به گزارش «نماینده»، میگویند، خاک سرد است. یعنی بعد از اینکه عزیزی به خاک سپرده شد کم کم داغ دل خانوادهاش کمتر میشود و به آرامش میرسند اما این بار خاک برای «رقیه فارسی» سرد نبود. او از عشقی گفت که خلاءهای زندگیاش را پر کرده بود ولی برای رسیدن به آرمانهایش او را در راه حق فرستاد.
عشق حقیقی فراموش نمیشود حتی گذشت ۳۱ سال هم نتوانست خاطرات همسرش را فراموش کند. صدایی رسایی داشت در تمام طول مصاحبه مجذوب سخنان و صدای گرمش شدم. میگفت "در دوران تحصیل انشایی در خصوص شهید و شهادت نوشتم. در آن انشاء از آرزویم به شهادت و آرمانهایم گفتم. هنگامی که برای همسرم خواندم گفت "خیالم راحت شد". آن زمان حرفش را درک نکردم. نمیدانستم که بزودی قرار است مورد آزمون الهی قرار گیرم و کسی که عاشقانه دوستش دارم را از دست خواهم داد. پس از شهادتش بیتابی میکردم زیرا در آن انشاء نوشته بودم که "شهادت آرزوی من است" اما شهادت آرمان خودم بود و میخواستم خودم شهید شوم نه عزیزترین فرد زندگیام را از دست بدهم. "
در ادامه گفت و گوی صمیمی خبرنگار ما با رقیه فارسی همسر امیر سرتیپ شهید سعید حسینی و نماینده ارتش در پروژه موزه زنان را بخوانید:
***
شعارهای انقلابی
در واپسین روزهای انقلاب با دانش آموزان مدرسه به تظاهرات میرفتیم و بخاطر صدای رسایی که داشتم شعارها را بلند میخواندم و بقیه دانش آموزان تکرار میکردند. دفترچهای دارم که شعارهای دوران انقلاب را در آن نوشتهام.
"ای شهید حق/ آیم به سویت/ بهشت موعود/ آیم به سویت"، "اماما اماما قلب ما فرودگاه توست" و ... از جمله شعارهای بود که در تظاهرات میگفتیم.
همسرم دو سال از من بزرگ تر بود و او هم در تظاهرات دوران انقلاب شرکت میکرد. در یک محل زندگی میکردیم و آشنایمان به صورت معرفی بود که سرانجام دردی ماه سال ۶۱ ازدواج کردیم.
خواندن نماز اول وقت قبل از جاری شدن خطبه عقد
لحظه جاری شدن خطبه عقدمان مقارن با اذان ظهر شده بود. عاقد خواندن خطبه عقد را آغاز کرده بود ولی داماد نبود. بعد از مدتی آمد هر که پرسید کجایی بودی!؟ توضیح خواستی نداد. از غیبتش کمی ناراحت بودم، به آرامی گفت "میدانی که نماز اول وقت برایم مهم است. نمیخواستم شروع مهمترین فراز زندگیم با نافرمانی با خداوند باشد. " به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود.
تاب دوری از یکدیگر را نداشتیم
سعید از طرف آزمون دانشگاه افسری وارد ارتش شد. فرمانده گروهان لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود و در تانکهای چیفتن تخصص داشت.
زندگی مشترکمان دو سال به طول انجامید در این مدت علاقه زیادی بینمان به وجود آمده بود. طاقت دوری از یکدیگر را نداشتیم اما بخاطر آرمانهای مشترکمان که دفاع از مرزهای کشور و مذهب داشتیم، دلتنگی را تحمل میکردیم.
آن روزها در خانه تلفن نداشتیم، در نوار کاست برای یکدیگر صحبت کردیم و هر بار که دلتنگ یکدیگر میشدیم آن را گوش میکردیم. خوشحالی من برایش مهم بود. صدای ضبط شدهاش را دارم که گفته "من حاضرم تمام عمرم را بدم که شما همیشه خندان باشی. "
به طور معمول ۴۰ روز در منطقه میماند و ده روز به مرخصی میآمد. قرار گذاشته بودیم که شبها ساعت ۲۱ به ماه نگاه کنیم و حرفهایمان با یکدیگر بگوییم.
ورزش رزمی کار انجام میداد و علوم نظامی خوانده بود. این نوع فعالیتها میطلبید که روح خشنی داشته باشد اما او بسیار روح لطیفی داشت. یک بار که به مرخصی آمد دیگر تاب دوری نداشتم و گریه کردم. برای آرام شدنم او نیز شروع به گریه کرد. دوری همانقدر که برای من دردناک بود برای او هم سخت بود.
