به گزارش نماینده به نقل از دفاع پرس، شهید "علی عابدینی" فرمانده گردان خط شکن غواص از لشکر ۴۱ ثارالله در سال ۱۳۴۲ در روستای لاهیجان رفسنجان متولد شد و در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به شهادت رسید. در ادامه ۹ خاطره از زندگی و مجاهدت این سردار شهید را میخوانیم:
همیشه جلوی گردان حرکت میکرد
گفتم: شما که جلوی نیروها حرکت میکنید؛ اگه اتفاقی براتون بیفته بقیهی نیروها باید چه کار کنند؟
گفت: اگر فرمانده جلوی نیروهاش حرکت نکنه، ممکنه یک بسیجی با خودش فکر کنه چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمیکنه. من باید همیشه جلوتر از نیروهام حرکت کنم تا چنین مسئلهای پیش نیاد.
اینجا، جای ابدی ماست
محل استقرار گردان تغییر کرد. وقتی وارد منطقه جدید شدیم، رفت یک گوشهی خلوت و یک چاله کند. شبیه یک قبر. شبها میرفت توی آن و مناجات میکرد. شب، هر موقع از کنار آن قبر رد میشدیم. صدای گریه و زاریش را میشنیدیم. بچهها که میپرسیدند موضوع قبر چیه؟ میگفت: این جا، جای ابدی ماست. دنیا میگذره و ما باید چنین جایی برای خودمون انتخاب کنیم؛ پس چه بهتر که از حالا این مکان رو حس کنیم.
اگر میخواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروحها
قمقهاش را در آورده بود و به طرف علی گرفته بود. میگفت: شما خستهاید؛ مدام در حال فعالیت بودی و کار میکردی؛ تازه خودم دیدم که قمقمهی آب خودت رو به بچهها دادی. حالا این قمقمه رو بگیر و از این آب بخور. علی آقا نگاهی بهش انداخت و گفت: برادر، بچههای دیگه واجبتر از من هستند. اگر میخواهی به من محبت کنی، آب رو بده به مجروحها.
دعا میخواند و گریه میکرد
بچهها میآمدند و هر چه دیده بودند، برای هم تعریف میکردند. یکی میگفت: دیشب علی آقا رو گوشهی نخلستان دیدم. نور یک چراغ قوه کوچک را روی کتاب دعا انداخته بود؛ دعا میخواند و گریه میکرد. دیگری میگفت: کنار نخلستان بودم که علی آقا را دیدم. بین نخلها ایستاده بود و نماز میخواند. هر کدام از بچهها در حالتی دیده بودش.
اصلاً کسی به نام فرمانده گردان ندیدند
معلم بودند. چند روز بود که آمده بودند توی گردان و از این که کسی به نام فرمانده گردان توی این مدت به آنها امر و نهی نکرده بود و اصلاً کسی به این نام ندیدهاند، تعجب کرده بودند. تعجبشان وقتی بیشتر شد که فهمیدند علی آقا فرمانده گردان است. هر روز یکی از بچهها را انتخاب میکند تا بهشان دستور بدهد به خط شان کند. خودش هم بیشتر در مورد مسائل معنوی باهاشان صحبت میکرد.
هدفمان وظیفهای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم
بارها شنیدم که میگفت: ما به جبهه احتیاج داریم، جبهه یک دانشگاه است که محصل میآید آن جا و مدرکش را میگیرد. هدف این نیست یک منطقه از خاک عراق را بگیریم، هدفمان وظیفهای است که رهبر به ما گفته انجام بدهیم، وظیفهی ما جنگیدن است تا زمانی که زنده هستیم. ما چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم.
اومدیم اینجا تا شهید بشیم
حاج احمد امینی –فرمانده گردان ۴۱۰ غواص شهید شده بود. چند تا از بیسیم چیها کنار جنازهاش نشسته بودند و گریه میکردند. علی آقا که آمد کنارشان، گفت: ما اومدیم این جا تا شهید بشیم، اونوقت شما گریه میکنید که حاج احمد شهید شده. این سعادتی است که نصیب همهی ما نمیشه. شما هم باید بروید دنبال شهادت.
حتی در مرخصی آرام نمیگرفت
آرام نمیگرفت؛ حتی اگر مرخصیاش یک روزه بود. ماشین پدرش را برمیداشت و میرفت دنبال چند تا از بچهها. برشان میداشت و با هم راه میافتادند توی گلزارهای شهدا و دیدار با خانوادههای شهدا.
هیچ کس اعتراض نکرد
قبل از عملیات کربلای چهار، در رودخانهی بهمن شیر تمرین میکردیم. بعد از ظهر از آب خارج شدیم. لباسهای غواصی را بیرون آوردیم و به طرف ساختمانها دویدیم. هوا خیلی سرد بود. با کلاه و اورکت زیر پتو رفتیم. نیمه شب پیک فرمانده گردان رسید و گفت: برادر عابدینی میگوید بچه ها را بیدار کنید تا وارد آب شوند. تعجب کردم. در آن هوای سرد چرا باید وارد آب میشدیم!؟
از اتاق بیرون آمدم. باد سردی به صورتم خورد. به طرف اتاق فرمانده گردان رفتم. حاج آقا سلیمانی را آن جا دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: هوا سرد است. من با اورکت خوابیده بودم، دلم نیامد در این هوا بچهها را بیدار کنم.
عابدینی گفت: "دستوری را که پیک گردان آورده، اجرا کنید. "
تابع سلسله مراتب بودم. بنابراین بچهها را بیدار کردم. کسی اعتراض نکرد. به طرف آب رفتیم لباسها را بیرون آوردیم. لباسهای خیس غواصی در آن هوا، حسابی سرد و خنک شده بود؛ با وجود این، آنها را پوشیدیم. قبل از ورود به آب پرسیدم: چقدر در آب بمانیم؟
عابدینی گفت: تا وقتی که خسته بشویم. وارد آب شدیم. اطاعت پذیری بچههای گردان ۴۱۰ به قدری بود که در آن نیمه شب سرد حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. بچهها تا جایی که توان داشتند، در آب کار کردند و حاج قاسم سلیمانی آمادگی آنها را کنترل کرد.
از آب که بیرون آمدم، میر قاسم میر حسینی کنار آب ایستاده بود. دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: دستم را بگیر و فشار بده ببینم اگر شب عملیات با سرباز عراقی رو به رو شدی، توان خفه کردنش را داری؟ دستم را به طرفش بردم. انگشتانم از سرما باز و بسته نمیشد.