به گزارش «نماینده» یکی از ویژگی های برجسته رزمندگان اسلام هنگام اسارت در زندان های رژیم بعث صدام ، حفظ روحیه و تلاش برای تعظیم شعائر و مناسک مذهبی به اشکال گوناگون بود . به طوریکه علی رغم محدودیت های بسیار شدید و تبعات و مجازات های سنگین برای این گونه اقدامات خودسر !! ، اما هر از چند گاهی ابتکارات و برنامه های رزمندگان در دوران طاقت فرسای اسارت ، خاطرات خیلی جذاب و لحظات بسیار شیرینی را برای آنها به ارمغان می آورده است که شنیدن آن برای ما خالی از لطف نخواهد بود .
یکی از ماجراهای جالب که در یکی از اردوگاه های شهر بصره اتفاق افتاده اجرای مراسم تعزیه خوانی در روز نوزدهم ماه مبارک رمضان است که در نوع خود زیبا و به یاد ماندنی می باشد . این اجرای مراسم تعزیه خوانی توسط جمعی از اسرا در آسایشگاه خود که به مناسبت ضربت خوردن امیرالمؤمنین(ع) می باشد را، جانباز سرافراز «عباس حسین مردی» در کتاب بسیار ارزشمند «حکایت زمستان» به قلم «سعید عاکف» روایت کرده است .
با تقدیم درود و تعظیم بی پایان بر ارواح نورانی همه شهداء و ارادت به محضر جانبازان و آزادگان سرافراز ، این حکایت را از صفحه 159 کتاب با هم می خوانیم :
یکی از خدمات بسیار بزرگی که افرادی مثل حاج آقا ابوترابی (رحمة الله علیه) به اسرا می کردند زنده نگه داشتن روحیه معنوی آنها بود . برای این مهم همیشه راهکارهای خوبی ارائه می دادند و خودشان در صف اول عمل به آنها بودند .
یکی از این راهکارها ، زنده نگه داشتن اعیاد مذهبی و روزهای عزاداری بود . این شریک شدن در غم و شادی اهل بیت (علیهم السلام) بعضی وقت ها به صورت دسته جمعی بود . اما از طرفی هم چون بنا به توصیه حاج آقا باید مسائل امنیتی را کاملاً رعایت می کردیم ، بعضی وقت ها به خاطر وجود جاسوس در آسایشگاه ، و یا به خاطر حساس شدن عراقی ها ، مراسم به صورت فردی و مخفیانه انجام می شد .
یک سال ، ماه مبارک رمضان ، بنا شد برای شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)علاوه بر نوحه خوانی ، مراسم تعزیه خوانی هم داشته باشیم .
این طور وقت ها در آسایشگاه ما ، محوریت کارها را حاج آقا جمشیدی بر عهده می گرفت که یک روحانی مسن بود . یک روز ایشان آمد پیش من و در رابطه با مراسم تعزیه خوانی گفت : هیچ کس حاضر نمیشه نقش ابن ملجم رو بازی کنه .
گفتم : حاج آقا حق دارن ، آخه بردن اسم اون ملعونم کفاره داره ، چه برسه به این که آدم بخواد نقشش رو بازی کنه .
حاج آقا گفت : منم اینا رو قبول دارم ولی اگه بنا باشه هیچ وقت کسی نقش دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) رو به عهده نگیره که اصلاً نمیشه تعزیه خوانی کرد .
نهایتاً از من خواست این نقش را بازی کنم . اولش قبول نکردم ، ولی حاج آقا این قدر از ثواب این کار گفت تا بالأخره مجبور شدم با یک دنیا کراهت قبول کنم که جای ابن ملجم باشم !
