شناسهٔ خبر: 84526 - سرویس فرهنگ
منبع: فارس

چرا تابلوهای صداقت آمریکایی جنجالی شد؟

صداقت آمریکایی 43 تلفن همراهم زنگ خورد، یکی از همراهان حاجی بود، گفت تا یک ساعت آینده به دفتر شما می‌رسیم، آدرس را چک کرد و خداحافظی! من ماندم و بهت و حیرت از وعده صادق سرلشکری که امروز امید مستضعفان جهان است.

به گزارش نماینده به نقل از فارس، احسان محمدحسنی مدیر موسسه هنری رسانه‌ای اوج در یادداشت‌های هفتگی خود به خاطرات جالب خود از سال‌ها کار فرهنگی‌اش اشاره می‌کند. وی در تازه‌ترین یادداشت خود به سراغ خاطره‌اش با احمدی‌نژاد، قاسم سلیمانی، عاشورای فکه، سفر به سوریه و از همه جنجالی‌تر تابلوهای صداقت آمریکایی پرداخته است.

متن کامل این یادداشت را بخوانید:

۱- آخرین ملاقات با شهردار وقت
چند ماه از حضورم در فرهنگسرای پایداری تهران می‌گذشت. مجموعه‌ای نقلی و جمع و جور اما پربرکت و پربازده واقع در خیابان شکوفه‌ میدان شهدا. صبح یکی از روزها خبر دادند برای جلسه با شهردار محبوب وقت تهران ساعت ۲۳:۳۰ در دفتر کارش در خیابان بهشت حاضر باشم. نویسنده هم که در آن دوران برای تدارک برنامه‌های وسیع آن فرهنگسرا اعم از انتشار مجله «یاد ماندگار»، انتشار کتاب و محصولات فرهنگی، تولید مستندهای تلویزیونی و در نهایت نخستین اجرای نمایش عظیم «شب آفتابی» نیاز به پاره‌ای هماهنگی‌ها و پشتیبانی داشت، از خدا خواسته رأس ساعت در دفتر کار آقای شهردار حاضر شد. قبل از حضور حقیر، برادران خوبم جواد آشتیانی (مدیر وقت فرهنگسرای انقلاب) و مهرداد بذرپاش (مشاور جوان شهردار وقت و مسؤول فرهنگسرای خاوران و صاحب امتیاز فعلی همین روزنامه «وطن امروز») در جلسه حاضر و منتظر دکتر بودند، اگر اشتباه نکنم بعد از مختصری گپ و گفت‌های سه‌جانبه، دکتر احمدی‌نژاد ساعت ۱۲ شب وارد جلسه شد!
هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم!... صحبت‌ها و هماهنگی‌های کوتاه کاری که به اتمام رسید، رو کردم به آقای شهردار و گفتم: «همه می‌دانیم که دولت خاتمی، بعد از کرباسچی و الویری، پای شما را از شرکت در جلسات هیات دولت بریده‌ است! و برای زمین خوردن عَلَمی که مردم با خون دل به دست شما و شورای شهر جدید سپرده‌اند،
لحظه شماری و پایکوبی می‌کنند؛ برای حفظ این بیرق، هر مساعدتی که از ما ساخته است دریغ نخواهیم کرد. اما فقط به یک سوال و تردید جدی یاران و همکارانم در فرهنگسرای پایداری پاسخ دهید.» دکتر با تعجب پرسید: «کدام تردید؟ راحت باش و بپرس...» گفتم: «بچه‌ها با قاطعیت معتقدند برخی از اقدامات شما در شهرداری تهران بوی انتخابات ریاست‌جمهوری از آن بلند است! آیا شما هوای کاندیداتوری برای انتخابات در سر دارید؟ البته آنچه من همواره در پاسخ به دوستانم یادآوری و گوشزد می‌کنم، این نکته است که از اقدامات و فعالیت‌های شبانه‌روزی و بی‌تکلف آقای احمدی‌نژاد، چرا اخلاص و کار برای رضای پروردگار برداشت نمی‌کنید!؟ حالا شما این تردید را پاسخ دهید تا من قدری آرام بگیرم و تکلیفم را با شما بدانم...». دکتر مکث کوتاهی کرد و لبخندی زد و گفت: «من و ریاست‌جمهوری!؟ در همین شهرداری تهران به اندازه‌ یک دولت، کار زمین مانده برای انجام وجود دارد. اگر انسان بخواهد مفید باشد، در همین شهرداری به قدر کافی، دریایی از خدمت به مردم...». خیالم مختصری راحت شد، فردای آن روز طی جلسه‌ای به همکارانم صریح و قاطع گفتم: «از تحلیل‌های توخالی و تردیدهای بی‌اساس دست بردارید، هیچ خبری نیست!»... اما به دو - سه هفته نکشید که دیگر شهردار تهران دست‌یافتنی نبود! یک روز سفر به چهارمحال و بختیاری، یک روز ایلام، یک روز مازندران و...» بگذریم!
