به گزارش نماینده، صبح روز اسارت بود. گفتند: از چای خبری نیست. این جا همه چیز را به صورت یارانه ای می دهند. اول حسابی کتک خوری، بعد یک مشت غذای ناقابل. هنوز چیزی از صبح نگذشته بود که قاسم معین زاده با خنده وارد راهرو شد. نشست کنارم و حالم را پرسید. گفتم: چه شده، می خندی؟ گفت: بردنم بازجویی و حسابی زدنم. فکر می کنند من واقعاً کُرد هستم. یک حرفی بهم زدند که همان جا خنده ام گرفت. با کابل می زدند؛ بهم فحش می دادند و می گفتند: شما پدرسوخته ها، هم از ما پول می گیرید و هم از ایرانی ها؛ یک پدری از تو دربیارم. جاسوس های دروغ گو. حسابی حالت را جا می آورم.
عراقی ها فکر می کنند من جاسوس دو جانبه ام. وای به حالم! آخر تمام مدارک و کارت شناسایی ام، توی ماشین جا مانده است. نباید مدارک را توی ماشین می گذاشتم. اگر به دست شان بیفتد و متوجه شوند که من چه کاره ام، کارم تمام است.
کم کم اعتماد قاسم به ما جلب شد. وقتی وضع من را دید و بهم اعتماد کرد، با هم دوست شدیم. کف پایش را نشان داد؛ یک تیر خورده بود کف پایش؛ حیرت آور بود. گفت: شلمچه یک موقعیت خاص پیدا کرده بود، برای همین من از کردستان یک راست آمدم شلمچه که گرفتار شدم. موقعی که من را گرفتند، به سمت ماشین تیراندازی کردند. خودم را از ماشین پرت کردم پایین که تیر درست خورد کف پام.
وضع خیلی بدی داشتم. بدنم تب داشت و می سوختم. سرم درد می کرد. گرسنگی، بی حالی و بی رمقی. همان روز اول، چند تا از بچه ها تا ظهر نشده کار جراحی را شروع کردند. سعید مفتاح شده بود دکتر. اول گمان می کردم که می خواهند به داد من برسند. دیدم نه، رفتند سراغ قاسم؛ اما سعید برگشت و گفت: یک تیر هنوز کف پایش مانده است. بچه ها کارش را ساختند با هزار مکافات تیر را بدون دارو، بدون بی حسی و بی هوشی و بدون ابزار جراحی از کف پایش درآوردند.
داشتند غذا می دادند. غذایشان مقداری نان سمون و آب گرم بود. در آن گرمای خرداد ماه بصره، تمام مجروحین به حال وخیمی گرفتار شده بودند. همه کسانی که زخمی بودند، زخمهایشان عفونت کرده بود و حالا دیگر کرم افتاده بود. رانم به شدت ورم کرده بود و در شلوارم جا نیم گرفت. بچه ها شلوارم را از سر لنگه پاره کردند. دیگر شده بود مثل یک درخت سیب، سست و بی حال. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. روزها به سختی می گذشت و تب، درد و بی حالی، جای اسارت را گرفته بود.
حال زخمی ها وخیم بود. درمان و دارویی از طرف عراقی ها نبود. هر ثانیه اش به قد همه آفرینش وسعت داشت؛ به اندازه همه دردهای عالم. اما با همه این احوال، نماز و نیایش مان حال خاص خودش را داشت. بدون وضو و افتاده بر زمین. سجده گاهی نبود. مثل هر صبحگاه، منتظر نماز بودم. سر چرخاندم. تاریکی نبود. آن جا شب و روز یکی بود؛ یعنی خاموشی ممنوع. تازه متوجه شده بودیم که عراقی ها شب و روز را برایمان یکی کرده اند. یعنی هیچ وقت برق و روشنایی زندان خاموش نمی شد. بچه ها برای خودشان چشم بند درست کرده بودند تا موقع خوابیدن، نور اذیت شان نکند.
راوی: آزاده رسول کریم آبادی
منبع:سایت جامع آزادگان