به گزارش «نماینده»، اسطوره همواره امری افسانه گون بوده است. از مصافهای عاشقانه به سبک روایتهای نظامی گرفته تا نبردهای سلحشوری در روایت فردوسی. در حافظه تاریخی ایرانیان، اسطورههای دست نیافتنی بسیاری بودهاند؛ انسانها یا موجوداتی بزرگ و فرازمینی که دست به کارهای مافوق تصور زدهاند. به همین خاطر برای ما نیز تا قبل از مواجهه مستقیم سخت بود تا بپذیریم که اسطورهها میتوانند زنده هم باشند؛ اسطورهها میتوانند در همین حوالی و جغرافیای فعلی کشورمان؛ در روستایی کاملا معمولی زیسته باشند و حتی بتوانیم از نزدیک به ملاقاتشان برویم و با آنها گپ بزنیم.
فرنگیس حیدپور یکی از اسطورههای زنده روزگار ماست. اسطورهای به یادگار مانده از عصر حماسهها. شیرزنی که از روستایی در منطقه گیلانغرب کرمانشاه برخاسته و پس از تجربه مقاومت هشت ساله در جنگ تحمیلی، بدون ادعا در همان شهر و دیار خود مانده و به زندگی خود ادامه میدهد.
اقدام شجاعانه فرنگیس نوجوان در برابر سربازان عراقی که به کشتن یک سرباز و به اسارت درآوردن سربازی دیگر انجامید حالا برای بسیاری از گیلانغربیها خاطرهای شیرین و غرورآفرین است.
آغاز جنگ و روستایی که اشغال شد
فرنگیس به روایت خود، از پنج سالگی خود را در مزارع پنبه دیده که مشغول کار بوده و در جوانی نیز روزگار برای او زندگی را به شکلی رقم میزند که خود به جای همسر نانآور خانه شود.
او روایت خود را از روزهای نخست دفاع مقدس، اینگونه آغاز میکند: سال ۵۹ بود که عراق از مرزهای همجوار روستای ما به ایران حمله کرد. هشت نفر از مردان فامیل من به صورت مردمی و خودجوش برای دفاع از سرزمین خود به جنگ با دشمن در مرز رفتند. در این حین خبر به ما رسید که قصر شیرین و شهرهای همجوار سقوط کرده است. باید به فکر گروه اول مردانمان میافتادیم. عدهای دیگر از جمله دایی و پسردایی من جمع شدند و برای بازگرداندن گروه اول به سمت مرز رفتند اما در مسیر با شلیک خمپاره توپ عراق همه آنها در دم شهید شدند.
فرنگیس سپس به اشغال روستای خودشان اشاره میکند و میگوید: با انتشار این خبر موجی از هراس در میان مردم بیپناه روستای ما پیچید. مردم بیدفاع ما راهی برای دفاع خود نمیدیدند. از سویی عراق تا نزدیکی گیلانغرب رسیده بود و آوزین و گور سفید (روستاهای محل زندگی فرنگیس) در دست آنها بود. مردم روستا نیز چارهای جز پناه بردن به کوههای اطراف نداشتند. چنان هراسی آنها را فرا گرفت که ترجیح دادند بدون ارزاق و آذوقه به کوه پناه ببرند.
روایت او از روزهای پس از این آوارگی و نفوذ نیروهای عراق به روستای محل سکونتشان اینگونه ادامه پیدا میکند: با پدرم یواشکی به روستا برمیگشتیم تا آذوقه برداریم. یک بار در راه بازگشت از روستان به سمت کوتاه تبری را هم که کنار حیاط بود با خودم برداشتم که هیزم بشکنیم و آتشی روشن کنیم و از سرمای شبهای جنگل نجات پیدا کنیم.
او در ادامه روایت خود به مواجهه ناگهانی با سربازان عراقی اشاره میکند: در کوچههای روستا و در حین برگشت بودیم که من و پدرم با دو سرباز عراقی مواجه شدیم. آن دو نزدیکی چشمه ایستاده بودند. پدرم خشکش زده بود. من ولی تبر را بالا بردم و محکم به سر یکی از سربازان دشمن زدم.
