ایران علاقه‌ی بسیار دارند و بیشتر آداب و رسوم‌شان ایرانی است. با یک هواپیمای «فالکون» حرکت کردیم. خلبان نیز آقای محمدی بود که بعدا فرار کرد. از کراچی به سمت کویته پرواز کردیم، در بین راه ایشان به من خبر داد که مقامات کویته‌ای اعلام کردند که نمی‌توانید در کویته بنشینید. گفتم: چرا؟ گفتند که «باند فرودگاه اشغال است. » گفتم: «یعنی چه که اشغال است؟ » گفتند: «چون هواپیمای نظامی در فرودگاه است، نمی‌توانید فرود بیایید. » گفتم: «هواپیمای نظامی را کنار ببرند، شما گوش نده و مسیر را ادامه بده. » آقای محمدی گفت: «اصلا به ما اخطار می‌کنند که نیایید. » گفتم: «شما برو و کاری نداشته باش. » نزدیک کویته که رسیدیم، به خلبان اخطار جدی شد. فکر کردم شاید اگر خیلی سماجت کنم، حادثه‌ای اتفاق بیفتد، لذا به ناچار به اسلام آباد برگشتیم و خیلی به من برخورد که چرا در سفری رسمی، نتوانستم با مردم ملاقات کنم. معلوم شد که مردم کویته، با توجه به شرایط انقلاب در آن سال، وقتی احساس کردند که وزیر کشور ایران می‌خواهد بازدیدی داشته باشد، استقبال شایانی از وی می‌کردند که دولت آن‌ها، مانع شد.

نظر شما