به گزارش «نماينده»، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ «محمد خلیلیدادوئی» رزمنده دلاورمرد لشکر ۲۵ کربلا رفتیم که به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد.
بعد از شهادت سیدمحمود ساداتی و تشییع پیکرش به همراه شهید مجید باخیره تصمیم گرفتیم تا به جبهه اعزام شویم، در آن زمان جوانی ۱۹ یا ۲۰ ساله بودم، در نخستین تجربه حضور، برای مدت کوتاهی در سوسنگرد مستقر بودیم اما با گذشت یک ماه و نیم به قائمشهر بازگشتیم.
در اردیبهشت سال ۶۱ مجدداً اعزام شدیم اما این بار هم بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر به منطقه رسیدیم و با پایان عملیات از آنجایی که مازندرانیها محل و پادگان مشخصی در منطقه نداشتند، مجبور به بازگشت شدیم، مدتی بعد که لشکر ۲۵ کربلا دارای مقری به نام پادگان شهید بهشتی اهواز شد، بار دیگر عزم منطقه کردیم و این نخستین تجربه جدی حضور من در جبهه بود که به شرکت در عملیات رمضان ختم شد.
در این عملیات در اثر اصابت گلوله توپ به فاصله کوتاهی از موقعیت ما، موج انفجار در من اثر کرد، به همین دلیل به سراغ شهید مزدستان رفتم و به او گفتم سرم درد میکند و خیلی گیجم، تحمل سر و صدای زیاد را ندارم، به همین دلیل از او تقاضای بازگشت کردم؟ صادق گفت: «خودت میدانی، اما شرایط خیلی سخت است و بچهها همچنان در حال مقاومت هستند، من هم گفتم: «پس میمانم.» یک هفته بعد ارتشیها خط زبیدات را گرفتند و به ما اعلام عقبنشینی کردند، ما هم تا نزدیکی دهلران پیاده رفتیم، تقریباً یک روزی میشد که پیادهروی میکردیم و پاهایمان دیگر توانایی راه رفتن نداشت، آنقدر تورم پاهایمان زیاد بود که دیگر تحمل پوتین را نداشت بنابراین پوتینها را درآوردیم، شانسی که آوردیم این بود که به ماسه رسیدیم و به دلیل نرمی ماسه پاهایمان دیگر اذیت نمیشدند، چند روز بعد به بیمارستان اندیمشک رفتم.
وقتی آنجا حال و روزم را دیدند سریعاً مرا بستری کردند و بعد به تهران انتقال دادند، پس از بهبودی دوباره اعزام شدم و اینبار در گردان مسلم بن عقیل (ع) به فرماندهی سردار شهید عالی حضور یافتم، پس از گذشت مدت زمانی کوتاه، خبر شهادت مجید باخیره به من رسید، مجید در والفجر مقدماتی به شهادت رسید اما پیکرش در منطقه مانده بود، برای شرکت در مراسم شهید باخیره به شهرمان بازگشتم، پس از برگزاری مراسم چهلم، به اتفاق جمعی از دوستان عازم منطقه شدم، وقتی به منطقه رفتم، مسئولیت گروهان دوم در گردان مسلم بن عقیل (ع) به من سپرده شد «گروهان فرقان»، مدتی بعد به کامیاران رفتیم و در یک مرغداری مستقر شدیم که شامل ۲۰ یا ۳۰ سوله بود که هر گردانی یکی از آن سولهها را در اختیار گرفت، مدتی را در این مکان ماندیم، یادم میآید که صدای اعتراض بچهها بلند شده بود که ما از این همه انتظار خسته شدهایم.
اگر عملیاتی در پیش نیست بگذارید به شهرهایمان بازگردیم، لازم است بگویم چون فصل برداشت برنج بود و بیشتر بچههای ما زمین کشاورزی داشتند، به همین دلیل صدای اعتراضشان بلند شده بود، این فشارها ادامه داشت و کار بهجایی رسید که یک روز جمعی از بچهها به سراغ شهید عالی رفتند اما شهید عالی با ایراد یک سخنرانی همه بچهها را منقلب کرد و بچهها شهید عالی را بر روی دوششان بلند کردند و با صدای بلند و اشکریزان فریاد زدند: «ما اهل کوفه نیستیم عالی تنها بماند.»
با این حرکت بچهها، در گردانهای دیگر هم شوری بهپا شد و آنها هم شروع به دادن شعار کردند، یک هفته بعد ما را به مریوان بردند «برای عملیات والفجر ۴» یک هفته هم در آنجا ماندیم، در این مقطع گروهان ۲ به تیپ نجف اشرف اصفهان مأمور شد، صبح روز نخست نزدیک بود که نمازمان قضا شود و من با صدای بلند و داد و فریاد فراوان به بچهها یادآوری کردم که نمازشان را بخوانند، به همین خاطر بچهها با اسلحههای آماده که مستقیم روبهروی دشمن بود و در حال پیشروی شروع به خواندن نماز کردند که آن نماز یکی از بهیادماندنیترین نمازهایی بود که بهیاد من و بچههای عملیات والفجر ۴ مانده است.
