به گزارش نماینده به نقل از ایسنا، «مونیکا بایرن» نویسنده آمریکایی است که چندی پیش به ایران آمد تا از نزدیک با ایرانیان آشنا شود و عطش دیرینش برای شناخت این سرزمین کهن فروبنشاند. پیش از این مصاحبهای از وی با عنوان «ایران گلی بود که از دور تماشایش میکردم» را منتشر کردیم. مونیکا پس از ترک ایران، یادداشتی را در «لوبلاگ» نوشته که در آن از عشقش به جاذبههای دیدنی، مردم و غذاهای ایرانی سخن گفته و آمریکاییها را برای داشتن رویکردی چنین خصمانه شماتت کرده است. ترجمه این مطلب را در زیر میخوانید:
نمیخواستم قبل از سفر به ایران چیزی دربارهاش بخوانم. البته در نشریات خبری آمریکایی که اغلب کاریکاتوری ابزورد از این کشور به تصویر میکشند هم درباره آن مطلبی نوشته نشده بود. میخواستم با قلبی باز پا به ایران بگذارم. اما میدانم که قلبی باز با ذهنی ناآگاه فرق میکند. تظاهر نمیکردم بیش از اطلاعات سطحی درباره رابطه ایرانیها و آمریکاییها میدانم. دوست نداشتم روی اشتباهات سرپوش بگذارم، من تنها نویسندهای بودم که سفر کردن برای نوشتنم ضروری است و ۲-در آمریکا دوستانی ایرانی دارم که به میهن خود عشق میورزند و این مرا کنجکاو کرد.
او با اشاره به اینکه نسل جدید از جمله من و دوستم که پس از ۱۹۷۹ متولد شدیم، از انقلاب یا تسخیر سفارت آمریکا در ایران خاطرهای ندارد، گفته است: سرسپردگی همزمان آمریکا به عربستان سعودی و اسرائیل، عجیب و مزدورانه است. وقتی ایران بودم از راهنمایم دلیل وجود تحریمها را پرسیدم که واقعا نتوانست توضیحی بدهد. درباره این موضوع تحقیق کردم اما خودم هم نتوانستم برای آن توضیحی پیدا کنم. تحریمها واقعا بیمعنی و دلبخواهی هستند.
این نویسنده آمریکایی همچنین معتقد است: نسل گذشته به آنچه هست، رضایت دادهاند اما نسل جوانتر از چرایی رویدادها میپرسند. خب از کجا شروع کنیم؟ و منظورم از «ما» دولت نیست، بلکه تکتک افراد جامعه است... ت. ما نسبت به ایرانیها خیلی ناآگاهتر و خصمانهتریم، تا آنها نسبت به ما. خیلی شرمآور است... آمریکاییهایی هستند که حتی نمیدانند ایران کجای نقشه جهان است؟ بله، من هر روز میبینمشان.
بایرن در بخش دیگری افزوده است: سرزمین من خانه مردمی با نژاد و ریشه ایرانی شده، آنها در آمریکا بزرگ شدهاند و یا به این کشور مهاجرت کردهاند و با افرادی مثل من دوست شدند. این دوستیها الهامبخش من برای سفر به ایران بود. وقتی نزدیک شهر تاریخی پاسارگاد آرامگاه ابدی کوروش بزرگ اقامت داشتم، تجربه فوقالعاده بازی در نقش یک گردشگر آمریکایی را در فیلم مستندی داشتم که نزدیک اقامتگاه من فیلمبرداری میشد. دستاندرکاران فیلم، مصرعی از حافظ شاعر بزرگ پارسی را به من یاد دادند که میگوید: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد».
حتی الان که دو هفتهای است ایران را ترک کردهام، این شعر در من طنین میاندازد. من سیاستمدار نیستم و آشنای قدرتمندی ندارم. به مذاکرات مربوط به برنامههای انرژی هستهای ایران هم دسترسی ندارم. اما سفر و دوستی: اینها ابزار در دسترس من هستند. این وسیلهها در اختیار میلیونها آمریکایی دیگر هم هست، بویژه از یک سال پیش که «حسن روحانی» که در ایران بهعنوان روحانی میانهرو با اهداف اصلاحطلبانه شناخته میشود، بهعنوان رییسجمهور ایران بر سر کار آمد.