چون می‌گذرد غمی نیست...

۲- وعده‌ صادق‌ «حاج‌قاسم»
خردادماه یکی - دو سال قبل بود. در گرگ و میش غروب آفتاب با پرواز یک فروند هلی‌کوپتر نظامی از حومه‌ شهر «حَلَب» به استان «لاذقیه» و از آنجا با پرواز یک هواپیمای باربری C۱۳۰ به دمشق رسیدیم. شب را به همراه برادران نازنینم «سیدسلیم غفوری» که بعدها بیشتر از او خواهم گفت و «حسین افشار» در همان فرودگاه خاموش و سوت و کور دمشق خوابیدیم.
قبل از خواب، «ابورضا» یکی از برادران حفاظت اطلاعات – که در طول سفر زحمت فراوانی برایش خلق کردیم و کمتر از ۲ هفته بعد از بازگشتمان خبر شهادت مظلومانه‌اش غافلگیرمان کرد – با احترامی آمیخته به شرم، علاوه بر انتقال تجربیات باارزشش در مواجهه با ترفندهای رسانه‌ای گروهک موسوم به «جبهه النصره»، قصد داشت تصاویر و فیلم‌های ضبط شده‌ همراهمان را هم بررسی کند که بنا به دلایلی منصرف شد. قبل از طلوع آفتاب با عبور از گیت بازرسی، وارد هواپیمای خلوت و کم‌سرنشین شرکت سوری شدیم. در همان ردیف‌های جلو نشستیم. دو ردیف جلوتر از ما را با یک پرده‌ آبی‌رنگ از ما جدا کردند! هواپیما حرکت نمی‌کرد و همه منتظر نشسته بودند! حسین افشار که بعد از تب و لرزهای ناشی از آنفلوآنزای بدخیم و بدموقعش تازه شیطنتش گُل کرده بود، سر به سر سیدسلیم می‌گذاشت و به شوخی می‌گفت: «الان است که سیدحسن نصرالله یا حاج‌قاسم سلیمانی سوار این طیاره شوند! سلیم بیا شرط ببندیم ببینیم کدام‌مان برنده‌ایم!» سید هم با شوخی‌های ظریف و قدری هم کلافگی از تأخیر در پرواز، از پاسخ دادن به بازیگوشی‌های گاه و بیگاه حسین طفره می‌رفت. ۱۵-۱۰ دقیقه‌ای نگذشته بود که سلیم به پنجره هواپیما اشاره کرد و گفت: «حاج‌قاسم را ببین از پله‌های هواپیما بالا می‌آید!» توجهی نکردیم و فکر کردیم ما را دست انداخته ولی... بله! خودش بود. جوانمرد بلندآوازه‌ای که در تاریخ سراسر حماسه و سرافرازی مردمان این کهن بوم و بر، برگ‌های زرینی از خود و همسنگرانش به یادگار گذاشته است؛ یادگاری گرانبها و مشحون از ایمانی مستحکم، اخلاصی بی‌بدیل، رشادتی کم‌نظیر، ذکاوت و شجاعتی خارق‌العاده و... مظلومیتی مطلق و سخت باورنکردنی!
