نماینده: الان که دیگر نه، اما روزگار نوجوانی که در تیم «جوانان پاس» و «امید هما» زیر نظر مربیان عزیز و زحمتکش؛ آقایان «عمران عزتی» و… اف بر این حافظه لعنتی! اسم مربیام در تیم فوتبال امید هما یادم رفت! حالا تا اسم ایشان یادم بیاید، متنم را بنویسم. داشتم میگفتم که روزگار لگد زدن حرفهای به توپ، عجیب دنبال میکردم اخبار فوتبالی را، آن هم با ریز جزئیات. القصه! همچین که بازیهای لیگ تمام میشد، غم عالم مینشست بر دلم! آنچه اما این غم بزرگ را تا حدودی تسکین میداد، هیجان ناشی از نقل و انتقالات بازیکنان بود؛ اینکه عقاب آسیا، سر از پرسپولیس درآورده، اینکه هاشمینسب لنگی، کیسه آبی به تن کرده، اینکه فلانی رفته سپاهان و بهمانی منتقل شده دینامیتسازی اشترانکوه! رسما خل بودیم و سرگرم با این خزعبلات هیچ و پوچ… که البته الان میگویم «خزعبلات هیچ و پوچ»! روزگاری همه تنفسم در هوای فوتبال بود و متن و حاشیهاش.
اساسا زندگی آدمی، سراسر «فصل نقل و انتقالات» است. همین من! امروز در متروی خط نمیدانم چی، «ایستگاه جوانمرد قصاب» جایم را دادم به یک جوانک نابینای عصای سفید بر دست و بعد، مثل همه آدمهای این کاره، خیره شدم به افق! همین کار، یعنی انتقال من به تیم حق! یعنی که یک کار خوب! بگذریم که «ایستگاه سیدالکریم» فهمیدم جوانک نابینا، شیاد از کار درآمده و نابینا که نیست هیچ، انکشف، کیفزن هم هست! این را از دعوایی فهمیدم که رخ داد بین او و عاقلهمردی ۴۰ ساله که عجیب شباهت داشت به بابااکبر! لاکردار آنقدر شبیه ابوی شهید بود، دو سه باری زد به سرم بلکه بروم باهاش سر حرف را باز کنم و احیانا عکسی و از این حرفها… اما دست آخر، بیخیال شدم!
حتم داشتم و دارم که شیاد از کار درآمدن جوانک ارواح عمهاش نابینا، چیزی از اجر عمل خوب من کم نمیکند. منتهای مراتب، چند ساعت بعد در مسیر برگشت و در همان مترو، نشسته بودم که عدل، پیرمردی در فلان ایستگاه سوار واگن شد! خواستم دوباره از جایم بلند شوم لیکن وسوسهای نفسانی بنا کرد قلقلک دادن نگارنده؛ «بشین سر جات بابا! جختبلا بلند میشی میبینی اینم آخرش شیاد از کار درآمد!» دوباره القصه! برای آنکه خیلی هم ضایع نباشد، روزنامهای را که از قبل خریده بودم درآوردم از کیف و بنا کردم خواندن، لیکن زیرزیرکی داشتم پیرمرد را به قول معروف، میپاییدم! بیشتر که در چهرهاش دقیق شدم، دیدم برایم آشناست! یعنی کجا دیده بودمش؟ کجا؟ کی؟ هر چه زور زدم، آخرش، نفهمیدم که نفهمیدم! حدود نیم ساعت بعد، به علت تغییر خط، از واگن پیاده شدم اما با آنکه توقع داشتم پیرمرد برود روی صندلیام بنشیند، جوانکی زرنگی کرد و مثل فرفره رفت نشست روی صندلیام! فیالحال که مشغول نوشتن این «قصهواره واقعی» هستم، یعنی ساعت ۲۳ شب شنبه، سیزدهم تیرماه ۹۴ فکر میکنم من و این جوانک، هر دو با هم، عملی انجام دادیم که حکم انتقال از تیم خدا بود به تیم شیطان! تعارف که ندارم! تعارف که نداریم! کار خوب، خوب است و بازی در زمین خدا؛ کار بد هم بد است و بازی در زمین شیطان! گاه روزی ۱۰ بار، از تیم خدا منتقل میشوم به تیم شیطان!
باز، دم آن فوتبالیستی که با یک قرارداد ۲ میلیاردی سر از استقلال در میآورد، گرم! من بدبخت، بارها شده برای تیم جناب ابلیس، مفت و مجانی بازی کردهام! اعتراف میکنم! ابلیس یعنی همین نفس خودم! همین نفس اماره سرکش که شیاد از کار درآمدن جوانک نابینا را بهانه کرد تا هرگز برای آن پیرمرد ریشسفید نورانی، از جا بلند نشوم! حالا کار خدا را ببین! در واگن مترو، روزنامه… - یکی از روزنامههای دوم خردادی بود! - را که باز کردم، صفحه اولش چنگی به دلم نزد، فلذا رفتم صفحه آخر و در همان نگاه اول، چشمم افتاد به حدیثی از حضرت ابوتراب درباره «فواید نیکی کردن به مردم، به خصوص سالمندان»! من بیچاره مبتلای نفس، آن حدیث را خواندم و کلی هم بهبه چهچه کردم که چه زیبا سخن گفته «امیر بیان» لیکن از فرط خریت، اینقدر شعورش را نداشتم که فیالمجلس، عمل کنم به این فرموده مولای متقیان!
دیگر وقت آن است که تو برایم بگویی امروز چند بار در «فصل نقل و انتقالات» به تیم خدا پیوستی، چند بار از این تیم گسستی و رفتی بازیکن باشگاه شیطان شدی!؟
آقایان ظریف، عراقچی، تختروانچی و… حتی آن که معلوم نیست دقیقا چه کاره تیم مذاکرهکننده ماست، دمی باید دقت کنند با کدام توافق، در زمین دوست بازی کردهاند، با کدام توافق، در زمین دشمن!؟ کجا موضعشان خداپسندانه بوده، کجا کدخداپسندانه!؟ کجا به نفع اردوی ملت، کجا به نفع اردوگاه کاخ سفید!؟
اگر برای فوتبالیستها، «فصل نقل و انتقالات» فقط حدود یک ماه است، برای الباقی آدمیان -که البته همین شوتبالیستها هم جزوشان محسوب میشوند! - همیشه و هر ساعت و هر دقیقه و هر لحظه، «فصل نقل و انتقالات» است! این مهم، من و خانم سخنگوی محترمه وزیر امور خارجه ندارد! جمهور و رئیسجمهور ندارد! «فلانینژاد» و «بهمانی چیچیجانی» ندارد! چپ و راست ندارد! اصلاحطلب و
اصولگرا ندارد! من هنوز راستش اسم مربیام در تیم امید همای تهران را یادم نیامده اما… اما همالان یادم آمد آن پیرمرد محترم عصا به دست را کی دیدم و کجا! شنبه ۶ تیر ۹۴! بیت رهبری، دیدار خانواده شهدای چند شهید داده استان تهران با «حضرت آقا»! حالا حق دارم به خودم بگویم «بدبخت بیچاره» یا نه!؟ حالا حق دارم ۲ تا لیچار بار خودم کنم یا نه!؟ وه که چه فرصت خوبی را از دست دادم! میتوانستم با یک حرکت ساده، وارد باشگاه «الله پاسدار حرمت خون شهیدان» شوم و به تیم خدای پدران فرزند از دستداده… آن هم پدران چند فرزند از دستداده بپیوندم، اما خاک عالم بر سر این نفس!