به حال بسیجیان در جبهه غبطه میخورد
با وجود ارتشی بودن تفکرش بسیجی بود. پس از بازگشت از عملیاتها به من میگفت "به حال بسیجیانی که در جبهه بدون دریافت ریالی سر و جانشان را میدهند، غبطه میخورم". ارادت ویژه ای به بسیجیان داشت.
مرا راهی اردوی جهادی میکردی
از بدو تاسیس بسیج عضو شدم و در اردوهای جهاد سازندگی شرکت میکردم. یکی از اردوها مصادف با دوران مرخصی سعید شد. من نمیخواستم به آن اردو بروم ولی ایشان به رفتنم پافشاری کرد و سرانجام نیز پیروز شد. وسایلم را جمع کرد و تا پایگاه مالک اشتر بدرقهام کرد و گفت: "من باز هم به مرخصی میآیم ولی این اردو دیگر تکرار نمیشود. "
زیر گلوله و خمپاره، تولدم را فراموش نمیکرد/ لقب "طوطی" گرفته بودم
در اوج جنگ و زیر گلوله و خمپاره، تولدم را فراموش نمیکرد. محاسبه کرده بودیم که هر نامه چه مدت طول میکشد که به دستمان میرسد. برای تولدم در همان روز نامه تبریک تولدم بدستم میرسید و یا خودش را میرساند.
لقب "طوطی" به من داده بود و میگفت همچون طوطی خوش سر و زبان هستی. به منزل که میآمد سه زنگ ممتد میزد که اگر من خانه هستم شخصاً درب را به رویش باز کنم.
روایتی از آخرین دیدار/ مارش عملیات خیبر با تمام عملیات های دیگر برایم فرق می کرد
برای بدرقهاش با پدرهمسرم تا ایستگاه راهآهن میرفتیم. قبل از حرکت قطار مرا به داخل کوپه برده و روی صندلی که قرار بود بنشیند مینشاند و میگفت میخواهم به یاد تو تا اهواز اینجا بنشینم.
آخرین بار اصرار کردم که برای بدرقه برویم ولی او گفت تنها برادرم نادر همراهم بیاید، کافی است. در مسیر راه توصیههای به او کرده بود. در حیاط منزل هنگام خداحافظی گفت "حلالم کن زیرا احساس میکنم حق همسری را ادا نکردم زیرا جز اضطراب و دلتنگی چیزی را برایت به ارمغان نیاوردم". سخنانش با گریه من گره خورد و دیگر حرفش را ادامه نداد.
زمانی که هوا نامناسب بود اجازه نمیداد تا راه آهن همراهش برویم ولی هنگام خروج از منزل تا جایی که ما را میدید برمیگشت و دست تکان میداد ولی این بار پس از خداحافظی، پشت سرش را نگاه نکرد و رفت. آن لحظه احساس کردم از ما دل برید و رفت.
بعد از رفتنش دلگیر بودم و نمیخواستم به این فکر کنم که ممکن است آخرین دیدارمان باشد. به داخل اتاق که آمدم پلاکش را در لب آینه آویزان دیدم، آن لحظه قلبم لرزید و شروع به گریه کردم. در آن روزها، روزهای بدی را تجربه کردم.
مارشهای عملیات زیادی را میشنیدم ولی مارش عملیات خیبر با تمام عملیاتهای دیگر برایم فرق میکرد. با زدن مارش، من اشک میریختم.
همیشه میگفت "من در تمام دعاهایم از خدا خواستم که نه مجروح و نه اسیر شوم. زیرا اسارت و مجروحیت تقوای بزرگی میخواهد که شاید هر کسی نداشته باشد. میترسم که خدای نکرده در این آزمون سربلند خارج نشویم. از خدا خواستم اگر لیاقت داشتم مستقیماً بدون مجروحیت و اسارت شهید شوم. " که همان طور هم شد.
لباس نظامی، کفنش شد
اوایل ازدواجمان من محصل بودم. روزی انشایی در خصوص شهید و شهادت نوشتم. سعید از من خواست تا برایش بخوانم. پس از اتمام انشاء، نگاه عمیقی کرد و گفت: "خیالم راحت شد. " آن زمان حرفش را درک نکردم. نمیدانستم که بزودی قرار است مورد آزمون الهی قرار گیرم و کسی که عاشقانه دوستش دارم را از دست خواهم داد. پس از شهادتش بیتابی میکردم زیرا در آن انشاء نوشته بودم که "شهادت آرزوی من است" اما شهادت آرمان خودم بود و میخواستم خودم شهید شوم نه عزیزترین فرد زندگیام را از دست بدهم.