مردی از پلکان هواپیما بالا می‌آمد که از ناب‌ترین شاگردان مکتب خمینی کبیر(ره) در مدرسه عشق و شهادت بوده است و امروز علمدار لشکر دشمن‌شکن‌ سکاندار جانباز سفینه عاشورایی انقلاب، حضرت سیدنا القائد، سیدعلی حسینی‌خامنه‌ای حفظه الله تعالی است. فرماندهی که صرف شنیدن نامش، مایه قوت قلب مدافعان راستین اسلام در سراسر عالم همچنین ابتلای ژنرال‌های متکبر و بی‌ستاره آمریکا و رژیم صهیونیستی و غرب و شرق به رعشه مرگ می‌شود. او «حاج‌قاسم سلیمانی» است. فرمانده سابق لشکر خط‌شکن ۴۱ ثارالله(ع) و فرمانده فعلی سپاه قدس ایران و تنها یکی از ده‌ها ستاره درخشان‌ سپاه پرستاره ایران‌زمین.
بعد از برخاستن هواپیما از مسؤول محافظت از حاجی که روی صندلی جلویی ما نشسته بود خواستم کنار حاج‌قاسم جایی را خالی کند تا روی ماهش را ببینیم و قدری صحبت کنیم. بعد از تأخیری نیم‌ساعته، سرانجام پرده را کنار زدند و گفتند: «بفرمایید»... از پتوی روی زانوها و بالش کوچک پشت کمرش، نمی‌دانم چرا اما احساس کردم که سردار عزیز ما قدری ناخوش است. بعد از سلام و احوالپرسی گرم، گزارشی مختصر از فعالیت‌ها و برنامه‌ها دادم و نظر حاجی را در ارتباط با چند فعالیت و پروژه جویا شدم که حاجی یک به یک و با لبخند و حوصله پاسخ گفت. از جمله درباره پروژه سریال ۴۰ قسمتی «صدام» - کشتزار مرگ- نکات و تذکرات مهمی مطرح کرد و یکی - دو جا هم با بیان خاطره‌ای از سردار شهید احمد کاظمی بُغض کرد و اشک ریخت! خواب عجیب اعدام یکی از وزرای صدام را به نقل بی‌واسطه از شهید مظلوم و عزیز «آیت‌الله حکیم» روایت کرد و از «سازمان زنان حزب بعث» گفت.
کلام شیرین و نافذ‌ علمدار و قهرمان رشید، مخلص و پرآوازه جهان اسلام مانع آن شده بود که خستگی سفر و پرواز نسبتاً طولانی و ۵/۲ ساعته دمشق به تهران را احساس کنیم. از حاجی تقاضا کردم رخصت دهد سیدسلیم و حسین هم به جمع‌مان ملحق شوند، با گشاده‌رویی پذیرفت. در پایان ملاقات به‌یادماندنی و ۴ نفره، از سردار‌ سرشلوغ و دائم‌السفر جهان اسلام استدعا کردم فرصتی را برای دیدار و ادامه برخی مباحث در تهران در اختیارمان قرار دهد. با روی باز پذیرفت و گفت: «خودم می‌آیم دیدن شما!» باور نکردم، راضی هم نبودم. این مرد بزرگ و این همه مشغله و دیدار ما!؟ هرگز! بار دیگر تقاضا کردم اجازه دهید ما خدمت شما برسیم، وقت شما حیف و فرصت‌تان محدود است که صرف رفت و برگشت در خیابان‌های شلوغ پایتخت شود! حاجی این بار محکم‌تر و مصمم‌تر از قبل گفت: «خودم می‌آیم. امروز شنبه است، دوشنبه دفتر شما هستم!» فیاللعجب! ناباورانه خداحافظی کردیم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که با توجه به گرفتاری‌ها و تنگناهایی که از دور و اطراف مأموریت‌ها و اقدامات حاج‌قاسم سلیمانی اطلاع داشتیم، بعید می‌دانستیم وعده حاجی محقق شود، لذا روز قرار هم اصلاً منتظرش نبودیم!
