به گزارش نماینده غلامعلی حداد عادل به مناسبت تولد ۷۰ سالگی خود در وبلاگ شخصی اش متنی را منتشر کرده که به شرح زیر است:
انگار همین دیروز بود كه در خیابان ری تهران نزدیك چهارراه انبار گندم در پیادهروی جلوی خانهمان ایستاده بودم و شعری از كتاب فارسی ششم دبستان را میخواندم كه از قول پدری هفتادساله به فرزندی هفتساله میگفت:
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت تو را میآید اقبال و مرا رفت
در آن موقع، هفتساله بودم و در كلاس اوّل دبستان درس میخواندم و خود را مخاطب این شعر میدیدم. وقتی هفتادسالگی را با هفتسالگی مقایسه میكردم این طور بهنظرم میرسید كه خیلی طول خواهد كشید تا از ابتدای این راه به انتهای آن برسم. این بیت شعر، كه از آن زمان در خاطر من مانده، بیتی از مثنوی نودونه بیتی بلندی است از هفتاورنگ جامی كه نمونهوار چند بیت از آن را نقل میكنم:
تولاك الله ای فرزانهفرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهرهمندی
كه وقت حاجت آن را كار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را میآید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمرِ رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من كِشتی كه كار آید نیامد
گُلی كافزون ز خار آید نیامد
چه سود اكنون كه كار از دست رفته است
عنانِ اختیار از دست رفته است
تو جهدی كن چو در كف مایه داری
به فرق از چترِ دولت سایه داری
بكن كاری كه سودی دارد آخر
به سر بارانِ جودی بارد آخر
نخست از كسبِ دانش بهرهور شو
ز جهلآباد نادانان بهدر شو
***
قبل از هر سخن دیگری، باید خدا را شكر كنم بهسبب همه نعمتهایی كه در این هفتاد سال به من عطا كرده است. باید بگویم «اللّهُمَّ ما بِنا مِن نِعمَه فَمِنكَ» (خدایا، هر نعمتی كه داریم از تو داریم). تو به من پدر و مادری خوب و مهربان و خردمند و دیندار عطا كردی، به من تا آن حد صحّت و سلامت دادی كه آفات و آسیبها را پشت سر بگذارم و به هفتادسالگی برسم و بتوانم مثل دوران جوانی و میانسالی از بامداد تا شام كار كنم. خدایا تو را شكر میكنم كه به من توفیق دادی تا در مدرسههای خوب، نزد معلّمان خوب، درس بخوانم. خدایا تو را شكر میكنم كه به من همسری ارجمند و فرزندانی عزیز و عروسی فرهیخته و دامادهایی دیندار و دانشمند و نوادگانی دوستداشتنی عنایت كردی كه هریك مایه روشنی چشمِ مناند. تو را شكر میكنم كه به من رزق و روزی دادی و زندگی را بر من آسان كردی. تو را شكر میكنم كه مرا به نعمت دوستان و رفیقانِ گرامیام متنعّم ساختی و از لذّت دوستی و مصاحبت آنان بهرهمندم كردی. خدایا تو را از صمیم جان و دل بهسبب همه نعمتهایت، چه آنها كه میدانم و چه آنها كه نمیدانم، شكر میكنم.
