شناسهٔ خبر: 71469 - سرویس سیاست

فریدالدین حدادعادل:

آیـــت‌الله مهـــدوی‌کنـــی، طلبه واقعی امام صادق(ع)

فریدالدین حدادعادل/1 آشنایی‌ام با آقای مهدوی‌کنی به خیلی سال پیش برمی‌گردد. حدود ۳۰ سال پیش. اینک که آن بزرگوار رخت از جهان مادی برکشیده است، به‌اختصار چند نکته و خاطره را از ایشان طرح می‌کنم:

۱. آشنایی بنده با نام آقای مهدوی‌کنی به انتخابات مجلس سوم برمی‌گردد. تبلیغات انتخاباتی در تهران اوج گرفت و فهرست دفتر تحکیم وحدت و جامعه روحانیون مبارز با شعار «جنگ فقر و غنا» یکه‌تاز تبلیغات خیابانی بود. جناح چپ یا اصلاح‌طلبان فعلی با بهره‌گیری از بیانات امام راحل درباره نبرد دائمی فقر و غنا و اسلام ناب محمدی (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) با اسلام آمریکایی، فضای انتخابات را قبضه کرده بودند. یک روز از پدرم پرسیدم: «چه کسی اسلام آمریکایی دارد که این‌ها با او دشمن هستند؟» پدر گفت: «این جریان چند نفری را جزو طرفداران اسلام آمریکایی می‌دانند و ازجمله نام آقای مهدوی‌کنی را آوردند». پرسیدم: چرا؟ جوابم این بود که چون ایشان با عده‌ای از بازاری‌ها رابطه دارد و دانشگاه خصوصی ایجاد کرده است و با اقتصاد کاملاً دولتی مخالف است، به او می‌گویند طرفدار اسلام آمریکایی. پدر در ادامه گفت: «اما شاید کمتر کسی در بین همین مخالفین آقای مهدوی باشد که به‌اندازه او در رژیم شاه اذیت و شکنجه شده باشد». پدر ادامه داد: «در اوایل انقلاب در جلسه‌ای، مسعود رجوی حرف‌های خیلی انقلابی و مبارزاتی زد و به مسئولین کشور تاخت. آقای مهدوی‌کنی رو به او کرد و گفت: یادت هست باهم زندان بودیم؟! رجوی جواب داد: بله. آقای مهدوی سپس به او گفت: تو بیشتر شکنجه شدی یا من؟! رجوی پاسخ داد: شما خیلی بیشتر. آقای مهدوی سپس گفت: تو که یادت هست من چقدر شکنجه شدم و حرف نزدم چطور به خودت جرئت می‌دهی من را به کوتاهی در عمل انقلابی متهم کنی؟» پدر گفت: «رجوی ساکت شد و فقط ایشان را نگریست».

 

۲. چند سال بعد در یک ضیافت افطار، آیت‌الله مهدوی‌کنی هم بودند. سطح سیاسی جلسه خیلی بالا بود و بنده در گوشه‌ای از جلسه با ترکیبی از حالت‌های نفهمیدن مسائل و هیجان حضور در جمع بزرگان و اشتیاق به شنیدن مباحث سیاسی، کاملاً ساکت بودم. در آن جمع آقای مهدوی از ملاقاتش با امام گفت و اینکه از امام پرسیده بود: «آیا منظور شما از اسلام آمریکایی من هستم؟!» و امام قاطعانه این مسئله را رد کرده بودند و عبارات تأیید ‌آمیزی درباره ایشان گفته بودند که آقای مهدوی از گفتنش پرهیز کرد. در آن جمع همه گوش می‌کردند و آقای مهدوی متکلم وحده بود. ایشان لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «آقایان، من خدمت امام عرض کردم و خدمت شما هم می‌گویم دو فتنه بدنه انقلابیون را تهدید می‌کند و حتماً به انقلاب لطمه می‌زند و تاریخ این را نشان خواهد داد. یکی فتنه قهدریجان و دیگری فتنه دفتر تحکیم. اگر مراقب نباشیم لطمه جدی به انقلاب وارد می‌شود».

اندک‌سالی نگذشت که باند مهدی هاشمی دستگیر شد و بعدها نتایج عملکرد طیف آن سال‌های دفتر تحکیم وحدت عیان شد.