تا اینکه تلفن همراهم زنگ خورد، یکی از همراهان حاجی بود، گفت تا یک ساعت آینده به دفتر شما می‌رسیم، آدرس را چک کرد و خداحافظی! من ماندم و بهت و حیرت از وعده صادق سرلشکری که امروز امید مستضعفان جهان است!...
او آمد؛ ساده و بی‌تکلف، متواضعانه و مهربان و قریب به ۴-۳ ساعت نشست. عطر حضور او در فضای ساختمان پیچید، قدری سخن گفت، بازدید کرد و رفت...
من، سلیم، حسین و باقی بروبچه‌ها، هنوز مبهوت‌ عهدشناسی و بزرگ‌منشی اوییم... هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

۳- اولین ظهر عاشورای فکه
شانزده سال پیش و در تلاقی بهار و ماه محرم، قرار بود به عنوان «راوی»، دو کاروان دانشجویی را به سمت مناطق عملیاتی جنوب همراهی کنم. یکی کاروان دانشجویان «دانشگاه شاهد» و دیگری کاروانی متشکل از خواهران طلبه «جامعه‌‌۰۰‌الزهرا(س)» قم. دوستان خوبم «حسین فلاح‌دلاور» یار دوست‌داشتنی‌ام در مؤسسه عاشورا و «روح‌الله رفیعی» هنرمند جوان و خوش‌قریحه‌ای که در این روزگار مستندهای تلویزیونی‌اش از سوریه و عراق زبانزد شده هم همراه بودند. قبل از عزیمت، علی محمودوند، اولین فرمانده شهید اکیپ تفحص شهیدان، از فکه تماس گرفت و گفت: «اگر مقدور باشد که برای ظهر عاشورا کاروان‌هایی را به فکه اعزام کنید، تدارک ناهار نذری و پذیرایی از زائران و عزاداران اباعبدالله(ع) هم با ما...»؛ من هم از خدا خواسته پذیرفتم. چه چیزی از این بهتر؟ ظهر عاشورا، قتلگاه شهیدان نبرد عاشورایی والفجر مقدماتی همچنین محل شهادت علمدار و راوی روایت فتح، شهید سیدمرتضی آوینی آن هم بر سر سفره و رزق سیدالشهدا(ع) با سرآشپزی و دسترنج حلال بچه‌های باصفای تفحص!
با حاج‌حبیب والی‌نژاد، مسؤول وقت تولید گروه تلویزیونی روایت فتح و حاج‌اصغر بختیاری، کارگردان باصفای گروه و ثبت‌کننده آخرین تصاویر لحظه شهادت سیدمرتضی هم تماس گرفتم که اگر صلاح دانستند و امکانپذیر بود اکیپی را برای تصویربرداری و ضبط صحنه‌های حضور صدها یادگار و فرزند شهید در قتلگاه فکه، به منطقه اعزام کنند. آقاحبیب هم پذیرفت و به همراه بهروز افخمی، سیدمحمد آوینی، مرتضی شعبانی و پرویز رمضانی و اصغر بختیاری، شال و کلاه کردند و راهی شدند. گویا اواسط تولید مجموعه «روضه رضوان» به کارگردانی حاج‌اصغر بود و به تصاویر فکه هم نیاز مبرم داشتند.