این نویسنده می نویسد: منظورم از سفر، پیوستن به یک تور خستهکننده بزرگ نیست که اعضایش جز از طریق لنز دوربینهایشان با کسی ارتباط برقرار نمیکنند. منظورم سفر به معنای حرکتی باتوجه و همهجانبه در پی یافتن ارتباطی یکبهیک و سازشی دوطرفه میان «خود» و «دیگری» است؛ دگرگونی دوجانبهای که پس از آن هر دو طرف خود را بیشتر از شروع این رابطه، کامل مییابند. دولتها در سطح خودشان فعالیت میکنند، چه وین باشد یا جای دیگر. اما اشخاص میتوانند در سطح فردی در خاک ایران یا آمریکا عمل کنند: دیدن و دیده شدن، شنیدن و شنیده شدن، شناختن و شناخته شدن.
در آخرین شب اقامتم در ایران به مزار حافظ برگشتم. اولینبار که به آنجا رفتم، روز بود، زمان رفتوآمد توریستها. ایرانیها عصرها به حافظیه میروند. هوا خنک و هیجانانگیز بود. در گوشهی شمالشرقی محوطه چند گلیم برای خواندن نماز مغرب پهن شده بود. دانشجویان، هنرمندان، استادان دانشگاه، گروههای زنان، مردان، والدین با کودکان نوجوان و خردسالشان روی پلههای آرامگاه ایستاده بودند.
زوجی جوان - دختر شالی پوشیده که مطابق با مد، بالای سرش قرار گرفته و پسر که تماما سیاه پوشیده، زنجیری طلا در گردن دارد، به سمت قبر قدم برمیدارند و همانجا ناآرام میایستند، انگار مطمئن نیستند چگونه باید رفتار کنند. بعضیها انگشت روی قبر میگذارند و لبهایشان تکان میخورد. برخی موبایلشان را چک میکنند یا عکس سلفی میگیرند.
مردی با کت خاکستریرنگ در کنار یکی از ستونها ایستاده و برای هرکس که گوش دهد، حافظ میخواند... همچنین مردی که نمازش را خوانده بود آمد تا عکسی دستهجمعی روی پلههای آرامگاه بگیرد. از من پرسیدند اهل کجایم و مثل همه که از شنیدن آمریکایی بودنم خوشحال میشوند، خیلی مهربانانه با من برخورد کردند. خیلی کم میتوانستیم ارتباط برقرار کنیم اما توانستند به من بفهمانند که اهل شهری در نزدیکی استهبان - شهری که انجیرهایش معروف است - هستند. مکالمه ما تماشاچیهایی پیدا کرد. خیلی زود جمعیتی ۲۰ نفره یا بیشتر جمع شدند. یک نفر پرسید آیا فارسی بلدم؟ خیلی هیجانزده شدم چون مصرعی را که در مستند تاکستان یاد گرفته بودم، یادم آمد. شروع به خواندن کردم: «درخت دوستی بنشان»... و تمام جمعیت آن را با من تمام کردند، گویی ترانهای است که مدتها آن را تمرین کردهایم: «که کام دل به بار آرد!»
مرد کتخاکستری که پشت سر ما حافظ میخواند، گفت: «بله! بله! متشکرم!» و به سرعت جلو آمد تا بادام و کشمش در دست من بریزد.