سعید در ۲۰ بامداد ۵ اسفند در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید. زمانی که خبر شهادتش را شنیدم دنیا روی سرم خراب شد. سعید تمام خلاءهای زندگیم را پر کرده بود. احساس کردم از این پس در دنیا تنها شدهام.
مرا به پزشکی قانونی بردند تا او را شناسایی کنم. درب تابوت را با میخ بسته بودند گوشهای از آن را باز کردند و گفتند اگر همسرت است برگه را امضا کن. من چیزی ندیدم و اجازه نمیدادند کامل درب تابوت را باز کنم. با انگشتانم میخها را میکشیدم تا ببینمش ولی نمیدانستم که نیمی از سر و صورت سعید متلاشی شده است. آن لحظه متوجه کاری که میکردم نبودم، انگشتانم بخاطر کشیدن میخها زخمی شده بودند و متوجه نبودم.
همرزمان همسرم شاهد شهادتش بودند و شهادتش را تایید کردند. ۶ روز بعد در ۱۱ اسفند ماه مراسم تشییع برگزار شد.
به خاطر دارم یک بار که لباس نظامی بر تن داشت گفت این لباس، کفن من است. سرانجام نیز حرفش به حقیقت پیوست و او بدون غسل و با لباس نظامی به خاک سپرده شد.
همسرم علاقه ویژهای به شهید بهشتی داشت و در کارگاه کوچکی که در حیاط خانه داشتیم، عکس شهید بهشتی را نصب کرده بود. در تشییع خواستم تا او را بر مزار شهید بهشتی ببریم و طواف دهیم و این کار انجام شد.
تا زمانی که سنگ لحد را می گذاشتند، من پیکرش را ندیده بودم. بالای قبر رفتم و گفتم می خواهم برای آخرین بار او را ببینم. با گریه التماس میکردم که صورتش را ببینم در آخر گفتم حلالتان نمیکنم و سر پل صراط مقابلت میایستم. یکی از دوستان همسرم که نام او هم سعید بود با دیدن التماسهای من، از من حمایت کرد و اجازه دادند که پیکرش را ببینم.
به داخل قبر رفتم تا برای آخرین بار صورتش را ببینم و با او وداع کنم. آن زمان ورزشکار بودم ولی نتوانستم سنگ لحد را بلند کنم گوی یک کوه بر روی آن بود. تا آن زمان نمی دانستم که سر ندارد، دلم میخواست چشمانش را ببینم. بعدها متوجه شدم که شاید خواست خدا بود که تصویر سعید را با همان زیبایی که داشت در ذهنم تجسم کنم.
رزمندگان زیادی در عملیات خیبر به شهادت رسیدند و سردخانهها پر بود. چند روزی او را در فضای طبیعی نگه داشته بودند. میطلبید که پیکرش بوی ناخوش آیندی بدهد اما زمانی که پیکرش را در آغوش گرفتم، رایحه خوبی داشت. دستانش را که رد خون بر روی آن بود گرفتم، اما این بار دیگر گرم نبود و دستم را نفشرد.
در آنجا با سعید عهد کردم که راهش را زینب وار ادامه دهم. امیدوارم توانسته باشم در سنگر تعلیم و تربیت و دیگر سنگرهای که بودم وظیفهام را به خوبی انجام داده باشم.
پس از شهادتش هر روز به مزارش میرفتم
قبل از شهادت همسرم، در آزمون آموزش و پرورش قبول شدم و معلم حق التدریس بودم. هنوز اولین حقوقم را دریافت نکرده بودم که همسرم شهید شد. بعد از شهادتش به دلیل علاقهای که به او داشتم از نظر فکری و روحی بسیار اذیت میشدم. هر روز از مدرسه مستقیماً بر سر مزارش میرفتم.
دوستان خانوادگیمان پیشنهاد کردند که در تست گزارشگری و گویندگی رادیو شرکت کنم. تست دادم و قبول شدم. در شبکه رادیویی تهران فعالیتم را آغاز کردم.
وصیتنامهاش را پیدا نکردم
روزی که از منزل خارج میشد، گفت وصیت نامه نوشتم و در خانه است اما آن لحظه اصلا نمیخواستم به این فکر کنم که ممکن است شهید شود به همین خاطر سوال نکردم که وصیت نامه را کجا گذاشته است. پس از شهادتش خانه را به دنبال پیدا کردن وصیت نامه گشتم ولی پیدا نشد.
نظر شما