اواسط مسیر بودیم که با علی‌آقا تماس گرفتم و گفتم یک گوسفند هم از جانب ما ذبح کنید تا ما هم در این بزم مقدس شریک باشیم، قبول کرد. آخر شب به دوکوهه که رسیدیم، علی‌آقا تازه از اندیمشک رسیده بود و بیدار و منتظر داخل آمبولانس تفحص نشسته بود. بعد از دیده‌بوسی، احوالپرسی و هماهنگی‌های اولیه مطلع شدم علی‌آقا برای روایتگری در مراسم عاشورای فکه، «حاج‌فاضل ترک‌زبان» را هم دعوت کرده، یکی از قدرترین فرمانده گردان‌های لشکر ۲۷ در آن ۸ فصل عجیب الهی که شور و حال نینوایی، کلام پرنفوذ، بیان و خاطرات تأثیرگذار او، حلاوت وصف ناشدنی‌ای را به جان تشنه مستمع مشتاق می‌نشاند. دیگر می‌شد پیش‌بینی کرد که با عنایت و میزبانی شهیدان مظلوم فکه و حضور و میهمان‌نوازی بازماندگان و جاماندگان از قافله شهادت و در رکاب کاروانی از یتیمان عزیز شهیدان، محشری به پا خواهد شد و... چنین شد!
هرچند نام مؤسسه «عاشورا» بی‌مُسما نبوده، لکن در پایه‌گذاری این حرکت ماندگار که تا امروز برپایی باشکوه ۱۶ مراسم نورانی را در ظهر عاشورا و در همان نقطه از زمین خدا تدارک و برنامه‌ریزی کرده، بانی اصلی این حرکت‌ تا امروز استمراریافته، سردار و علمدار شهید و رنج‌کشیده تفحص، شهید عزیز، علی محمودوند و همقطاران و یاران از زمین رسته و به آسمان پیوسته‌اش بوده‌اند و بس. بگذریم!
حضور این دو کاروان و سخنان گرم و آتشین فاضل ترک‌زبان و همراهی عزیزانی همچون شهید مجید پازوکی، شهید سعید جانبزرگی، گلعلی بابایی و... نهایتاً پذیرایی باشکوه و آسمانی بچه‌های باصفای تفحص، آنچنان تحولی در قلوب آماده حاضران ایجاد کرد که از آن روز‌ خدایی الی یومنا هذا، این خیزش عاشورایی، همچنان پابرجاست و سال به سال منسجم‌تر و هماهنگ‌تر از گذشته این علم برافراشته مانده است. تنها تصاویری هم که از آن روز به‌یادماندنی، ثبت و جاودانه شد، همان تصاویر گروه روایت فتح است که در مجموعه دیدنی، ارزشمند و ۴ قسمتی روضه رضوان به کارگردانی برادر خوبم، اصغر بختیاری روی آنتن رفت و نویسنده این خاطرات شاهد بود که پخش این برنامه از شبکه اول سیما در محرم و صفر همان سال تا چه حد خستگی از جسم و جان مجروح و زخمی علی محمودوند و کاوشگران دفینه‌های آسمانی را روفت و بیرون برد.
ای‌کاش عمری باقی بود تا حکایت این ۱۶ سال تکاپوی فرزندان معنوی ولایت را در سرما و گرمای بیابان‌های رملی فکه روایت می‌کردم... افسوس!

۴- جنجال بر سر صداقت آمریکا!
ماه‌های پایانی عمر دولت‌ آقای احمدی‌نژاد، بحث مذاکره مستقیم با آمریکا برای برون‌رفت از بحران‌ها و تحریم‌های اقتصادی داغ شده بود. این برمی‌گشت به بعد از ماجرای نگارش نامه‌های بی‌جواب و یکطرفه رئیس‌جمهور وقت کشورمان به رئیس‌جمهور ایالات متحده!