فرنگیس که آن روز دختری نوجوان بود و حالا در روستای اشغال شدهشان در برابر سربازان دشمن گزینه مقاومت را انتخاب کرده بود، درباره حس و حال خود در آن لحظه میگوید: خودم هم بهت زده بودم اما چاره دیگری نبود. بلافاصه و قبل از اینکه سرباز دوم عکس العملی نشان دهد سنگی را از زمین برداشتم و بر سر او نیز کوفتم. تا به خودش بیاید. دست و پایش را بستم و اسیرش کردم.
از چه باید میترسیدم؟
از فرنگیس میپرسیم که چرا نترسیده است؟ چطور دختر جوانی با دست خالی خود را به کام مبارزه با دو سرباز مهاجم انداخته است و او در پاسخ ما با شیرینی خاص یک روستایی، لبخند تلخی میزند و میگوید: از چه باید میترسیدم؟ همه فامیلم در کمتر از یک روز شهید شده بودند...
او در توصیف شرایط روحی خود و خانوادهاش در آن ایام اینگونه توضیح میدهد: یادم هست روز قبل از این حادثه جنازههایشان را برایمان آورده بودند و شاید به همین دلیل بود که ترس دیگر در آن لحظه برایم معنایی نداشت.
مکثی میکند و ادامه میدهد: به ما یاد دادهاند که هیچ وقت به دشمن پشت نکنیم و رودررو با او مواجه شویم. من از کشته شدن عزیزانم و نابودی خانهام آنقدر ناراحت شده بودم که دوست داشتم آن را به دشمنم نشان دهم. در یک لحظه تصمیم گرفتم با آنها مواجه شوم و این کار را هم کردم.
اشک اسیر عراقی برای خانوادهاش را دیدیم
فرنگیس در ادامه از رفتار خود و روستاییان جنگزده با اسیر عراقی میگوید: او را آوردیم به میان خودمان و آب و چای و برنج قرمز(غذای محلی کرمانشاه) برایش حاضر کردیم. زخمش را بستیم و سعی کردیم آرامش کنیم. در میان وسایلش عکسی پیدا کردیم که فرزندان و همسرش را نشان میداد. عکس را که دیدم ناخودآگاه اسیر عراقی شروع به گریه کرد. ما نیز متاثر شدیم. این در حالی بود که یکی از دایی های خود من نیز اسیر شده بود. به هر شکل اسیر را به نیروهای نظامی تحویل دادیم.
زندگی فرنگیس اما پس از این واقعه که او را تبدیل به سمبل مقاومت در آن منطقه کرده بود؛ بازهم با جنگ عجین بوده و هشت سال و به قول خودش ۱۰ سال دیگر را هم در جنگ زندگی کرده است. میگوید که در تمام دوران دفاع مقدس محل حضور او و روستاییان فاصله تقریبی صد متری با نیروهای عراقی داشته است.
به خاطر میآورد که تمام روزهای زندگیاش در این ده سال به تلاش برای تامین غذا و آذوقه و امکان زندگی برای روستاییان آن منطقه گذشت. فرنگیس به یاد میآورد که در آن روزها چشمشان را که باز میکردند غرش هواپیما بوده و صدای گلوله.
روزی نبود که مردم ما شهیدی نداشته باشند
او حالا خوب به یاد دارد روزهای تلخ جنگ را و میگوید: مبارزه برای من تازه از روزی شروع شد که آن سرباز را اسیر کردیم. من با وجود اینکه عراقیها در روستا بودند، دستم را روی سرم میگذاشتم و به خانهام سر میزدم.