كنم از جیب نظر تا دامن چه عزیزی كه نكردی با من
***
بعد از شكر به درگاه خداوند، باید از بندگان خوب خدا كه بر من حق دارند تشكّر كنم. وظیفه دارم به روح پدربزرگها و مادربزرگها، كه از من در كودكی مراقبت و پرستاری كردند، درود بفرستم. به روان پدر عزیزم، كه با زندگی مؤمنانه و جوانمردانه خود به فرزندانش عزّت و آبرو بخشید، درود میفرستم و شعری را كه از خود او یاد گرفتهام برایش میخوانم:
گفتی پدر كه پیر شوی، حالیا بیا نفرین كه در لباس دعا كردهای ببین
از مادر عزیزم، كه دعا میكنم سایهاش بر سر من مستدام باشد، بهخاطر همه زحماتی كه برای من كشیده تشكّر میكنم و امیدوارم كوتاهیهای مرا بر من ببخشد. از همسر عزیزم، خانم دكتر طیبه ماهروزاده، كه چهلوچهار سال است در مسیر زندگی با من همدل و همزبان بوده، نیز سپاسگزارم و بیتی از غزلی را كه برای او گفتهام میخوانم كه:
ز همسری كه شریك تو در غم و شادی است كه دیده، در سفر عمر، همسفر بهتر
از خواهران و برادران عزیزم، كه مخصوصاً بعد از فوت پدر در الفت و اتّحاد میان خود نمونه بودهاند، تشكّر میكنم. یاد برادر شهیدم، مهندس مجید حدّاد عادل، را كه خانواده ما را با شهادت خود به افتخار مجاهدت در راه خدا نائل كرد گرامی میدارم. جایش در میان ما خالی است، هرچند كه فرزندان او، در فقدان او، مایه تسلّای ما هستند. فرزندانم، دخترها و پسر، همه موجب افتخار و آبرومندی و عزّت مناند. از آنها و همسرانشان سپاسگزارم.
از معلّمان و استادانی كه داشتهام باید سپاسگزاری كنم. ذكر نام همه آنها در این مختصر نمیگنجد، اما نمیتوانم به بعضی اشاره نكنم. از میان معلّمان ابتدایی، یاد مرحوم حجّتالاسلاموالمسلمین آقای آسید مهدی صدر آلداوود، معلّم كلاس چهارم دبستان بندار رازی را در سال تحصیلی ۳۳-۳۴ مخصوصاً گرامی میدارم. همچنین به جناب آقای علیرضایی ادای احترام میكنم كه، هم در دبستان و هم بعداً در دبیرستان علوی، معلّم ورزش و معلّم اخلاق من بوده و هستند. شرح تحصیل من در دبیرستان علوی از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۲ محتاج یك كتاب مفصّل است، اما بر من واجب است از استادان عزیز و بزرگوارم، شادروانان علیاصغر كرباسچیان، یعنی همان آقای علّامه، و استاد رضا روزبه و آقای علی غفوری یاد كنم. در دانشگاه تهران، از محضر استادان دکتر محمود حسابی و دكتر آقاولی و دكتر محمودیان و دكتر كمالالدّین جناب و دكتر علیاصغر خمسوی و دكتر آزاد و دكتر اشعری بهرهها بردم و در دانشگاه شیراز افتخار شاگردی دكتر یوسف ثبوتی و دكتر ماهوتیان و دكتر نیازی را داشتم. در بازگشت دوباره به دانشگاه تهران، در رشته علوم اجتماعی، از درس دكتر روحالامینی نكتهها آموختم و دانشجوی درس دكتر غلامحسین صدّیقی نیز بودم. در رشته فلسفه، استادانی مانند دكتر یحیی مهدوی و دكتر سیداحمد فردید و منوچهر بزرگمهر و دكتر محمّد خوانساری داشتم كه به روانشان درود میفرستم. برای سلامت و طول عمر دكتر رضا داوری اردكانی و دكتر ابوالحسن جلیلی دعا میكنم. درسهای «تاریخ فلسفه اسلامی» و «تاریخ علم» و «فلسفه ارسطو» و «حكمت اشراق» را از دكتر سیدحسین نصر آموختم. در میان استادان فلسفه، نام استاد شهیدم آیتالله مطهّری در آسمان دلم میدرخشد. او بر گردن من حقّ پدری دارد. در دبیرستان، دوستان خوب زیادی داشتم. یاد مرحوم مهندس جواهریان را عزیز میدارم و از دكتر احمد فرمد، كه با دوستی خود معنی تأثیر دوست خوب را به من آموخت و طعم شیرین محبّت را در كام من جاودانه كرد، با همه وجود تشكّر میكنم. در سالهای قبل و بعد از پیروزی انقلاب، همكاران خوب و عزیز بسیاری داشتهام كه از میان آنها در هفت سال تدریس در دانشگاه صنعتی شریف از دكتر نصرالله پورجوادی و ویلیام چیتیك نام میبرم و در سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی به مهندس مسعود ابوطالبی و مهندس محسن چینیفروشان و سیداحمد حسینی و مهندس سادات و دكتر طالبزاده و آقای علی طارمی و شادروان جلیل افسری اشاره میكنم. امروز هم، در مجلس و فرهنگستان و بنیاد دایره المعارف اسلامی و بنیاد سعدی و دانشگاه تهران و شورای عالی انقلاب فرهنگی و مدرسههای فرهنگ، دوستان و همكاران فراوانی دارم كه اگر بخواهم از همه آنها یاد كنم سخن بهدرازا میكشد. از همه آنها متشكّرم.
