شناسهٔ خبر: 71091 - سرویس فرهنگ

میدان‌های مین هنوز قربانی می‌گیرد ـ ۲/ گفت‌وگویی با برادر شهید صادق محمدی

صادق در روز شهادت حال و هوای دیگری داشت/ آیناز این روزها بهانه پدرش را می‌گیرد

همان روز در حالی که هنوز سفره صبحانه را جمع نکرده بودیم سرهایمان به سمت صدای انفجاری پیچید که از خط جدید میدان مین بلند شده بود. با اولین ضربه صادق، مین گوجه‌ای کار خودش را کرده بود.

اشاره: شهید صادق محمدی یکی از همان شهدایی است که جانش را دستانش گرفت تا بذر کینه و عداوت دشمن بعث را از میدان های مین دهلران درو کند. کسی که به تعبیر برادرش مرتضی شجاعت عجیبی در ایجاد معبر در میدان‌های مین داشت.

به گزارش نماینده به نقل از خبرگزاری دفاع پرس، متن روبرو گفت و گویی با برادر این شهید گرانقدر است.

خانواد‌ه‌ای از جنس جهاد

صادق متولد 1364 بود در همین منطقه دهلران. ما 6 برادر و دو خواهر بودیم و صادق از همه ما به لحاظ سنی کوچکتر بود. یکی از برادرهایم به نام نورالدین از قسمت پا در دوران دفاع مقدس به درجه جانبازی رسید و برادر دیگرم محمد در شلمچه شیمیایی شد و برادر دیگرم عبدالکریم دو ماه قبل از اینکه صادق به شهادت برسد پایش به روی یک مین گوجه‌ای رفت و از ناحیه پا جانباز شد.

به دنبال کار در شرکت‌های پاکسازی مین

صادق بعد از اتمام دوره سربازی‌اش برای گذران زندگی با توجه به اینکه تازه ازدواج کرده بود به استخدام یک شرکت مین‌روبی درآمد. به همین خاطر هر دو نفرمان جذب شرکت‌های پاکسازی مین شدیم. در دهلران هم کارخانه و یا کارگاهی برای گذران زندگی نیست.

در این شرکت‌ها از حقوق و مزایا خبری نیست. زندگی همین‌طور جریان داشت و نهایتا بعد از چند سال جنگ و ستیز با انواع مین‌های آماده انفجار بر اثر انفجار یک مین ضدنفر گوجه‌ای در حین پاکسازی در 21 فروردین سال 90 به شهادت رسید. زمانی که به شهادت رسید دخترش تنها شش ماه بیشتر نداشت.

فرمانده‌ی صادق

قسمت‌های شرهانی، چم‌هندی، منطقه عملیاتی کلات و دهلران مناطقی بود که برای پاکسازی می‌رفتیم. با جرات و جسارت بسیار بالایی در این کار وارد شده بود به طوری که فرماندهانی که تا به آن روز چند سالی را در کار پاکسازی میدان مین بوده‌اند به او به چشم یک فرمانده تمام عیار نگاه می‌کردند.

زمانی که وارد میدان مین می‌شد معبرهایی که‌ می‌زد واقعا آدم را به وجد می‌آورد و احساس می‌کردی که این فرد یک کارشناس مین‌روبی در منطقه است.

از زمانی که باهم وارد این کار شدیم با هم بودیم. چه زمانی که در روزها مشغول پاکسازی در میدان‌های مین بودیم چه زمانی که به سبب دوری راه تا خانه مجبور بودیم در مناطق عملیاتی بمانیم.

قرض‌هایم را ادا کن

قبل از روزی که به شهادت برسد یعنی در روز شنبه آن‌طور که بعدها خانمش تعریف کرد؛ به او گفته بود می‌خواهم تمام بدهی‌هایی را که به اشخاص دیگر دارم بنویسم و به تو بدهم. به این خاطر که احتمال خطر بسیاری می‌رود چرا که فردا میدان مین بسیار خطرناکی را برای پاکسازی انتخاب کرده‌ایم و شاید دیگر برگشتی در کار نباشد. خانمش از این حرف بسیار ناراحت و دلگیر شد.

 صبح روزی که باهم برای کار می‌رفتیم صادق همیشه با خودش یک فلاسک چایی آورده بود که شاید در آن روز همه بچه‌ها را میهمان چایی کرد. در آن روز بر خلاف همه روزها من اصلا صادق را به چشم ندیدم. انگار با ما به منطقه نیامده بود. نمی‌دانم بد جور دلشوره داشتم و احساس می‌کردم هر آن باید منتظر وقوع حادثه‌ی بدی باشم.

آن روز صادق بر خلاف همیشه خیلی ساکت و آرام داشت کارش را می‌کرد و با کسی حرفی نمی‌زد. در حالی که در روزهای عادی مثل همان روز با بچه‌ها بگو و بخند راه می‌انداخت.