فرنگیس میگوید: سعی میکردم چیزی برای مردم ببرم. زندگی جنگی ما تازه از آن روز شروع شد. روزی نبود که مردم ما شهیدی نداشته باشند. برادر شوهر من در حالی جان داد که با مغز متلاشی شده در کنار من بود. لحظهای که جان داد دستش را خودم به روی قلب مادر بیمارش گذاشتم که تسلی پیدا کند. این حوادث بود که زندگی ما را ساخت.
اما حال و روز امروز فرنگیس نیز روایت غم انگیز دیگری از زیست گمنام قهرمانان ملی این سرزمین است. سرگذشتی که فرنگیس آن را «زیستن در میان مینهای جنگی» توصیف می کند.
دیدار با رهبر انقلاب؛ مرهمی بر زخمها
او روایتی جالب و شنیدنی از سفر رهبر معظم انقلاب به کرمانشاه و دیدارش با ایشان دارد. دیداری که آن را مرهمی بر زخمهای خود میداند و میگوید: روزی که آقا به کرمانشاه سفر کردند گروهی از مسئولان آمدند و گفتند که قرار است به دیدار ایشان برویم. باورم نمیشد اما وقتی به دیدارشان رفتیم، پس از سخنرانی که درباره گیلانغرب داشتند، از من پرسیدند: «هنوز هم میتوانی بجنگی؟» و من به ایشان پاسخ دادم: «بله؛ حتی چند برابر قبل!»
آخرین سوالمان از فرنگیس درباره آرزوهایش است. پاسخش به همان سادگی است که انتظارش را داریم: من توقعی ندارم. هرچند برای من تازه از سال ۹۳ حقوقی برقرار کردهاند که چیزی نیست جز ماهی ۳۰۰ هزار تومان. اولینش را هم نذر کردم که بین فقرا تقسیم کنیم. من آروزیی ندارم. فقط از خدا میخواهم از سه پسرم لاقل دوتایشان کار داشته باشند!
دشواریهای ثبت یک روایت
فرنگیس حیدپور این روزها و پس از سالها زندگی و مبارزه به کوشش مهناز فتاحی خاطرات زندگی پرفرازونشیب خود را در کتابی با نام «فرنگیس» روایت کرده است. روایت فتاحی نیز از نوشتن این کتاب در نوع خود قابل توجه است.
او از روزهایی میگوید که فرنگیس حیدرپور خسته از مراجعه مکرر برخی نویسندگان، به او روی خوش نشان داد: ابتدا به او گفتم پدر شهیدم در همین کوههای روستای شما خدمت می کرد. در واقع من خودم هم دوست داشتم تا با فضایی که پدرم در آن جنگیده است آشنا شوم.
فتاحی ادامه میدهد: اینها را که با فرنگیس مطرح کردم؛ به نوعی پذیرفت. منتهی او باز هم به رسم همیشه خیلی خلاصه صحبت میکرد و من سعی داشتم که او را از این خلاصهگویی دربیاورمش. اما به هر شکل برای نوشتن این کتاب جدای از صحبت های فرنگیس، به سراغ اظهارنظرهای سایر اهالی روستا و حتی افرادی رفتم که هر یک نقشی کوتاه اما تاثیرگذار در این کتاب داشتند.
وی به گشوده شدن قفل زبان بسیاری از حماسهسازان آن منطقه برای ثبت خاطراتشان هم اشاره کرده و افزود: تمامی آنهایی که در کتاب از آنها یاد شده و در قید حیات بودند برای نوشتن این کتاب صحبت کردهاند و البته این روزها میشنوم که دیگرانی هم در منطقه پیدا شده اند که دوست دارند داستانهای خود را روایت کنند.
فتاحی تصریح می کند: برای رسیدن به روستای محل سکونت فرنگیس در هر نوبت باید بیش از سه ساعت از قصرشیرین راه برود. این مسیر و پیمودنش برای یک زن در موقعیت من بسیار سخت بود. این مساله در کنار وضعیت خاص بیماری همسرم منجر به تحمل مشقت زیادی برای تالیف این کتاب شد اما در نهایت آن طور که مدنظرم بود این کتاب به سرانجام رسید.
نظر شما