در خلال همین فعل و انفعالات و آمد و شدهای دیپلماتیک و سیاسی هم بروبچه‌های خوشفکر و باسلیقه اتاق فکر و ایده «خانه طراحان انقلاب اسلامی» چند طرح ناب و ایده اولیه را برای طراحی و اجرا ارائه کردند که در نهایت اتود مقدماتی «میز مذاکره» جهت آماده‌سازی و عکاسی انتخاب شد و سرانجام پس از چند بار اصلاحات جزئی، تایید نهایی را به برادر نازنینم «عباس صانعی» مدیر صبور و خستگی‌ناپذیر خانه طراحان اعلام کردم. با توجه به نزدیک شدن به ایام تبلیغات یازدهمین دوره انتخابات ریاست‌جمهوری و بنا به مصالح و دلایلی، امکان اکران و رونمایی طرح‌ها در آن روزها مهیا نشد و پوسترها دست‌نخورده در آرشیو ماند تا به وقت مقتضی از آن استفاده شود. پس از روی کار آمدن دولت جدید همان پوسترها بدون هرگونه ویرایش و دخل و تصرف یا تغییر، با زیر سوال بردن صداقت طرف مذاکره‌کننده آمریکایی که روی میز و زیر میزشان با هم یکی نیست!
به کف خیابان‌ها آمد و در بیلبوردها و تابلوهای تبلیغاتی سطح شهر جای گرفت و به نمایش گذاشته شد.
یکی ـ دو روز اول همه جا سکوت بود! نه واکنشی و نه عکس‌العملی! غافل از اینکه جماعتی از دولتمردان، از وزیر امور خارجه گرفته تا برخی اصحاب نهاد ریاست‌جمهوری، شهرداری تهران را به توپ بسته‌اند که چرا صداقت آمریکا را زیر سوال برده‌اید! این حرکت تبلیغاتی باعث می‌شود به تریج قبای کابوی‌های آمریکایی بربخورد و از ما برنجند!
مسؤولان بینوای زیباسازی شهرداری هم که آسه می‌رفتند و آسه می‌آمدند تا مبادا موجودی شاخشان بزند! درمانده و مستأصل، تنها راه مفتوح پیش روی خود را پایین کشیدن طرح‌های بی‌ضرر و خلاقانه هنرمندان جوان از تابلوهای تبلیغاتی سطح شهر دیدند و... شد آنچه نباید!
در آن غوغای غبارآلود و هجمه‌ای که آتشبار توپخانه‌های رسانه‌ای داخلی و خارجی از چپ و راست بر ما می‌باریدند، برایم از همه جالب‌تر، لمس مفهوم واژه‌ای غریب‌افتاده و تا آن روز نامکشوف به نام «شارلاتانیزم مطبوعاتی و رسانه‌ای» بود! در آن روز و شب‌های تنهایی و فشار، برای نویسنده این خاطرات و همسنگرانش، گرای پایگاه‌ها و لانه‌های نفوذی و تابلودار دشمن در داخل کشور، یک به یک لو رفت و شناسایی شد! طرح‌های «صداقت آمریکایی» برای حقیر مثل روشنای منوری بود که ظلمات و سیاهی سایه‌افکنده بر محافل و کانون‌های جهنمی اولیاءالشیطان را پیش پایم روشن و باطن‌های آلوده و نجس‌شان را برملا کرد!
تازه روشن و شفاف و مستند دریافتم که شبکه‌ها و رسانه‌های ضدانقلاب و وابسته خارجی، همه خوراک و متریال مورد نیاز گزارش‌ها، اخبار و برنامه‌هایشان را از روزنامه‌ها، سایت‌ها و خبرگزاری‌های رسمی و بعضاً خصوصی یا دولتی داخلی تأمین می‌کنند. در حقیقت همکاران حقوق‌بگیر داخلی‌شان برای آنها «آبشار» می‌اندازند تا آنها به زمین انقلاب بکوبند و گُل بزنند! جل‌الخالق! صداقت آمریکایی نه همچون خاری در چشم، بَل مثل نهری پرآب شد به لانه موریانه‌ها!