بعضی از بچه ها ، در کار صنایع دستی استاد بودند . یکی از این اساتید مسلم ، مرحوم جعفر کیمیا بود . او با کمک دو ، سه نفر دیگر ، با استفاده از کاغذ و یک سری رنگ های طبیعی ، پنجره ای شبیه به پنجره فولاد امام رضا (علیه السلام) درست کرده بود . در هر مراسمی این پنجره را نصب می کردیم . بچه ها در درست کردن آن به قدری مهارت به خرج داده بودند که هر کس از دور می دید ، فکر می کرد جنسش از فلز است .
از خصوصیات بارز این پنجره این بود که شبکه های آن را طوری به صورت جدا درست کرده بودند که هم می شد آنها را به یکدیگر وصل کرد و هم به راحتی می شد تاشان زدو جمع شان کرد .
جعفر و چندتا از بچه های مستعد ، از چند روز قبل از شب نوزدهم ماه مبارک ، به فکر جور کردن بعضی وسایل لازم برای تعزیه خوانی افتادند.
با این که صلیب سرخ گاهی برای ما تحت عنوان نوشتن نامه کاغذ می آورد ، ولی ما بیشترین کاغذ مصرفی مان را از طریق جعبه های تاید به دست می آوردیم . آنها را خیس می کردیم ، بعد با دقت زیاد ، لایه های آن را از هم جدا می کردیم و می گذاشتیم در آفتاب خشک شوند . بعد هم روی همان ها چیزی می نوشتیم ، و یا استفاده های دیگری ازشان می کردیم .
بچه ها با همین کاغذ ها ، چند تا شمشیر درست کردند . علاوه بر این ، از طریق چرم های کهنه ای که از عراقی ها تک زده بودند ، سه ، چهار جفت چکمه ساق بلند هم درست کردند ، به اضافه چند تا زانو بند .
مشکل لباس های عربی و عمامه و ردا هم با استفاده از لباس های مستعمل ، و با زحمت خیاط های فوق حرفه ای حل شد . این که می گویم فوق حرفه ای ، چون تمام ابزار آنها سوزن هایی بود که خودشان از رشته های سیم خاردار درست کرده بودند ؛ به اضافه نخ هایی که از طریق باز کردن تار و پود لباس های کهنه به دست می آمد .
در کنار این کارها ، متن نمایشنامه هم نوشته شد . من و بچه های دیگری که بنا بود نقش ایفا کنیم ، چند بار آن را تمرین کردیم . این تمرین ها بیشتر در ساعات روز انجام می شد که معمولاً آسایشگاه ها خلوت بود و بچه ها اکثراً می رفتند داخل محوطه ، یا جاهای دیگر . این کار را مخصوصاً می کردیم تا از گزند جاسوس ها ذز امان باشیم. دقیقاً به خاطر همین موضوع هم بود که بنا شد مراسم تعزیه خوانی را در روز نوزدهم ماه مبارک ، و در آسایشگاه خودمان اجرا کنیم .
روز موعود فرار رسید و ساعت ده صبح ، تعزیه خوانی شروع شد . شاید تنها فرق عمده ای که کار ما با کار تعزیه خوان های دیگر داشت ، در این بود که ؛ ما نمی توانستیم صدای مان را بلند کنیم ، حتی گریه مان هم آهسته بود . از لحاظ لباس و امکانات دیگر ، به جرأت می توانم بگویم چیزی کم و کسر نداشتیم .
خوب به خاطر دارم که بچه ها به قدری نقش شان را مسلط و طبیعی بازی می کردند که وقایع آن روزِ پر از مصیبت برایم مجسم شده بود . وقت نماز ، موقعی که بلند شدم تا بروم و به فرق کسی که نقش حضرت را بازی می کرد ، ضربه بزنم ، داشتم مثل باران از ابر بهاری اشک می ریختم . بچه ها هم حسابی رفته بودند توی حال .
در آن مراسم من نقش دیگری هم داشتم ؛ بعد از ضربه زدن ، بلافاصله لباسم را عوض کردم و شدم جزو کسانی که باید حضرت را می رساندند به خانه .