فکر کنم ساعت ۹ بود که به بالای قله هفت توانا رسیدیم و همانجا با عراقیها درگیر شدیم، این محل کله قندی کوچکی بود که مدام بین ما و عراقیها دست به دست میشد، به همین دلیل دستور عقبنشینی دادم و به بچهها گفتم همه بروید و هیچکس در اینجا نماند.
جزو آخرین نیروهایی بودم که بهسمت پایین حرکت کردم، چند نفری بیشتر نمانده بودند که ناگهان یک گلوله که به گفته شاهدان از اسلحه سیمینف شلیک شده بود، از پشت به سمت چپ سرم برخورد کرد و از کنار پیشانیاش بیرون آمد، مشاهده این حادثه، همه را شوکه کرد، بچهها تصمیم گرفتند مرا را به پایین انتقال دهند؛ در همین حال عراقیها هم بهسمت ما میآمدند و آنها فرصت کمی برای انجام این کار در اختیار داشتند، نورعلی رمضاننژاد از شاهدان عینی ماجرا نقل میکند که عبدالرسول قربانی سر من را روی زانویش گذاشت اما زمانی که هیچ امیدی از زندگی در من ندیدند و یقین کردند که دیگر زنده نیستم، مرا در همانجا رها کردند، چند دقیقه بعد هم عراقیها به آنجا رسیدند، چند نفر از قائمشهریهای حاضر در آن عملیات در حین عقبنشینی مجروح شدند و به بیمارستان انتقال یافتند، چند روز اولی که به شهر بازگشتند، این خبر پیچید که عملیاتی انجام شده و تعدادی از نیروهای قائمشهری هم در آن حضور داشته و مجروح شدند.
به همین خاطر مادرم به سراغ این بچهها رفت تا شاید خبری از وضعیت من بهدست بیاورد، آنها هم در ابتدای امر خبر دقیقی به او ندادند تا این که پس از مدتی پدرم به همراه نمایندگان تعاون سپاه، نزد این بچهها رفتند و آنها هم به او گفتند که هوشنگ شهید شده و همان موقع بود که تعاون اعلام شهادت کرد و تصمیم گرفتند که برای من مراسم بگیرند، همان موقع آقای عبدالرسول قربانی آن شلواری را که هنگام در آغوش گرفتن من به پا داشت و به خون سرم آغشته شده بود را به خانوادهام تحویل داد، به شهادت حاضران تشییع جنازه با شکوهی برایم گرفتند و شلوار خونین عبدالرسول را هم دفن کردند.
چند روز پس از مراسم چهلم زمزمههایی به گوش خانواده و دوستانم رسید که صلیب سرخ خبر زنده بودن مرا اعلام کرده و در بیمارستان یکی از زندانهای عراق با فردی با مشخصات من مواجه شدهاند، پذیرش این موضوع برای همرزمانم که مرا با آن وضعیت دیده بودند بسیار سخت بود، همه در خوف و رجا بودند که تقریباً سه ماه بعد نامهای از جانب من به دست خانواده رسید، اما حکایت زندگی من در اسارت از آنجایی آغاز میشود که چند دقیقه بعد از عقبنشینی بچههای گروهان، عراقیها بالای سرم حاضر شدند و از آنجایی که پیشبینی میکردند، سمتی داشته باشم مرا در یک کیسه گذاشتند و با خودشان بردند، اصفهانیها هم که ۴۷ نفر بودند همه اسیر شدند اما بهخاطر این که سرم مجروح و خونین بود مرا نشناختند، پس از آن مرا به بهداری اردوگاه اسرا بردند اما آنها هم با توجه به وضعیتم مرا مرده تصور کردند و قرار شد که فردای آن روز مرا دفن کنند، روی سرم سربند امام حسین (ع) بسته بود، بچههایی که در اردوگاه اسیر بودند و در بهداری اردوگاه کار میکردند، سربند و انگشتری که از آقای عالی به یادگار داشتم را از دستم درآوردند و بهعنوان یادگاری نزد خودشان نگه داشتند.
صبح فردا عراقیها آمدند تا جنازه مرا تحویل بگیرند و برای دفن به قبرستانی در موصل انتقال دهند، «همان شبی که من در بهداری بودم تمام اسرای اردوگاه برای من امن یجیب خواندند»، موقع دفن یکی از عراقیها گفت: «کمی نبض دارد و ممکن است زنده بماند؛ دفنش نکنید و عراقیهای دیگر هم پذیرفتند و از آنجا مرا به بیمارستان موصل انتقال دادند و همانجا سرم را جراحی کردند تا این که پس از یکماه و نیم کمکم به هوش آمدم، وقتی چشم باز کردم دست و پاهایم را بسته دیدم با خودم گفتم: «خدایا اینجا کجاست؟ کمی دقت کردم دیدم عکس صدام روی دیوار نصبشده اما بهخاطر آسیبی که به سرم وارد شده بود تشخیص نمیدادم و بهخاطر نمیآوردم که این عکس متعلق به چه کسی است، با خودم میگفتم چرا زبان اینها را نمیفهمم، ولی هر چه به خودم فشار میآوردم چیزی بهیادم نمیآمد؛ حتی اسمم را، کمی که گذشت متوجه شدم اینجا عراق است و من هم یک اسیرم و این عکس صدام است، تمام سرم باند پیچی بود و فقط چشمانم باز بود.
