به گزارش نماینده به نقل از ایبنا، از مقابل کتابفروشی چشمه در کریمخان میگذرم. یک مغازه آنطرف تر چشمم به محل سابق این کتابفروشی میافتد. از محل سابق چشمه خاطره روشنی دارم. دوشنبهها، آن دوشنبههای شریف که به دیدن فریدون مشیری میرفتم. او هر هفته برای دیدار علاقهمندان خود در کتابفروشی چشمه حاضر میشد. شعرهایی را که باید به سردبیران مجلههای فرهنگی میسپرد در کتابفروشی به امانت میگذارد. چشمه هم این امکان را داشت که پاکتهای نامه و نوشتههای نویسندگان و روزنامهنگاران را در قفسهای فلزی نگاه دارد و به دست گیرنده برساند.
اکنون از آن روزها خبری نیست. چشمه جوشان راداریم اما فریدون مشیری را نه. دیگر هیچچیز مثل سابق نیست یعنی چیدمان جاها و آدمها فرق کرده. عده ای اینطرف پل زندگی میکنند و عده ای در آنطرف پل مرگ قرار دارند. شگفتا که این پل، این مسیر عبور، مرگ و زندگانی را در خود یکجا دارد.
به خانه میروم. کتاب «پرواز با خورشید» فریدون مشیری را از قفسه بیرون میآورم. وقتی کوچک بودم پدرم اولین بار این کتاب را برایم خرید و با شعر مشیری آشنا شدم. آن موقع نمیدانستم که روزی مجله ادبی منتشر خواهم کرد و شعرهایی از این شاعر صمیمی را در نشریه خواهم داشت.
و اکنونکه طبق قانون جهان دیگر هیچچیز مثل سابق نیست نمیتوانم و نمیتوانیم شعرهای تازه مشیری و هیچ شاعر زندهیادی را بخوانیم. پس فقط میتوانیم در عبور زندگی کنیم. عبوری که ما را بهسوی منطق جهان بهپیش میبرد و اگر نتیجهاش مرگ باشد، حتماً منطق خودش را برای گشودن درهای تازه ادراک خواهد داشت.
من اکنون در هر نقطه از این محل گذر ایستاده باشم، به مناسبت بزرگداشت یاد و خاطره شاعر مهربان و دوستداشتنی، فریدون مشیری، فقط میتوانم بگویم که همواره از وحدت وجود شاعر و شعرش تحت تأثیر بودهام.
اگر عده ای سادگی شعر مشیری را نمیپسندند یا برعکس عده ای زبان ساده تلفیقشده با موسیقی را در شعرش دوست دارند، من فقط به این نکته اشاره میکنم که مشیری عین شعرش بود. بیتکلف و ساده، سرشار از زیباییشناسی، مهربان و به دور از اندیشه بدخواهانه. تزکیه و کمالجویی را در این جهان به شیوه خودش تمرین میکرد. شعرش هم با ضربان طبیعت همساز بود. او میدانست که برای حرکت نیاز به بخشیدن هست:
«... این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن!
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!..»