نشریات خبری آمریکا اغلب ایران را جایی شبیه به «موردور» تصویر میکنند، سرزمین ویران عجیب و ناشناختهای در «میانزمین» رمانهای «تالکین». عامه مردم آمریکا این مسیر را دنبال میکنند. حالا که من در ایران بودن را تجربه کردهام، چه جوابی به این دیدگاه خواهم داد؟ اصلا از کجا شروع کنم؟
آنچه من دیدم کشوری گسترده، زیبا و درخشان در تقاطع جادههای فرهنگی جهان کهن بود که مردمانی از شمال، جنوب، شرق و غرب همچون امواج ۳۰۰۰ ساله در خاک پارسیاش سکنی گزیدهاند. من عاشق حافظ شدم و احترامی که در ایران به هنرمندان میگذارند و تجلیل حافظ نمودی از آن بود. من عاشق غذاهای ایرانی شدم (باقیمانده نباتهای زعفرانیام را مثل شمشهای طلا جیرهبندی کردهام). عاشق مناظر ایرانی شدم؛ الموت، ابیانه، پرسپولیس و گرمه. من عاشق مکانهای معروف ایرانی شدم، زورخانه یزد، خانهای در فرحزاد و آن باغ کاشانی و مردم ایران هم همواره با من مهربان بودند. چگونه مردم ما هنوز با این کشور بیگانه هستند؟ این حرف اصلا معنی ندارد.
شب گذشته را روی پلههای آرامگاه حافظ به حرف زدن با زنان، مردان، مادران، پدران، نوجوانان، دختران، پسران و کودکانی سپری کردم که همگی مشتاق گفتوگو بودند. دختری ترجمه میکرد و پدری از این مصاحبه فیالبداهه فیلم میگرفت. پسری ترجمه کرد و معنی اسم تمام اعضای خانوادهاش را برایم گفت. چند صفحه از دفترچهام را پاره کردم و اطلاعات تماسم را برای پنج، ده یا دوازده نفر نوشتم و در عوض مال آنها را گرفتم. ما در وبلاگ، ایمیل، توییتر، فیسبوک، وایبر، واتساپ و اینستاگرام همدیگر را پیدا خواهیم کرد.
مرد استهبانی با مشتی انجیر برگشت و آنها را روی بادام و کشمشهای توی دستم ریخت. قلبم لبریز شد... نمیخواستم از آنجا بروم. تنها در ۳۰ روز، ایران برایم عزیز شده بود.
انشاالله زود برمیگردم. تا آن موقع برای هر آمریکایی که توانایی سفر را دارد، مصرع حافظ را میخوانم: از پی جانان برو
«مونیکا بایرن» رمان و نمایشنامهنویس اهل دورهم نیویورک است. «دختری در جاده» اولین رمان او در ماه می ۲۰۱۴ از سوی انتشارات «پنگوئن رندمهاوس» منتشر شده است. او در آمریکا و دیگر کشورها در وبلاگش مطلب مینویسد.
یادداشت او دربارهی سفرش به ایران در وبسایت معتبر «لوبلاگ» منتشر شد. این پایانه اینترنتی به انتشار اخبار، یادداشتها و گزارشهای اختصاصی در حوزه سیاست خارجی آمریکا میپردازد. پس از انتشار این مطلب افراد با ملیتهای مختلف نظرات خود را درباره آن نوشتهاند که به برخی از آنها اشاره میکنیم:
*ممنون بابت این گزارش پرتعمق. قطرات کوچکی که از رودخانه به اقیانوسها سرازیر میشوند. تو تغییری بزرگ ایجاد میکنی.
*اوووه! چه روح زیبایی این مطلب را نوشته. همه ما صرفنظر از آمریکایی، ایرانی، کانادایی یا روس بودنمان، انسان هستیم. به جای سلطه باید به دنبال دوستی باشیم، چراکه همگی برابریم. آرزو میکنم افراد بیشتر به خاطر خودشان و خودمان، مثل این نویسنده برای کاشتن هرچه بیشتر درختهای دوستی تلاش کنند.
*انتظار یک گزارش سیاسی روتین را داشتم و از مواجهه با داستانی حماسی، عاشقانه اما کوتاه شگفتزده شدم. حالا فقط باید «دختری در جاده» را بخوانم.
*نمای متفاوتی از ایران، رابطه انسان با انسان و نه دیدی متعصبانه که ما اینجا در آمریکا به آن عادت داریم. مخصوصا از سوی تندروها و پیشگامان اسرائیلی که به دنبال تغییر در دولت هستند...