 

۳. مادربزرگ مادری بنده کنی بود. جوانی او در محله‌ای طی شده بود که مرحوم آقای مهدوی در آنجا ساکن بودند. وقتی بنده وارد دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) شدم، او در همان اوایل دانشجویی خاطراتی از ایشان گفت. ازجمله اینکه گفت از همان کودکی آقای مهدوی و باقری به هوش، شجاعت و دیانت معروف بودند و در امور دینی غیرت خاصی داشتند و این دو برادر با خیلی‌های دیگر فرق داشتند. شیخ محمدرضا از همان نوجوانی روضه‌های سوزناکی می‌خواند و منبر خوبی می‌رفت به‌طوری‌که در مساجد و تکیه‌های محلات مختلف کن از او برای صحبت دعوت می‌کردند. یکی از کارهای آقای مهدوی این بود که وقتی در کن مراسم عروسی برپا بود، با وجود نوجوانی‌اش در نزدیکی محل زنانه عروسی می‌ایستاد و به طرق مختلف مانع ورود پسرها به مجلس زنانه می‌شد. او این کار را با نصیحت و تذکر و گاهی با تندی و عتاب انجام می‌داد ولی اجازه نمی‌داد پسرهای ممیز وارد مجلس عروسی زنانه شوند. مادربزرگم این موضوع را با حرارت می‌گفت و یک‌بار دیگر اشاره کرد که آقای مهدوی و برادرش آقای باقری، نقش زیادی در مذهبی و انقلابی شدن مردم کن دارند؛ آن‌ها با عمل خودشان خیلی چیزها را به افراد یاد دادند.

مادربزرگم هشت سال پیش فوت کرد. در روزهای آخر به من گفت: برو پیش آقای مهدوی و از او بخواه برایم دعا کند که خدا مرا بیامرزد. به دانشگاه رفتم و بعد از نماز، خدمت حاج‌آقا رسیدم و موضوع را عرض کردم. آقای مهدوی گفتند: «عجب! پس ایشان حالشان بد است، خدا شفایشان بدهد». بعد رو به من کردند و گفتند: «می‌بینی، این یعنی زنگ خطر برای ما! خدا خودش همه را حفظ کند».

 

۴. در دانشگاه، ایشان برای ما درس اخلاق می‌گفتند. در یکی از جلسات عباراتی با این مضمون گفتند: «بعضی از شما ممکن است فکر کنید به دلایل مختلف در آینده باید آدم‌های مهم و بزرگی بشوید. من عرض می‌کنم مهم شدن آدم به اثری است که از او باقی می‌ماند. به پست و عنوان نیست. گول این حرف‌ها را نخورید». سپس ایشان از یکی از روحانیون تهران خاطراتی ذکر کردند که به‌مراتب متحمل روحانیت پشت کرد و مدرسه تأسیس کرد و منشأ اثرات بسیاری شد. آقای مهدوی در ادامه گفت: «برادران، بگردید ببینید چه کاری اثر بیشتری دارد و ماندگار است. اگر نیت شما خالص بود و چنین کردید، آن‌وقت می‌توانید بگویید دانشجوی مکتب امام صادق (علیه‌السلام) هستید».

 

۵. زمستان ۷۱ بود در اتاق نشسته بودیم. با آقایان دکتر عادل پیغامی، دکتر زنوزی و دکتر مهدی سپهری هم‌اتاق بودیم. ناگهان صدای پایی در راهروی بلوک شنیده شد و یکی از دوستان با عجله بدون در زدن در اتاق را باز کرد. «بچه‌ها اتاقتان را مرتب کنید حاج‌آقا مهدوی مشغول بازدید از اتاق‌هاست!» نمی‌دانید با چه عجله‌ای اتاق را مرتب کردیم. حاج‌آقا آن روز به اتاق ما نیامد ولی در بعضی بلوک‌ها به اتاق بچه‌ها، حمام‌ها و دستشویی‌ها سرکشی کرد. یکی می‌گفت: حاج‌آقا شخصاً به آشپزخانه بلوکشان رفته بود و در یخچال را باز کرده بود و مواد غذایی داخل یخچال را بو کرده که آیا فاسد شده است یا نه؟ حاج‌آقا با این دقت مسائل را در آن سال‌ها دنبال می‌کرد.