هرچند تفرق و کندی و بعضاً گیجی و عدم انسجام رسانه‌های خودی و جناح مؤمن فرهنگی، تا دست و پای خود را جمع کنند و برای مدد رساندن به میدان بیایند، زمانبر بود و فرساینده اما این فاصله و زمان فشرده مورد نیاز تا به خود آمدن و رسیدن قوای کمکی و پوشش دادن توپخانه‌های رسانه‌ای انقلاب، تجربیات انبوه و ذی‌قیمت و گران‌سنگی را برای حقیر و یاران صبورم رقم زد.
اگرچه متأسفانه در این آزمون، بودند مراکز و مجموعه‌هایی مثل بخش خبر رسانه ملی که جز نیش و کنایه زدن به طراحان و دوپهلو برخورد کردن با این پدیده، آن هم تنها در حد چند ثانیه، عقب‌افتادگی و فربگی و سیاست دست به عصای خبری خود را در برابر حجم آتش شبکه‌های تلویزیونی و صهیونیستی وابسته به دولت ملکه انگلیس به نمایش گذاشتند.
حواشی و تماس‌ها و جلسات و تهدیدها و تشویق‌های این ماجرا بماند برای مجالی مفصل‌تر اما آنچه این صبر و استقامت را شیرین و قابل تحمل کرد، بالا بردن و بر سر دست گرفتن خودجوش این طرح‌ها و پوسترها در تمام شهرها و استان‌های کشور و در آستانه یوم‌الله ۱۳ آبان، روز مبارزه با استکبار جهانی، توسط مردم بویژه جوانان انقلابی بود که خستگی روز و شب‌های بحرانی را از جان زخمی طراحان این اثر زدود!... الحمدلله.
۵- ... و اما بعدالتحریر
* ابتدا عذر تقصیر از دو هفته غیبت ناخواسته و غیرارادی‌ام که البته ‌ای بسا به دلیل پاره‌ای مشغله‌های ریز و درشت این روزهای نویسنده خاطرات، احتمال تکرار در آینده هم داشته باشد! از حق نگذریم؛ پیام‌ها، پیامک‌ها و پیگیری‌های شفاهی و حتی حضوری دوستان خوبم، بدجور غافلگیر و شرمنده‌ام کرد. پس پیشاپیش پوزشم را پذیرا باشید و... حلالم کنید.
* اما یکی از فصل‌های همیشگی این یادداشت را به جای اختصاص به سلسله روایت‌های سفرنامه اربعین حسینی در کربلا، به تشریح عاشورای حسینی در قتلگاه شهیدان فکه آراسته‌ام! چه فرقی می‌کند!؟ صاحب هر دو روز، سید و سالار شهیدان و «کشتی نجات» امت است. منتظر ادامه گزارش‌های پیاده‌روی اربعین باشید. هنوز فرازهای مفیدتر و شاید جذاب‌تر آن باقی مانده!
* حیف می‌دانم «هوای تازه» را با برشمردن سیاهه عملکرد خجالت‌آور دستگاه‌های دولتی متولی امر به حال خود رها شده فرهنگ‌ مظلوم این دیار بویژه وزارت فخیمه فرهنگ و ارشاد اسلامی و خروجی‌های مسمومش یا سردرگمی و آشفتگی آموزش و پرورش آلوده کنم. اما بزودی طی یادداشتی مستقل یا در لابه‌لای همین سطور، بمباران کلماتم را بر وادادگی‌ها، کج‌اندیشی‌ها و پخمگی‌های پهلوان‌پنبه‌های دولتی خواهم بارید! عنوان مطلب را چه بگذاریم که زیبنده‌تر باشد؟ بله «هجوم داعش فرهنگی» برازنده است!
* و آخر دعایی از سید شهیدان اهل قلم: «ای شهید! ‌ای آنکه بر کرانه‌‌ ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای؛ دستی برآر و ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش». آمین یا رب‌العالمین ...