همان موقع از طرف صلیب سرخ به دیدنم آمدند اما من نمیتوانستم خودم را معرفی کنم بنابراین آنها رفتند و چند ماه بعد به سراغم آمدند، یادم میآید عراقیها با توجه به شرایط سختی که داشتم باز هم مرا شکنجه میکردند، بهطوری که روی سرم آب خیلی سرد میریختند و میگفتند خودت را بشور، در پی این ماجرا بدنم کاملاً خشک شده بود، بهخاطر همین دور از چشم آنها کمی نرمش میکردم تا عضلاتم باز شود و خون در آن جریان پیدا کند، جالب است بگویم نماز خواندن هم از یادم رفته بود، تنها چیزی که به یادم میآمد «لا اله الا الله و اللهاکبر» بود، حالتهای نماز را بهیاد داشتم اما ذکرهایش از یادم رفته بود ولی به همان شکل نمازم را میخواندم، پس از مدتی سرانجام چشمانم را بستند و من را به اردوگاه انتقال دادند، ابتدا از من بازجویی کردند، فردی که کنار تخت من بود زودتر از من به اردوگاه بازگشت و در آنجا به بچههای دیگر گفت: «بچهها امن یجیب زنده است.»
پس از بازجویی مرا به جمع اسرا بردند وقتی وارد شدم همه میگفتند: «امن یجیب زنده است امن یجیب زنده است.» همه دور من جمع شدند، همین موقع آقای میرزایی که بهشهری بود و پیش از من اسیر شده بود مرا شناخت و اسمم را به بچهها گفت، به نزدیکم آمد و اضافه کرد: «فکر کنم فقط من و تو اسیر شدیم و همه به عقب برگشتند، خلاصه پس از استقرار در اردوگاه، آنها انگشترم را به من برگرداندند، جالب است بدانید من قبل از مجروحیت و اسارت دیپلم داشتم و در حوزه هم تحصیل میکردم ولی پس از جراحت همه چیز را فراموش کرده بودم، حتی حروف الفبا را هم بلد نبودم، تصمیم گرفتم شروع به یادگیری حروف الفبا کنم و همین طور هم شد پس از گذشت مدت زمانی با تلاش زیاد توانستم اسمم را بنویسم و بدین شکل بود که از نو به سوادآموزی پرداختم، پس از مدتها صلیب سرخ دوباره به سراغم آمد و من هم نامهای برای پدر و مادرم نوشتم و آنها را از زنده بودنم مطلع ساختم، رفته رفته یادگیری قرآن، عربی و انگلیسی را آغاز کردم، با گذشت زمان به من اطلاع دادند که بهخاطر مجروحیت و شرایط بدی که دارم میتوانم درخواست دهم تا مرا با اسرای عراقی که مجروح هستند و در ایران بهسر میبرند معاوضه کنند اما من قبول نکردم و گفتم دلم نمیآید اسرای دیگر در این جا بمانند و شکنجه شوند و من به کشورم برگردم.
پس از گذشت هفت سال زمزمههایی شنیدیم که قرار است اسرای ایرانی با اسرای عراقی تعویض شوند و ما هم جزو اولین گروههایی هستیم که قرار است به میهن بازگردیم، روز موعود فرا رسید ما را به مرز خسروی بردند و در مراسم بدرقه برای ما رقاصه آوردند، در همین هنگام اسرای ما به شکل یکپارچه علیه حرکت عراقیها شعار دادند و این نخستین باری بود که بعد از آن همه سال اسارت توانسته بودیم آزادانه شعار بدهیم، رقاصهها هم که عکسالعمل ما را دیدند از ادامه کار خود منصرف شدند، ما هم همانجا وضو گرفتیم و نماز خواندیم، سر مرز وقتی اسرای عراقی را دیدیم خیلی تعجب کردیم، چون همهشان دارای لباسها و سر و وضعی آراسته بودند و یک چمدان سوغاتی در دست داشتند در حالی که ما با آن لباسهای ژولیده و قرآنی که یادگار عراقیها بود به خاک ایران وارد شدیم و این تفاوت خیلی مشهود بود، زمانی که به مازندران رسیدیم در بین راه در پمپ بنزین نزدیک قائمشهر توقف کردیم تا نمازمان را بخوانیم، همانجا خانوادهام به دیدنم آمدند، در ابتدا پدرم مرا نشناخت و گفت: «شما پسرم را ندیدی او هم قرار بود آزاد شود و با شما به قائمشهر بیاید.» من دست و پایش را بوسیدم و گفتم: «من پسرت محمد هستم و در حالی که اشک از چشمانمان جاری بود یکدیگر را در آغوش گرفتیم.»
نظر شما