 

۶. در یکی از روزهای میانی پاییز سرد یکی از سال‌های دانشجویی، یک روز ظهر از مسجد بیرون آمدیم و همزمان حاج‌آقای مهدوی هم بیرون آمدند که بروند منزل. جلو رفتیم که عرض ادب کنیم یکی از ما لباس کمی داشت. شهرستانی بود و هنوز لباس گرم مناسب نیاورده بود. حاج‌آقا رو کرد به او و گفت: «در این هوای سرد شما چرا لباس گرم ندارید؟! سرما می‌خورید و از درس می‌افتید». دوستمان جواب داد: «چشم حاج‌آقا می‌پوشم». نگفت که هنوز لباس‌های گرم نیاورده یا ندارد. حاج‌آقا پرسید: «الآن چه می‌کنی؟ شال بنداز تا سرما نخوری. خجالت هم نکش». بعد حاج‌آقا مکثی کرد و شال سفید پشمی خودش را از دور گردن باز کرد و انداخت دور گردن آن دانشجو. کمی هم آن را مرتب کرد و نیمه اضافی‌اش را انداخت روی شانه او. همه متحیر شده بودیم. ای‌کاش ما هم لباس گرم نداشتیم! حاج‌آقا خداحافظی کردند و ما هم دور شدیم اما ماشین حاج‌آقا حرکت نکرد. ایشان در را باز کردند و گفتند: «ببین مواظب آن شال باش، آن را کسی بافته که برای من عزیز است».

 

۷. در پایان یکی از جلسات اخلاق، یکی از دانشجویان در مورد برخورد انضباطی و قانونی شدید در بیرون از دانشگاه با چند نفر از دانشجویان به حاج‌آقا اعتراض کرد. جلسات اخلاق آن موقع در طبقه دوم مسجد برگزار می‌شد و طبقه اول خالی بود. بحث بین حاج‌آقای مهدوی و آن دانشجو بالا گرفت و طول کشید. حاج‌آقا از بقیه خواستند که بیرون بروند و بحث ادامه پیدا کند. ما چند نفر بیرون آمدیم و در طبقه اول صدای آن گفت‌وگوی تند و صریح را استراق سمع کردیم. آن گفت‌وگو یک ساعت و نیم طول کشید. حاج‌آقا هیچ‌گاه از حوزه بالا و آمرانه صحبت نکرد و آن دانشجو هم صریح و تند صحبت کرد. جالب‌ترین قسمت آن مشاجره وقتی بود که صدای دوست ما بلند شد و کمی تند صحبت کرد. حاج‌آقا باز هم بحث را قطع نکردند ولی به او تذکر جالبی دادند. عبارتی غریب به این مضمون «شما الآن لحنت تند شده، من نمی‌گویم بحث نکن ولی بنده فارغ از سنم و مشکلاتم در حکم استاد و معلم شما هستم و شما نباید به استادت توهین کنی. این مسئله این‌قدر مهم است که ممکن است عاقبت‌به‌خیر نشوی. پس لطفاً ادب را رعایت کن در ضمن مراعات سن و موقعیت مرا هم بکن».

ما داشتیم از فاصله چند متری این مکالمه را می‌شنیدیم تعجب کرده بودیم. اگر ما بودیم آن دانشجو را از مکان جلسه که هیچ، شاید از دانشگاه هم اخراج می‌کردیم.

 

۸. خطبه عقد نگارنده این سطور و همسرم را آیت‌الله مهدوی‌کنی خواندند. ایشان در آن جلسه ما را به محبت بین زوجین تشویق کردند. به عروس که از خانواده روحانی است گفتند که شأن روحانیت را حفظ کند و به بنده نیز توصیه کردند در تراز دانشجوی امام صادق زیست کنم.

 

۹. سال‌ها از دوران دانشجویی‌ام گذشت. روزی به‌طور اتفاقی به دانشگاه رفتم و پس از نماز خدمتشان رسیدم. پرسید کجایی؟ چه می‌کنی؟ عرض کردم در مدرسه فرهنگ هستم و مشغول. سراغ رساله دکترا را گرفتند که چرا نمی‌نویسی و تمامش نمی‌کنی، عذر و بهانه آوردم و ایشان گفتند: «معلمی و کار در مدرسه یک شرط خیلی مهم دارد». پرسیدم: «چیست حاج‌آقا؟» گفتند: «شرطش این است که در مدرسه همیشه دانش‌آموز باشی؛ همیشه مطلب یاد بگیری و وقتی مسئول شدی حرف دیگران را بشنوی و گوش شنوا داشته باشی».

