شناسهٔ خبر: 40236 - سرویس سایر حوزه‌ها
نسخه قابل چاپ

مصاحبه با همسر امام درباره خواستگاری آقا روح الله

همسر امام پرسیدم اینها چه كسانی هستند؟ پیرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرویی پیامبر(ص) است، آن مرد هم كه مولوی سبز دارد امیرالمومنین (ع) است، و آن جوان امام حسن (ع) است؛ شروع كردم به خوشحالی كردن، پیرزن گفت: «تو كه از اینها بدت می آید»!

همسر امامبه گزارش «نماینده» ماجرای خواستگاری حضرت امام از همسرشان، «مرحومه خدیجه ثقفی» یک ماجرای بسیار خواندنی است که چندی پیش طی مصاحبه ای توسط مرحوم همسر مکرمه ایشان رسانه ای شد:

 

 

ظاهرا پدرتان آقای ثقفی مدتی در قم زندگی كرده اند؟

حاج شیخ عبدالكریم در سال ۴۰ قمری به قم آمد و حوزه قم تاسیس شد، من تقریبا ۷ ساله بودم. من متولد ۳۳ قمری هستم. و پدرم كه ۲۹ یا ۳۰ ساله بود به فكر افتاد كه برای ادامه تحصیل به قم برود. وقتی من تقریبا ۹ ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادر بزرگم ماندم، اصلا با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگی می كردم.

 

لطفا از ازدواجتان بگویید و اینكه چطور شد آقا شما را پیدا كردند؟

آقا جانم پنج سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یك بار ده ساله بودم یك بار ۱۳ ساله بودم و یك بار هم ۱۴ ساله بودم. پدرم از مادر بزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادر بزرگم می خواست ۱۵ روز بماند و برگردد چون عید بود.

آقا جانم خواهش و تمنا كرد كه «من قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران می آییم و او را می آوریم.» بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم .

تصدیق كلاس شش را گرفته بودم. آقا جانم می گفت: «دبیرستان نرو» چون روحیه اش متجددانه نبود آن وقت دبیرستان برای دخترها كم بود و او می گفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است.» ایراد می گرفت و ما هم نرفتیم .

یك چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت پنج سال آقا جانم در قم دوستان و رفقایی پیدا كرده بود. یكی از آنها آقا روح الله بود كه در آنجا رفیق شده بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین نجیب باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود كه با من ۱۲ سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم ۷ سال.

یكی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسید محمدصادق لواسانی بود كه او هم از دوستان آقا روح الله بود. آن زمانی كه آقاجانم می خواست به تهران بیاید آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود كه چرا ازدواج نمی كنی ۲۶ ـ ۲۷ ساله بود.

او هم گفته بود: «من تاكنون كسی را برای ازدواج نپسندیده ام و از خمین هم نمی خواهم زن بگیرم. به نظرم كسی نیامده است». آقای لواسانی گفته بود: «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می گوید خوب هستند». اینها را بعدا آقا برایم تعریف كردند كه وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها هم تعریف می كنند مثل اینكه قلب من اینجا كوبیده شد.


از خواستگاری بفرمایید. خواستگاری چگونه انجام شد؟

برای قبول خواستگاری حدود ۱۰ ماه طول كشید چون حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه خانه پدرم می رفتم بعد از ۱۰ ـ ۱۵ روز از مادر بزرگم می خواستم كه برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود كوچه های باریك و ... زیاد در قم نمی ماندم. به این خاطر بود كه زود از قم می آمدم و آن دو ماهی كه آقا مرا به زور نگهداشت خیلی ناراحت بودم .

مراحل خواستگاری شروع شد. آقا جانم می گفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می برد آدمی است كه نمی گذارد به قدسی جان بد بگذرد.» روی رفاقت چند ساله اش روی آقا شناخت داشت. من می گفتم كه اصلا قم نمی روم و جهاتی بود كه میل نداشتم به قم بروم .

 

پس چطور شد كه به قم رفتید؟ ظاهرا خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.

خواب های متبرك دیدم. چند خواب. خواب هایی دیدم كه فهمیدیم كه این ازدواج مقدر است  آن خوابی كه دفعه آخری دیدم كه كار تمام شد حضرت رسول (ص)، امیرالمومنین (ع) و امام حسن (ع) را در یك حیاط كوچكی دیدم كه همان حیاطی بود كه برای عروسی اجاره كردند. 



یعنی شما در خواب خانه ای را دیدید و بعد از مدتی خانه ای كه برای عروسی شما اجاره كردند همان بود كه شما قبلا در خواب دیده بودید؟

بله همان اتاق ها با همان شكل و شمایل كه در خواب دیده بودم. حتی پرده هایی كه بعدا برایم خریدند همان بود كه در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط كه اتاق مردانه بود پیامبر (ص) و امام حسن (ع) و امیرالمومنین (ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط كه اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یك چادر كه شبیه چادر شب و نقطه های ریزی داشت و به آن چادر لكی می گفتند.

پیرزن ریز نقشی بود كه من او را نمی شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می كردم. از او پرسیدم اینها چه كسانی هستند؟ پیرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرویی كه عمامه مشكی دارد پیامبر(ص) است.

