به گزارش «نماینده» ، بعد از نماز بر سر مزار پنج غواص شيردل، زيارت، درددل، عذرخواهي، دعا و مثل هميشه فقط يك جمله است كه توان گفتن دارم: شهدا شرمنده ايم!
اين جمله را هم از بس گفته ايم و شنيده ايم انگار ديگر اوج شرمندگي را نشان نمي دهد ديگر، فرياد زدم غلط كردم(ولي صدايم را فقط شهدا شنيدند!)
در حال و هواي تنهايي خود با شهدا بودم كه صداي قدم هايي نظرم را جلب كرد.
گلاب آورده اند، آينه، يك زيرانداز و چند عكس از شهيدشان.
اعضاي خانواده شهيد مظاهري يكي يكي از راه مي رسند. برادر شهيد صورت مزار را مرتب مي كند. ظاهرا خواهر شهيد است كه بسته شكلات باز ميكند و با بغضي كه نميداند چطور كنترلش كند، به دو سه نفري كه ايستاده ايم بفرمائيد مي زند.
اما ناگهان فضا دگرگون شد، انگار زمين تكان مي خورد! صدايي لرزان، دلم را لرزاند!
«بابا جونم...
عزيز...
گلم بابا...»
اين ها را ميگفت و اشك امانش را بريده بود، ديگرروضه نياز نبود كسي بخواند!
حال پدر شهيد مظاهري اينقدر عجيب بود كه جلوي قدم هايش را نديد و نزديك بود زمين بخورد، ياد روضه ارباب افتادم كه خود را از روي مركب بر روي بدن خون آلود علي اكبرشان انداختند، عاشورا- كربلا...
كمي هوا روشن تر شده است.
آرام آرام خانواده ديگر شهدا هم مي رسند.
خانواده شهيد مسائلي هم آمدند. اعضاي خانواده صورت قبر را زينت مي بندند، ترمه مي اندازند، قاب بزرگي از شهيدشان نصب مي كنند و صندلي كوچكي بر روي زيراندازشان ميگذارند. انگار منتظر كسي هستند. كسي كه دلش بيش از همه براي غواص شهيد تنگ شده است.
باز زمين لرزيد، ميخواستم عكس بگيرم، دستم هم لرزيد!
صداي زدن عصايش بر زمين ترانه اي ساخته بود و لحن حزن آلود و البته محكمش رديف و قافيه را وزن مي كرد!
«مادر جانم...
عزيزم مادر...
مادرم...
جونم...
كجايي عزيزم...»
نشست بر روي همان صندلي، مادر شهيد توان حرف زدن ديگر نداشت، صدايش مفهوم نبود، اما روضه ها ميخواند براي غربت پسر جوانش...
خانواده شهداي ديگر همه آمده اند، شهيد زماني، شهيد رمضاني و شهيد صغيرا داشتند مهمان نوازي مي كردند.
زيارت عاشورا قرائت شد و در اين فكر بودم كه آيا ما را راهي به ديار شهات باز خواهد شد!؟
نظر شما