 

۱۰. روز سه‌شنبه پیش از بیست و دوم خرداد سال ۱۳۹۲ بنده شنونده یک مکالمه تلفنی بین مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی و پدرم بودم. حاج‌آقا چقدر از نتیجه انتخابات نگران بود! ایشان گفتند: «۱۷ ساعت است که سعی می‌کنم با فلان کاندیدا صحبت کنم تا اوضاع نگران‌کننده را به او گوشزد کنم اما نه خودش نه اطرافیانش جواب نمی‌دهند». پدر در مورد یک کاندیدای دیگر صحبت کردند، حاج‌آقا گفتند: «در مورد ایشان فایده‌ای ندارد؛ ایشان حتی برای اعلام کاندیداتوری نیامد با من صلاح و مشورت کند». این مکالمه بخش‌های دیگری هم دارد که باید سربه‌مهر بماند اما یادمان باشد حاج‌آقای مهدوی در این سال‌های آخر، از جمعی از اصولگرایان گله‌مند بود که با مصلحت نیندیشی و خودرایی باعث شکست در انتخابات سال ۹۲ شدند.

 

۱۱. روز ۱۵ خرداد سال ۹۳، حاج‌آقا تنها به مرقد آمده بود. بعد از مراسم، نعلین‌هایشان گم شده بود. رفتم جلو و جویای احوال شدم. محبت کردند و مرا بوسیدند. خم شدم و دستشان را بوسیدم. نمی‌دانستم شاید آخرین دانشجویی باشم که ایشان را می‌بینم. حاج‌آقا به من گفتند: «اگر ممکن است کمک کن نعلین‌های مرا پیدا کن. گشتم و یک جفت نعلین را به‌اشتباه برداشتم و آوردم. هم‌زمان صاحبش که از مسئولین عالی‌رتبه کشوری بود سر رسید و با تعجب به من نگاه کرد. حاج‌آقا مهدوی این صحنه را دیدند و گفتند: «آقا فرید، چرا می‌خواهی پای مرا به‌زور در کفش بزرگان کنی!» آن بزرگ هم که متوجه شد کمک کرد نعلین‌های حاج‌آقا پیدا شد. در کنارشان راه افتادم. آرام گفتند: «رساله را نوشتی؟» جواب دادم: «حاج‌آقا دارم می‌نویسم». ایشان فرمودند: «بنویس، دیر میشه، بعضی از کارها اگر در وقت خودش انجام نشه دیگه به درد نمی‌خوره». کمی جلوتر ایستادند و رو کردند به من و گفتند: «آدم‌های موفق معمولاً هر کاری را جدی می‌گیرند، حتی ساده‌ترین کارها را. طوری کاری را انجام می‌دهند که اگر آن را درست به اتمام نرسانند می‌میرند». بعد خندیدند و گفتند: «البته می‌دانی که من قصد دارم بعد از ۱۲۰ سال بروم بهشت و ...»؛ و بعد ... خنده‌ای و ... خداحافظی بنده و پدر از ایشان. چه کسی فکر می‌کرد از آن بعدازظهر، ما از وجود چنین پدر دلسوزی بی‌بهره شویم؟

حالا دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) واقعاً یتیم شده است. چه درد سختی؛ اما همه ما امیدواریم خانواده پاکیزه و منزه و اهل علم ایشان از همسر محترمه گرفته و تا فرزند دانشمند و متواضع و بی حاشیه ایشان، جناب حجت‌الاسلام دکتر سعید مهدوی و همچنین دامادهای مدیر و باتقوای ایشان به‌خصوص جناب حجت‌الاسلام‌والمسلمین میرلوحی، در کنار اساتید و فارغ‌التحصیلان و دانشجویان وفادار دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام)، راه آن مبارز نستوه و استاد زمان‌شناس را به‌خوبی ادامه دهند.