آن مرد هم كه مولوی سبز دارد و یك كلاه قرمز كه شال بند به آن بسته شده و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می گذاشتند امیرالمومنین است. این طرف هم جوانی بود كه عمامه مشكی داشت و پیر زن گفت كه این امام حسن (ع) است .

من گفتم ای وای این پیامبر است و این امیرالمومنین است و شروع كردم به خوشحالی كردن. پیرزن گفت: «تو كه از اینها بدت می آید»! من گفتم: «نه من كه از اینها بدم نمی آید. من اینها را دوست دارم». آن وقت گفتم: «من همه اینها را دوست دارم. اینها پیامبر من هستند. امام من هستند. آن امام دوم من است آن امام اول من است».

پیرزن گفت: «تو كه از اینها بدت می آید»! اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم كه چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف كردم كه من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم می شود كه این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا كرده اند. چاره ای نیست این تقدیر توست».

 

قرار بود چه موقع جواب بدهید؟

هر چه آقاجانم می گفت من می گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسید احمد لواسانی از جانب داماد هر شب می آمد خواستگاری و می پرسید چه شد؟ آسیداحمد هم باز دوباره می آمد آنجا و آقاجانم هم می گفت زن ها هنوز راضی نشده اند. چون آسیداحمد با پدرم دوست بود و با گاری و دلیجان می آمد و دو سه روز خانه آقاجانم می ماند و بر می گشت.

یك چند وقتی گذشت تا دفعه پنجمی كه در عرض دو ماه آمد گفت: بالاخره چی شد؟ آقام می خواست حسابی رد كند و بگوید: «من نمی توانم دخترم را بدهم اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما برای مادر بزرگش احترام زیادی قائلیم». مادر بزرگم راضی نبود چون شریك ملك های مادربزرگم هم خواستگاری كرده بود.

 

پدرتان خیلی روشن بوده اند و مقید بوده اند كه خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی كه خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمی كردند.

بله بله. من سر صبحانه خواب را برای مادربزرگم تعریف كردم و بلافاصله وقتی اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و كرسی بود و همه اینها بر حسب اتفاق بود.

 

یعنی خواب شما، مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقی بود؟

بله آقاجانم آمدند و نشستند من چای آوردم. گفتند: «آسید احمد آمده. دفعه پنجمش است و حرفی به من زد كه اصلا قدرت گفتن ندارم». حرف این بود كه آسیداحمد وقتی دیده كه آقام گفته نه نمی شود یعنی زن ها راضی نیستند به طور محكم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی تواند زندگی كند و این حرف هایی است كه كسانی كه مخالفند می زنند». همه مخالف بودند اول خودم بعد مادربزرگم مادرم فامیل ها ...

آقام هم می گفت: میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم كه مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می شود كه به قدسی جان بد نگذرد.

آقام گفت: «اگر ازدواج نكنی من دیگر كاری به ازدواجت ندارم».

من دختر ۱۵ ساله ای بودم و خیلی هم مقام پدرم را حفظ می كردم. حتی بی چادر جلوی پدرم نمی رفتم. حتی وقتی صدایمان می كرد باید چادر روی سرمان بیندازیم ولو چادر خواهر باشد یا هر كس دیگر. من هم سكوت كردم.

خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد از گز خوردند و گفتند: «پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز می خورم». گفتند و گز را خوردند و من هم هیچی نگفتم چون ابهت خوابی كه دیده بودم من را گرفته بود. سكوت كردم .

آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله یك هفته آسیداحمد لواسانی و آقای پسندیده و آقای هندی (دو برادر امام) آسیدمحمد صادق لواسانی و داماد با یك نوكر به نام مسیب بر آقاجانم وارد شدند برای خواستگاری و همه با هم رفیق بودند جز آقای هندی. آقام هم مرا خبر كرد. ذبیح الله نوكر آقام آمد منزل مادر بزرگم گفت: «خانم میهمان دارند. گفته اند قدس ایران بیاید آنجا».

مادربزرگم گفت: «میهمانش كیست» به او سفارش كرده بود كه نگو داماد آمده است .واهمه از این داشتند كه باز بگویم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهمیدم.

آن خواهرم كه یك سال و نیم از من كوچكتر بود ـ شمس آفاق ـ دوید و گفت: «داماد آمده !! داماد آمده». من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح اله نشانم دادند. آنها توی اطاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم .

آقا زرد چهره بود موی كم زردی داشت و اتفاقا رو به رو واقع شده بودند و زیر كرسی نشسته بودند. وقتی برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را دیدند چون هیچكدام داماد را ندیده بودند.

 

داماد را پسندیدید؟

بدم نیامد اما سنی هم نداشتم كه بتوانم تشخیص بدهم كه چه كار باید بكنم. ذاتا هم آدم صاف و ساده ای بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدس ایران برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند «هیچی نشسته است».

بعدا به من گفتند كه «وقتی تو ساكت نشسته بودی به زمین افتاد و سجده كرد». چون او خودش پسندیده بود. همیشه پدرم می گفت: «من دلم یك پسر اهل علم می خواهد و یك داماد اهل علم» همین هم شد.

برچسب‌ها:

نظر شما