همان لحظه‌ای هم که به شهادت رسید با یکی دیگر از دوستانش به نام مصطفی که صحبت می‌کردم گفت که او آن روز متوجه حالت آرام و همراه با طمأنینه صادق شده بود و دیده بود که صادق قبل از اینکه کار شروع بشود لحظاتی را بسیار آرام و بدون نگرانی خوابیده بود انگار که سال‌هاست به خواب سنگینی فرو رفته است.

میدان‌های مین نامنظم

میدان مین PMمیدان مین نامنظمی بود که در آن روز برای پاکسازی انتخاب کرده بودیم. این میدان به سبب نوع توزیع مین در وسعت حداکثری آن بسیار چالش برانگیز است و احساسمان این بود که این میدان باعث آزار و اذیت ما بشود اما خواست خدا بود که در آن روز این میدان از بچه‌های ما تلفات نگرفت.

وارد میدان مین ساده‌ای شدیم که پر از مین‌های ضدتانک و مین‌های ضدنفر یا همان مین‌ گوجه‌ای بود. پاکسازی را شروع کردیم. نزدیک‌های ساعت 10 الی 11 صبح بود که برای کمی استراحت و تجدید قوا کار را تعطیل کردیم و برای صبحانه آماده شدیم. در مناطق پاکسازی میدان‌های مین اگر نیروی کار خسته و کوفته باشد احتمال وقوع انفجار و دادن تلفات تا مقدار بالایی افزایش می‌یابد.

من و صادق روی یک نوار میدانی با هم کار می‌کردیم و من اغلب مواقع به سبب هموار بودن زمین میدان مین صادق را در کنار خودم می‌دیدم.

منطقه‌ای که برای پاکسازی دل‌شیر می‌خواست

بعد از پاکسازی مین‌های ضد تانک به مین‌های ضد نفری رسیدیم که در ماه‌های گذشته تلفات زیادی از نیروهای ما گرفته بود. بسیاری از این مین‌ها به سبب فرسایش‌هایی که در این چند سال اتفاق افتاده است تا مرز انفجار، خطرناک هستند. به همین خاطر به صادق گفتم که برای اینکه تلفات ما خدای نخواسته افزایش یابد بهتر است که از همدیگر فاصله بگیریم و صادق هم قبول کرد. از هم فاصله گرفتیم.

بعد از اتمام صبحانه هنوز کار را شروع نکرده ‌بودیم که دیدم صادق آن روز برخلاف سایر روزها زودتر از همه وارد میدان مین شده است.

 

صدای انفجاری که سرها را به سمت خودش برگرداند

هنوز من سر سفره بودم و شاید تنها دو دقیقه با برادرم که در نوار دیگری مشغول خنثی‌سازی بود فاصله داشتم. بعد از گذشت چند دقیقه صدای انفجاری در منطقه پیچید و همه به آن نقطه‌ای که صادق در آنجا مشغول به کار بود دویدیم. ا‌ز آنجایی که در حین خنثی‌سازی فاصله سر صادق تا خود مین بسیار کم بود موج انفجار و ترکش‌ قسمت‌های پیشانی و سمت چپ صورتش را داغان کرده بود و ترکش‌های مین حتی تا پشت گردنش رسیده بود.

بلافاصله پیکر صادق را به بیمارستانی در دزفول انتقال دادیم و در بیست‌وچهار ساعتی که در بیمارستان بود بعد از عمل، به شهادت رسید.

دنیا به پیش چشم داغدار من سیاه

در آن لحظه تمام دنیا در برابر چشمانم سیاه شد و اصلا قادر به دیدن جایی نبودم و نمی‌دانستم که به کجا درحال حرکت هستم. وقتی به صادق رسیدم موج انفجار به قدری زیاد بود که پیشانی‌اش را کاملا شکافته بود و خون به بیرون ریخته می‌شد. خودم را به روی صادق انداختم و بچه‌ها به زور مرا از روی صادق جدا کردند و به خارج از میدان مین انتقال دادند.

بعد از شهادت صادق تا یک ماه وارد میدان مین نشدم‌. چون اصلا دست و دلم به کار نمی‌رفت و نمی‌توانستم عدم حضور صادق را در کنارم در هنگام پاکسازی تحمل کنم.

میدانی که باز هم قربانی خواهد گرفت

خود من هشت سالی هست که در این کار هستم و می‌توان گفت که تقریبا به این کار آلوده شده‌ام و دیگر راه برگشتی برایم نیست! عادت به کار دیگری هم ندارم و با همه سختی و دشواری که این کار دارد برای تامین معاش خانواده و زن و در این شرایط بی‌کاری در منطقه دهلران، به استخدام شرکت‌های پاکسازی مین درمی‌آییم که غالبا بدون بیمه و مزایا افراد را به کار می‌گیرند. آیناز، دختر شهید صادق حالا سه سال دارد و تازه بهانه بابایش را می‌گیرد. برخی اوقات در خانه پدرم که تصویر بزرگتر صادق را در آنجا گذاشته‌ایم بی‌اختیار به عکس خیره می‌شود طوری که انگار فهمیده‌ است که چند سالی است که بابا ندارد.