در حین این کار ، یکهو دیدم در آسایشگاه با شدت باز شد و دو تا از نیروهای عراقی پریدند تو . پشت سرشان ، یک مترجم هم آمد تو . یکی از آن دو اسمش «لازم» بود و دیگری ، «محمود» .
من بلافاصله عمامه و ردا را انداختم زمین . «لازم» از بین همه آنها مرا شناخت . گفت : بیا جلو ابومشاکل [1] ، بیا جلو . اشک هایم را پاک کردم و رفتم جلو . کشیده محکمی زد توی گوشم . گفت : این دفعه دیگه به موقع رسیدم .
او چند بار سعی کرده بود مچ ما را در حین انجام این جور کار ها بگیرد ولی نتوانسته بود . این بار دیگر داشت با دمش گردو می شکست .
نگاهی به «محمود» کردم. چشمهایش شماتت همیشه را نداشت . سعی کردم با نگاه بهش بفهمانم که حالا وقتش است که به قولی که داده ای عمل کنی .[2] هر چند بعید می دانستم از دست او کاری بربیاید.
آنها از دید خودشان ، مارا در حین ارتکاب جرم گرفته بودند و با آن همه مدرک ، خیلی بلاها می توانستند سرمان در بیاورند . یکی از آن بلاها فرستادن ما به استخبارات بغداد بود .
«لازم» لباس ها، شمشیرها، چکمه ها، و حتی ضریح را جمع کرد و ریخت داخل سه تا گونی . بعد در جالی که بدجوری احساس پیروزی و سربلندی می کرد . گفت : صاحبای این وسائل بیان بیرون .
من چون به قول معروف پرونده ام خراب بود و ضرب شصت عراقی ها را زیاد چشیده بودم ، در یک آن تصمیم گرفتم همه چیز را بر عهده بگیرم . گفتم: همش مال منه .
«محمود» گفت : نه ، مال تو نیست ، تو کاره ای نبودی .
شاید فکر کرده بود این طوری می تواند دینش را ادا کند. گفتم : نه ، خاطرت جمع باشه که همش مال خودمه .
لازم گفت : پس اونایی که لباس تنشون بود و شمشیر دستشون گرفته بودن چی ؟
گفتم: من بودم که از اونا خواستم این کار رو بکنن ؛ مجبورشون کردم .
این هماهنگی همیشه بین اسرای ایرانی بود که وقتی کسی مسئولیت کاری را بر عهده می گرفت ، بقیه دیگر حس ایثارشان گل نمی کرد که خودشان را قاطی کنند ، چرا که می دانستند این کار برای همه گران تمام خواهد شد .
عراقی ها داخل هر آسایشگاه یک بلندگو کار گذاشته بودند که روزها ترانه های فارسی و برنامه های رادیو منافقین را پخش می کرد و شب ها م ترانه های عربی . روشن و خاموش کردن این بلندگو ، فقط از طریق خود عراقی ها میسر بود . ما با کمک مقوا و ابر ، صدای آن را لال و خفه کرده بودیم . اتفاقاً در آن اوضاع و احوال ، چشم لازم به بلندگو افتاد . زیر لب گفتم : اینم شد قوز بالای قوز .
لازم به بلندگو اشاره کرد و گفت: کی این کار رو کرده ؟
یکی از بچه ها خواست چیزی بگوید امانش ندادم. زود گفتم : اونم کار منه .
با غیظ گفت : این دفعه دیگه تو رو اعدامت می کنیم ؛ ابومشاکل !
آن ها مرا به همراه سه تا گونی بردند بیرون . لازم از محمود خواست مواظب من و گونی ها باشد ، تا او سری به آسایشگاه های دیگر بزند و ببیند آن جا چه خبر است . همین که رفت ، دیدم محمود صورتش را برگرداند طرف دیگر . انگار که مرا نمی دید .
