به گزارش نماینده به نقل از ایبنا، تقریباً غیرعادی است که یکی از آثارش را خوانده باشید و دلتان نخواهد کتابهای دیگر او را بخوانید. جادوی کلمات، لحن و قصههایش خیلی سریع وجودتان را فرا خواهد گرفت و به تولید عطشی منتهی میشود که از او شمایلی دور از دسترس میسازد. پوشیدهشده در مجموعهای از کلمات و آگاهی از موضوعات که خودش را در دل اِشراف به موقعیتها، آدمها و ادبیات پنهان کرده و هر بار بیشتر از بارِ قبل در ذهنتان رسوخ میکند. اگر به زحمت خودتان را از درون داستانها بیرون بکشید و به دنیای واقعی برگردید، با نویسندهای مواجه میشوید که مصاحبههایش انگشتشمارند و تازه این مصاحبهها نیز نه تنها چیزی را روشن نکردهاند که گویی زیرکانه حقایق را پوشیدهتر ساختهاند.
جعفر مدرس صادقی چنان در هالهای از ابهام قرار دارد که ناخودآگاه جذاب میشود. معمولاً داستانهای سرراست و سادهای تعریف میکند اما چشم باز میکنیم و میبینیم در هزارتویی گرفتار شدهایم که مثل تارعنکبوت به دورمان پیچیده شده، اسیرمان کرده و به این راحتیها رهامان نخواهد کرد. اسیر در مجموعهای از کلمات که با دقت و مهندسیشده انتخاب شدهاند. حاصل بارها و بارها بازنویسی و از نو نوشتن و به مرزی از خلوص و ایجاز رسیدن که گویی از ابتدا همینگونه خلق شدهاند.
با این حال مدرس صادقی بیهیچ فخرفروشی نویسندهای پُرکار است. تعداد زیادی داستان نوشته و فاصله میان انتشار داستانهایش آن قدر طولانی نمیشود که از یادش ببریم. وقتی هم که داستان نمینویسد روی متون کهن کار میکند. کم پیش میآید سالی را سپری کنیم بدون آنکه کتابی از او چاپ یا تجدید چاپ شود. از اینرو گویی همیشه در کنار خواننده ایرانی بوده و بدون اینکه این ویژگی را به رخمان بکشد همواره برایمان داستان نوشته و قصه تعریف کرده. این مهمترین ویژگی اوست که هیچگاه از پایگاه اصلیاش یعنی تعریف کردن قصه دور نشده و همواره خواسته به جای نویسنده، روشنفکر یا اندیشمند، یک قصهگو باشد.
مدرس صادقی علاوه بر داستاننویسی به تصحیح متون قدیمیِ فارسی شُهره است و توجه ویژه او به متون کهن باعث آشتی نسلی از ادبیات دوستان با کتابهایی شد که رفتهرفته برای نسلِ تازه به فراموشی سپرده میشد. او در واقع بدون جاروجنجال راهانداختن، همان کاری را که شاملو با دیوان حافظ کرد، برای مجموعهای از آثار برگزیده فارسی به سرانجام رساند و با تداوم بخشیدن به تصحیحها نشان داد این کار برای او یکجور سرگرمی یا پُز روشنفکری نیست.
دغدغهی دیگر صادقی نوشتار فارسی است. استفاده صادقی از رسمالخط ویژه خودش نه زمانی که مساله نوشتارِ زبان فارسی به موضوعی روشنفکری تبدیل شد، بلکه مدتها پیشتر شروع شده بود. مدرس صادقی را شاید بتوان جزو اولین نویسندگانی دانست که در چاپ داستانهایش جرأت کرد و از نون به جای تنوین استفاده کرد. روی همین نون هم نماند؛ کمکم پیشنهادها و نظراتش را جمع کرد و بعد از منتشر کردنِ هفتگی آنها در روزنامه، تبدیلشان کرد به کتابی که حسابی جای بحث و گفتوگو دارد. شاید جالبترین بخشها مربوط میشوند به وقتی که صادقی استفاده کردن از امکانات فارسی نرم افزارِ ویندوز یا ورد را با حوصله تمام برای خوانندگانش بازگو کرد.
