بهارستان یا روضه الاخیار و تحفه الابرار ، کتابی در حکایات و اندرزهای اخلاقی به نثر ساده و مسجع آمیخته به نظم ، نوشته عبدالرحمان جامی . مؤلف ، آن را برای تعلیم و تربیت فرزندش ، ضیاءالدّین یوسف ، تألیف کرده است.
این کتاب شامل مقدمه ، هشت روضه و خاتمه است ، و به شیوه گلستان سعدی تألیف شده است قسمتی از این کتاب را که حکایت های طنز آمیز مطایبه دارد در ادامه می خوانیم:
در وزیدن نسایم (جمع نسیم) ملاطفات (نیکویی کردن به کسی) و روایحِ (بویها) مطایبات (مزاح کرن) که غنچه لبها را بخنداند و شکوفه دلها را بشکافاند از حضرت رسالت- علیه الصلوات و اکمل التحیّات- (برترین درودها و کاملترین سلامها بر او باد) آرند که مؤمن، مزاح کن و شیرین سخن باشد و منافق ترشروی و گره ابرو.
*مطایبه 1
واعظی بر پای منبر شعری هرچه بیمزهتر خواند و ترویج آن را گفت: «والله این را در اثنای نماز گفتهام. شنیدم که یکی از مجلسیان میگفت: شعری که در نماز گفته شده است، چنین بیمزه است، نمازی را که در وی این شعر گفته شده باشد، چه مزه بوده باشد.»
*مطایبه 2
شاعری پیش صاحب بن عبّاد (وزیر دانشمند ایرانی آلبویه که آثار منظوم و منثور عربی او به جای مانده است) قصیدهای آورد، هر بیت از دیوانی و هر معنی، زاده سخندانی (مقصود تمام ابیات آن قصیده از شاعران دیگر بود) صاحب گفت: «از برای ما عجب قطار شتری آوردهای که اگر کسی مهارشان بگشاید هر یک به گَلّه دیگر گراید.»
همی گفتی به دعوی دی که باشد
به پیش شعر عَذبم (شیرین) انگبین هیچ
ز هر جا جمع کردی چند بیتی
به دیوانت نبینم غیر از این هیچ
اگر هر یک به جای خود رود باز
به جز کاغذ نماند بر زمین هیچ
*مطایبه 3
طبیبی را دیدند که هر گاه به گورستان رسید، ردا(بالاپوش) در سر کشیدی. از سبب آنش سؤال کردند. گفت: «از مردگان این گورستان شرم میدارم. بر هر که بگذرم ضربت من خورده است و در هر که مینگرم از شربت من مرده.»
*مطایبه4
جاحظ (مراد جاحظ بصری از دانشمندان معروف عرب است) گوید که هرگز خود را چنان خجل ندیدم که روز مرا زنی بگرفت و به دکان استاد ریختهگر برد که همچنین، من متحیر شدم که آن چه بود؟ از آن استاد پرسیدم. گفت: «مرا فرموده بود که تمثالی بر صورت شیطان برای من بساز»، من گفتم: «نمیدانم که بر چه شکل میباید ساخت؟» ترا آورد که بدین شکل.
بوالعجب روی گونهای داری
کس بدین روی و گونه نتوان ساخت
بهر تصویر صورت شیطان
جز رخت را نمونه نتوان ساخت
*مطایبه 5
نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش، در راهی میرفت فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت این چراغ از بهر خود است، از برای تو کوردلان بیخرد است تا با من پهلو نزنند و سبوی من نشکنند.
حال نادان را ز نادان به نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بود
طعن نابینا مزن ای دم زبینایی زده
ز آن که نابینا به کار خویشتن بینا بود
نظر شما