به خاطر بعضی از شباهت هایی که صورت محمود با صورت گاو داشت ، بچه ها اسم او را گداشته بودند «محمود بقرة» . در آن لحظه ولی فهمیدم او آن قدر ها هم که می گویند گاو نیست ؛ فقط خصومتش با اسرا زیاد بوده است .
وقتی دیدم رویش را برگردانده ، بلافاصله یکی از گونی ها را که آن ضریح هم داخلش بود ، برداشتم و انداختم توی آسایشگاه . به یکی از بچه ها اشاره کردم ترتیبش را بدهد. او زود محتویات داخل گونی را خالی کرد و به جایش ، لباس کهنه و مقوا و وسایل دیگر ریخت .
سر گونی دوم را هم همین بلا را آوردیم. وقتی گونی سوم را خواستم بردارم ، محمود مچ دستم را گرفت . گفت: این رو دیگه دست نزن .
گفتم : بذار ترتیب اینم بدیم .
گفت : می خوای منو بیچاره کنی ؟
محمود درجه اش استوار دومی بود و لازم ، استوار سومی . موقعی که لازم آمد ، محمود به خاطر همون ارشدیتی که داشت ، به او گفت : نظرت چیه این دفعه رو از جرم ابومشاکل چشم پوشی کنیم ؟
چشم های لازم گرد شد . گفت : یعنی میگی همین جوری ولش کنیم بره ؟
محمود گفت : ازش تعهد می گیریم که دیگه از این کارا نکنه .
تعجب و حیرت لارم بیشتر شد. گفت : ما این همه دنبال این بودیم که از ابومشاکل مدرک جرم بگیریم ، حالا تو می گویی ولش کنیم بره ؟
آن ها به عربی حرف می زدند و من متوجه حرف هایشان می شدم . با این که همه چیز حکایت می کرد که محمود می خواهد قضیه آن گذشت مرا جبران کند ، ولی باز هم نمی توانستم به او اعتماد کنم . لازم پی صحبتش را گرفت و گفت : ما باید بریم این رو شکنجه بدیم و ازش حرف بکشیم ، ببینیم دیگه کیا باهاش همکاری کردن .
محمود گفت : ابومشاكل پسر خوبيه ، ما اونو ولش مي كنيم بره ، اونم در عوض به ما ميگه كه كيا باهاش بودن .
همين را از طريق مترجم به من هم گفت و از من خواست حرفش را تأئيد كنم . گفتم : اگه منو بكشيدم اين كار را نمي كنم .
به شوخي چشمكي به من زد و گفت : نه ، تو مي گي .
گفتم : ابداً
دست مرا گرفت و برد كمي آن طرف تر . گفت : تو جلو اين بگو آره تا اين بره ، بعداً من خودم همه چيز رو درست مي كنم .
نمي توانستم بهش اعتماد كنم . اين بود كه دو باره حرف خودم را زدم . گفت : اگه بگي نه ، پروندت مي افته دست اون و ديگه من نمي توانم برات كاري بكنم ها .
گرفتار ترديد شدم . با خودم گفتم : خدايا چي كار كنم ؟ اگه بخواد بهم كلك بزنه چي ؟
فكر كنم در تمام دنيا ، قاعده همه بازجو ها و شكنجه گرها همين باشه كه تا زماني كه نه مي گويي ، آن ها دنبال يك چيز هستند و آن هم اين است كه جواب مثبت بدهي ؛ اما وقتي اولين بله را گفتي ، آن وقت دنبال صد تا چيز مي افتند و شكنجه و بازجويي شان بيشتر از قبل مي شود .
تسبيحي در جيب داشتم كه از هسته خرما درستش كرده بودم . درش آوردم و در همان چند لحظه كوتاه استخاره گرفتم . خوب آمد كه حرف محمود را تأئيد كنم . همين كار را هم كردم . گفتم : من بعداً مي گم كيا بودن .