ویژگیهای داستانی
داستانهای صادقی چند ویژگی خاص و چند مضمون تکرارشونده دارند اما مهمترین خصوصیت آنها نثر گزارششان است. خبری از توصیف موقعیتها و یا توضیحهای اضافی برای روشن شدن موضوع نیست. صادقی سالهاست فقط گزارش میدهد. او کاری به گسترده شدن پاییز در دل شهر، بوی خاصی که در جنگل میپیچد، نحوه پیچوتاب رودخانه و یا حتی خیلی وقتها احوالات درونی شخصیتها ندارد. خیلی ساده گزارش میدهد. به زبان سادهتر، فقط داستانش را تعریف میکند و همین باعث شده خواننده، کتابهای او را همچون دیدن فیلمی سینمایی همزمان با خواندن تصویرسازی کند یا سوار بر موج نثرِ روانش، کتاب را در یک نشست بخواند. صادقی روایتگر اتفاقات است و اصلاً کار نویسنده را تعریف کردن وقایعی که اتفاق افتاده میداند و نه چیز دیگر.
برای همین داستانهای صادقی معمولاً کمحجم و صفحهاند و شاخوبرگ اضافی ندارند. با اینکه برای او کاری ندارد از دل داستانهای شخصیتمحور و پُرحادثهاش رمانهای قطور در بیاورد اما او هیچوقت نخواسته به دام رودهدرازی بیفتد یا به حادثهها آبورنگ دهد. همان چیزی اتفاق اُفتاده را تعریف کرده. خبری از چرایی و چگونگی نیست. پس خواننده، ناخودآگاه به او اطمینان میکند. شاید چون چارهای ندارد اما در واقع این لحنِ صمیمی صادقی است که باعث میشود خواننده در موقعیت داستانی حل شود و خود را بخشی از آن احساس کند.
درست همینجاست که صادقی رندانه از موقعیتی که خواننده در آن گرفتار شده است به نفع خودش سود میبرد و با بیتوجهی به عنصر واقعیت، واقعیت را به نفع داستانش تغییر میدهد. اینگونه میشود که یکی از شخصیتها بلند میشود و میرود توی تن یکی دیگر از آنها (شریک جرم)، پنجره را باز میکند و به بیرون پرواز میکند (دیدار در حلب)، آنقدر از معاشرت باکسی تأثیر میبپذیرد که جنسیتش تحلیل میرود (شاه کلید) و مثالهای مشابه دیگر که در هیچکدام از آنها خبری از توضیح دلیل نیست. توضیحی در کار نیست. همهچیز آنقدر عادی گزارش میشود که انگار واقعاً اتفاق افتاده و چنان معمولی است که نیازی به توضیح ندارد. آنها اتفاق میاُفتند چون بخشی از اتفاقاتی هستند که قصه را میسازند و ما باور میکنیم چون چنان به دل اثر نشستهاند که جداییناپذیر و موجه جلوه میکنند.
واقعیتِ قلب شده برای خواننده پیگیر تبدیل به عنصر جذاب داستانهای صادقی شده و از سوی دیگر این نوید را میدهد که هیچگاه نمیتوان ادامه داستان را پیشبینی کرد. صادقی هم که توضیح به خصوصی نمیدهد؛ نه در خود داستان و نه در مصاحبههایش. پس این جذابیت به شیرینی ساختن تأویلها و نگاههای متفاوت منتهی میشود و این امر داستانهای صادقی را همواره برای خوانندگانش زنده نگاه میدارد. (به همین دلیل است که خودش میگوید فقط به اینکه داستانش را بنویسد فکر میکند نه به زمان چاپ شدنش. چون بالاخره یک روزی چاپ خواهد شد.) اما این همه ماجرا نیست. صادقی از این ترفند برای جااَنداختن موتیفهای داستانهایش استفاده میبرد. سه موتیف اصلی عبارتند:
خوابگردی
خواب، کابوس، رؤیا و از این سه مهمتر خوابگردی، از مضمونهای اصلیِ تکرارشونده در آثار صادقی هستند. صادقی (همچون برادران کوئن در سینما) هر وقت دلش خواسته ما را به درون خواب/ کابوس/ رؤیای شخصیتهایش کشانده و چنان در عمقش نفوذ کرده که فراموش کنیم واقعیت چه بوده. او بهراحتی داستان را با یک خواب شروع و پایان میدهد (گاوخونی)، یک تصویر رؤیاگونه را به توضیح آخرعاقبتِ شخصیتها ترجیح میدهد (من تا صبح بیدارم) و یا آنچه در داستانهای کوتاهش مدام تکرار میشود تعریف کردن از اتفاقاتی است که فردایش میفهمیم همهاش خواب بوده.