***
باز میگردم به همان شعر جامی و قصّه هفتسالگی و هفتادسالگی. بچّه كه بودم، دوست داشتم هرچه زودتر بزرگ شوم و به نوجوانی و جوانی برسم. جوان كه شدم، دوست داشتم هرچه زودتر صاحب زن و فرزند و شغل و ماشین و مسكن بشوم. وقتی به این مرحله رسیدم، هوس میانسالی و جاافتادگی داشتم. چون به میانسالی رسیدم، به پیری چشم دوختم. اكنون به هفتادسالگی رسیدهام و فردا پا به هفتادویكمین سال زندگی میگذارم. دیگر موی سیاهی در سر و صورتم باقی نمانده است. از خود میپرسم امروز باید چه خیالی در سر و چه هوی و هوسی در دل داشته باشم؟ بعد از پیری، باید منتظر كدام مرحله باشم؟
نمیخواهم بدسلیقگی كنم و ذكر مصیبت كنم و غم را جانشین شادی سازم، اما مگر میشود آدمی به هفتادسالگی برسد و به یاد مرگ نباشد؟ دوستان من میدانند كه من اهل شوخیام و بدون شوخی روزم شب نمیشود، اما حقیقت این است كه هرچه فكر میكنم میبینم مرگ را نمیتوان شوخی گرفت و با مرگ نمیتوان شوخی كرد.
امیرالمؤمنین علی علیهالسّلام، كه من در همه عمر خود را غلام او دانستهام، در نهج البلاغه میفرماید هیچ یقینی بهاندازه مرگ مورد شكّ و تردید قرار نگرفته است. آقای علّامه، كه شش سال در دبیرستان به ما درس اخلاق میداد، مكرّر از مرگ سخن میگفت. همه چیز، در عقل و شرع و تاریخ و جامعه گرفته تا مشاهدات عینی هرروزه ما، گواه این حقیقت است كه مرگ دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد.
روزی بر من نمیگذرد كه در آن بارها به یاد مرگ نیفتم. وقتی به یاد مرگ میافتم خود را بر لب پرتگاه نیستی مشاهده میكنم. گویی چیزی نمانده است كه به عمق درّه بیانتهای تاریكی پرتاب شوم كه هیچ دستاویزی در آن نمیبینم. همیشه از خودم میپرسم آیا آن روز كه هیچ كس و هیچ چیز این دنیا نتواند به من كمكی كند، چه كس و چه چیز به من كمك خواهد كرد؟ اكنون كه به دهه هشتم زندگی خویش قدم مینهم از خود میپرسم آیا توانستهام برای خدای خوب خود بنده خوبی باشم؟ آیا میتوانم در این فاصله اندك كه تا ساحل دارم كشتی عمر را از میان امواج هوی و هوس درونی و طوفانهای اجتماعی بیرونی بهسلامت به ساحل برسانم؟
حكیمان گفتهاند مرگآگاهی شأنی از شئون ذاتی انسان است و بعضی تا بدان حد مرگ را در ذات انسان دخیل دانستهاند كه «مرد» و «مردم» را كه بهمعنی آدمی و انسان است از ریشه مرگ دانستهاند. من سعی میكنم با مرگآگاهی به زندگی خود آرامش ببخشم و غصّه چیزهایی را كه ندارم نخورم و به چیزهایی كه دارم نیز چندان دل نبندم. سعی میكنم درباب اموری كه مطمئنّم به هر صورت با مرگ از دست من خواهد رفت سختگیر نباشم. بر سر كم یا زیاد بودن چیزهایی كه اصلش و همهاش بر باد خواهد رفت خیلی گریبان چاك نمیكنم. سعی میكنم با درك معنی حدیث معروف «كَفی بِالمَوتِ واعظاً» از مرگ پند بگیرم. سعی میكنم با یاد مرگ زندگی را آسان كنم نه سخت. در مدرسه كه بودیم، این دو بیت شعر عربی را حفظ كرده بودیم:
قَلیلٌ عُمرُنا فی دارِ دنیا
وَ مَنزِلُنا الی دارِ العقابِ
لَهُ مَلَكٌ ینادی كُلَّ یومٍ
لِدوا لِلموتِ وَ ابْنوا لِلخرابِ
عمر ما در دار دنیا كوتاه است و منزل و مسكن ما سرای آخرت است؛ خدای را فرشتهای است كه هر روز بانگ بر میآورد و میگوید: بزایید برای مردن و بسازید برای ویران شدن.