بنا شد يك سر برويم به مقر آن ها و وسايل را بگذاريم آن جا . لازم و محمود هر كدام يك گوني برداشتند. اتفاقاً كيسه سوم كه نشد وسايلش را عوض كنيم افتاد دست خودم . شمشيرهاي كاغذي و چكمه ها و قدري وسايل ديگر داخل آن بود .
محمود و لازم جلو مي رفتند و من پشت سرشان . از اين فرصت نهايت استفاده را كردم و شمشيرهاي كاغذي را داخل همان گوني پاره پوره كردم . چكمه ها را هم يكي يكي در مي آوردم و طوري اين طرف و آن طرف پرتشان مي كردم كه سر راه نباشند . مطمئن بودم يا بچه ها آن ها را بر مي دارند ، يا خودم بعداً مي روم سراغشان .
در اتاق محمود ، لازم با مشت و لگد افتاد به جانم و تا جايي كه مي خوردم مرا زد . محمود هم براي اينكه دستش رو نشود ، قدري به او كمك كرد . منتهي بر خلاف دفعه هاي قبل ، اين بار او خصمانه نمي زد . زير ضربات مشت و لگد لازم ، به خوبي احساس مي كردم كه او ضربه هايش را وقتي نزديك بدن من مي آورد آهسته مي كند .
آن پرونده نهايتاً افتاد دست محمود و محمود هم به قولش عمل كرد و گذشتِ آن روز مرا جبران كرد . هر چند كه باز يك مورد بي نظمي در پرونده ام ثبت شد .
اما علت لو رفتنمان هم چيز جالبي بود ؛ آن روز ما جلو در آسايشگاه يك نگهبان گذاشته بوديم . وقتي پيگير قضيه شدم كه بدانم مراسم چرا لو رفته است ، فهميدم باز هم دست خائن يكي از جاسوس ها در كار بوده است . اين بار آن جاسوس خيلي نامردي كرده بود ؛ آمده بود سر نگهبان ما را به حرف زدن گرم كرده بود ، تا محمود و لازم بتوانند سريع بيايند و روي سر ما خراب بشوند .
همان روز تصميم گرفتم در اولين فرصت ، بلايي سر اين جاسوس در بياورم كه مرغان هوا به حالش گريه كنند ....
پی نوشت ها :
- آزاده «عباس حسین مردی» به جهت روحیات خاصی که داشته هیچگاه زیر حرف زور عراقی ها نمی رفت و این مسئله موجب می شد که همیشه با عراقی ها درگیر باشد. بعد از اخراج یکی از افسران عراقی از اردوگاه که ایشان مسبب اصلی آن بود ، سربازان عراقی نام ایشان را «ابومشاکل : پدر مشکل ها» گذاشته بودند .
- در یکی از روزها ، «محمود» برای آزار ایشان ، لگد محکمی به پایی که قبلاً دچار پارگی شده بود می زند . دکتر اردوگاه در بین عراقی ها انسان خوبی بوده است وی را مداوا و بخیه کرده بود . دکتر بهداری ، درجه سرگردی داشت و با عصبانیت از این کار «محمود» تصمیم می گیرد به دلیل خودسری یک گزارش و توبیخ به فرماندهی بنویسد . محمود به دلیل گزارش های قبلی ، به التماس می افتد و از «حسین مردی» می خواد مانع نوشتن گزارش شود و قول می دهد که این کار را جبران کند . دکتر به سختی قبول می کند و «محمود» از این کار خیلی خوشش می آید و قول میدهد این کار را جبران کند .
منبع : حکایت زمستان / خاطره : عباس حسین مردی / مصاحبه و تألیف : سعیدعاکف / انتشارات ملک اعظم / چاپ سی و هشتم / فروردین 1391
نظرات مخاطبان 0 2
۱۳۹۲-۰۵-۰۷ ۱۷:۰۰ا 0 2
۱۳۹۲-۰۵-۰۸ ۱۳:۱۲علي احمدي 0 0