خاطرات / خاطرات کودکی
بهغیر از عرضحال که تماماً در دوران کودکی میگذرد سایر آثار صادقی به فراخور حال، ارجاعهایی نوستالژیک به دوران کودکی یا محلهای دارند که شخصیتهای داستان روزگاری در آن خوش بودهاند، عاشق شدهاند، خوراکی خوردهاند، دعوا کردهاند و خلاصه دنیا هنوز انقدر به آنها سخت نگرفته بود. خاطرات کودکی تکیهگاههای داستانهای صادقی هستند. شخصیتها معمولاً وقتی یاد خاطرتشان میاُفتند که قرار است تکانی به وضع و حالشان بدهند.
مساله هویت
آدمهای داستانهای صادقی از بیهویتی رنج میبرند. همین میشود که با پدرشان، خاطرات یا کابوس پدرشان درگیرند (گاوخونی، بیژن و منیژه)، مساله سرزمین و آب و خاک دارند. برایشان مهم است که زایندهرود دارد خشک میشود (داستان کوتاهِ شهرام و شهریار- همشهری داستان، تیر 92)، آبی که به تنشان خورده به کجا میرود (گاوخونی). خارج هم که رفتهاند با خودشان کنکاش میکند که از کجا کارشان به اینجا کشید؟ (توپ شبانه، آب و خاک، حتا دیدار در حلب)، در جستوجوی هویت و ریشهشان پیهی هر چیزی را به تنشان میمالند: در سفر کسرا اصلاً کار از سفری برای تمام کردن خود به خودشناسی و دیدن خود در کالبد دیگری میکشد. سهگانه کسرا مگر چیزی جز جستوجوی خویشتن است؟ (کسرا: (اسم) [عربی: کِسری، معرب، مأخوذ از فارسی: خسرو، جمع: اکاسر و اکاسره] [ka(e)srā] عنوان هریک از پادشاهان ساسانی.(فرهنگ لغت عمید))
ساکنِ بزرگراه گمشده
سعی کنید گاوخونی را برای کسی که کتاب را نخوانده تعریف کنید. در تعریف کردنتان آقای گلچین هیچ جایی نخواهد داشت. اما شما خوب میدانید گاوخونی بدون آقای گلچین بیمعناست. حرف زدن از جعفر مدرس صادقی هم چنین ماجرایی دارد. او همانطور که گفته شد، نویسنده و همینطور آدم مبهم و جذابی است و مثل اکثر اصفهانیها مشکوک و طناز و بیخیال. همه این ویژگیها را هم به داستانهایش منتقل میکند. آثاری از او که بیشتر گُل کردهاند، راویای اول شخص دارند و صادقی خواننده را مجبور کرده از منظر دید شخصیتش، دنیا و پیرامونش را ببیند. همینجوری هم وقتی راوی دانای کل است، طرز تفکر شخصیتهایش را به لحن داستانهایش تبدیل میکند. وقتی قرار بر توضیح دادن نیست فرقی هم بین روای اول شخص و سوم شخص نخواهد بود!
دیوید لینچ، کارگردان آمریکایی، فیلم معروفی دارد بهنام بزرگراه گمشده درباره مردی که همان اول فیلم خودِ آیندهاش به خودِ حالِ حاضرش میگوید کسی کشته شده. کسی که او حتی هنوز نکشته. در ادامه میفهمیم آن آدم کشته شده در واقع فاسق همسر اوست اما مرد در وجود پسر جوانی حلول کرده است و از ماجرا خبر ندارد! همه این چیزها چطور به هم مربوط میشوند؟ با عبور از بزرگراهی که گم شده. مثل توضیح اتفاقاتی که در آثار صادقی بدون توضیح باقی میمانند، نقاط اتصال دنیای واقعی با بزرگراه گمشده نیز چیزی نیست جز کابوس و خواب و خیال. در بزرگراه گمشده مرد مرموزی هست که به نظر میرسد همه چیز زیر سر او باشد. اما حقیقت این است که او تنها ناظر اتفاقات و اتصالدهنده آدمها به هم است و کاری به کار کسی ندارد. او بذر شک میکارد. به آدمهای گرفتار در موقعیتها میخندد و بیخیالتر از نتیجه کار تنها داستانی جدید میسازد. راستش را بخواهید در مورد جعفر مدرس صادقی نیز با چنین آدمی طرفیم. آدمی که در توصیف حضورش در پشت صحنه فیلمِ گاوخونی میگویند یواشکی دوربینش را در میآورد، از چیزی عکس میگرفت و دوباره دوربین را قایم میکرد یا پای اعلام شروع به کار ماهنامه تجربه در فیس بوک، کامنت میگذارد: «تجربه؟»