از حافظ، كه با دیوان او انس دائم دارم، این بیت را با خود زمزمه میكنم:
پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟
یا این دو بیت از نظامی را:
یكی مرغ بر كوه بنشست و خاست
بر آن كُه نه افزود و زان كُه نه كاست
تو آن مرغی و این جهان كوه تو
تو رفتی، جهان را چه اندوه تو
گاه نیز این عبارت عطّار را از تذكرةالاولیاء میخوانم:
«از جویهای آب روان آواز میشنوی كه چگونه میآید، چون به دریا رسد ساكن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او دریا را نه زیادت بود و نه نقصان».
***
روزی كه امام خمینی در سال ۴۱ پرچم نهضت اسلامی خود را برافراشت، هفدهساله بودم و در سال آخر دبیرستان درس میخواندم. از آن زمان تا به امروز در درستی راهی كه او راهبر آن بوده تردید نكردهام و امروز نیز در درستی راه آیتالله خامنهای، كه همان راه امام خمینی است، تردید ندارم. خدا را بهسبب همه نعمتهای او شكر میكنم و نعمت خدمتگزاری به انقلاب اسلامی و مردم ایران را از همه نعمتها بالاتر میدانم. بزرگترین آرزو و مهمترین دعای من این است كه این انقلاب به همه اهدافی كه امام خمینی و آیتالله خامنهای و شهیدان برای آن در نظر داشتهاند برسد.
من حقیقتاً تعجّب میكنم از كسانی كه درآمد و دارایی آنها برای یك زندگی عادی و برای رفع نیازهای واقعی و طبیعی آنها كافی است و با این حال همچنان در فكر گرد آوردن مال و ثروت بیشترند. نمیتوانم بفهمم كه انسان وقتی میداند كه همه آنچه را كه با حرص و طمع میاندوزد باید بگذارد و برود، چرا این فرصت دوروزه عمر ناپایدار خود را صرف پیشرفت كشور و خدمت به مردم و بهبود زندگی دیگران و كاهش رنجها و آلام همنوعان خود نمیكند؟
چنانكه همواره گفتهام، اسلام عقیده من و ایران علاقه من است. به همه مردم ایران، از هر زبان و قوم و قبیلهای كه باشند، علاقهمندم. نهتنها به فرهنگ و زبان و ادب این سرزمین عشق میورزم، كه به سنگ و چوب و خشت و خاك ایران نیز عشق میورزم. همه آرزویم سربلندی ایران عزیز است و راه رسیدن به قلّه سربلندی را راه خداشناسی و دینداری و مسلمانی و ایراندوستی میدانم.
عشق من كتاب خواندن است و شوق من نوشتن. مناسبترین خدمت اجتماعی را برای اعتلاء كشورم تعلیم و تربیت میدانم و درست به همین دلیل همیشه معلّم بودهام و از خدا میخواهم تا عمر دارم معلّم بمانم. همین امسال، در هفتادسالگی، هفتهای هشت ساعت درس میدادم؛ از كلاسهای درس قرآن مدرسه پسرانه و دخترانه فرهنگ تا درسهای فلسفه كانت در دورههای كارشناسی ارشد و دكتری دانشگاه تهران و درس مثنوی. از خدای بزرگ عاقبتبخیری خود و دیگران را مسئلت میكنم.
غلامعلی حدّاد عادل
منبع: وبلاگ شخصی دکتر حدادعادل