هفه نامه «نماینده» / «فرشته روحافزا» از دانشگاه منچستر انگلستان، دارای دکترای الکترونیک، پژوهشگر، محقق فرهیخته و معاون فرهنگی اجتماعی شورای فرهنگی – اجتماعی زنان است. همسر وی دانشمند شهید «احمد حاتمی» فوقدکترای پژوهشگاه فضایی ایران بود که در حادثه تلخ سقوط جرثقیل در مسجدالحرام به مقام شهادت نائل شد. در کافه گپ این هفته میزبان او شدیم و گفتگویی صمیمانه و خواندنی نتیجه این نشست شد.
*** بهعنوان اولین سؤال بفرمایید متولد چه سالی و اهل کجا هستید، در چه خانوادهای پرورش یافتید؟
متولد سال ۱۳۴۰ در تهران هستم و در یک خانواده مذهبی و متوسط پرورش پیدا کردم. پدرم کارمند بیمه ایران و البته فردی کتابخوان و اهل مطالعه بود که مسیر مطالعه را برای فرزندانش هموار کرده بود. در زمان شاه ملعون که شرایط متفاوت بود پدرم کتابهایی مثل بهار یا مهدی موعود را به ما معرفی میکردند تا بخوانیم از طرفی هم ما را با رساله یا عقاید امام آشنا میکردند.
*** چند خواهر و برادر دارید؟
ما ۳ خواهر و ۵ برادر بودیم.
*** دوران کودکی را چطور پشت سر گذاشتید؟
یکی از نکات مثبت زندگی ما تعداد زیاد بچه در خانه بود. چون فاصله سنیمان بسیار به هم نزدیک بود با هم گروهی مدرسه میرفتیم. مادرم بسیار به مذهب اهمیت میداد و برایشان مهم بود که ما سواد قرآنی داشته باشیم و چون تعداد ما زیاد بود یک خانمی را استخدام کرده بودند که به منزل ما میآمدند و به ما قرآن درس میدادند و خواهر و برادرها بر سر یاد گرفتن قرآن با هم رقابت داشتیم. از طرفی هم یک آقای روحانی هم بودند که هفتهای یک روز به منزل ما میآمدند و به ما احکام و داستانهای قرآنی میآموختند. به خاطر دارم که دوران شاه ملعون ما در خانه تلویزیون نداشتیم ما خواهر و برادرها خیلی علاقهمند بودیم بعضی از برنامهها را از تلویزیون ببینیم پدرم تلویزیونی خرید که مبله بود و در آن را قفل میکردند و برنامههایی را که برای ما مناسب بود اجازه میدادند تماشا کنیم. بعد از چند روز این حاجآقای روحانی که به منزل ما آمدند از دیدن تلویزیون خیلی ناراحت شدند و گفتند تا زمانی که در این خانه تلویزیون باشد حرفهای من برای بچهها فایده ندارد و تا دو هفته که پدرم تلویزیون را بفروشد قهر کردند. خاطره دیگر اینکه ما بچهها در خانه سفره حضرت رقیه پهن میکردیم و قسمت جالب و جذاب آن هم روشن کردن شمع بود کاری به نان و پنیر و خرما سفره نداشتیم فقط شمع روشن میکردیم. درحالیکه با مذهب جوش میخوردیم کودکی هم میکردیم.
*** کمی از ازدواجتان بگویید. چطور با همسرتان آشنا شدید؟
اوایل جنگ و تعطیلی دانشگاهها بود و من نتوانستم در دانشگاه شرکت کنم. به همین دلیل بهعنوان معلم تربیتی به مدرسه یکی از آموزشوپرورشهای جنوب تهران رفتم و چون معلم زن ریاضی کم داشتیم و من هم دیپلم ریاضی بودم به بچهها ریاضی هم درس دادم. در آن مدرسه خواهر همسرم نیز کار میکردند و به پیشنهاد ایشان یک جلسه بهصورت جدی با همسرم حرف زدیم و ایشان از اهداف زندگی و خط قرمزهایشان گفتند و جلسه بعد به همراه خانواده به منزل ما تشریف آوردند. قبل از ازدواج از روحانی مسجد محله ایشان تحقیق کردیم. ایشان در جواب گفتند: اگر بین همه کسانی که در این مسجد رفتوآمد میکنند بخواهم کسی را انتخاب کنم جای من پیشنماز بایستد این فرد را انتخاب میکنم. یک استخاره هم گرفتم خیلی خوب آمد به همین دلیل دیگر تعللی نکردم. این را هم اضافه کنم که ایشان آن زمان دانشجوی رشته مکانیک در دانشگاه تهران بودند و من هم بعد از مدتی وارد دانشگاه تهران شدم و بعد از ازدواج ما دانشگاهها باز شده بود.
*** مراسم ازدواج شما با چه سبک و سیاقی برگزار شد؟
یک خرید عقد خیلی ساده داشتیم. آینه خریدیم ولی شمعدان نخریدیم. از پوشاک و زیورآلات هم فقط یک جفت کفش و یک پیراهن ساده و یک حلقه گرفتیم. در روز عروسی هم لباس سفید پوشیدم نه لباس عروس. در یک سالن هم جشن گرفتیم که در آن مداحی هم خوانده شد و الحمدالله گناهی در عروسی ما نبود.
*** مهریه شما چقدر است؟
میزان مهریه برای خانواده من بسیار مهم بود. ایشان از من پرسیدند مهریه شما چقدر است؟ من هم در پاسخ گفتم مهریه من زیاد است. هر چه اصرار کردند من جوابی ندادم. فقط گفتم مهریهام کم نیست. ایشان هم گفتند پس سر عقد شرایط مرا در نظر بگیرید. تا زمان عقد هیچکس نمیدانست مهریه من چقدر است. به همین دلیل سر عقد گفتم ارزش من به سکه نیست مهریه من یک جلد کلامالله مجید و یک سفر حج باشد.
*** حاصل این ازدواج چند فرزند شد؟
۲ فرزند. یک دختر و یک پسر. دخترم ۲۲ ساله و دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی است و پسرم امسال در مقطع پیشدانشگاهی درس میخواند.
*** با وجود این همه مشغله همسرتان گله نمیکردند؟
همسرم بسیار زیاد با من همکاری میکرد. خارج از کشور که بودیم هیئت محبان زهرا داشتیم هر دو کار فرهنگی میکردیم و ایشان معلم قرآن افرادی بود که مسلمان شده بودند. فعالیتهای جانبی من هم زیاد بود ولی او با اینکه مقام علمی بالایی داشت همیشه در همه زمینهها مثل نگهداری بچهها، خرید، کار منزل با من همراه بود و کمک میکرد. یک نکته دیگر درباره همسرم بگویم اینکه هیچوقت به من نگفت حافظ قرآن است ولی کاملاً به قرآن مسلط بود. من اگر جایی بودم که درباره موضوعی به آیه قرآن نیاز داشتم به ایشان پیامک میدادم و ایشان همان لحظه درباره موضوعی که خواسته بودم چند آیه از قران را برای من میفرستادند.
*** رمز موفقیت در رابطه شما و همسرتان چه بود؟
رمز موفقیت ما این بود که هیچ «من و تویی» در رابطه ما وجود نداشت؛ و پتانسیل این هم در من نبود در ایشان بود. من و همسرم برای خیلیها در خانواده مرجع رفع اختلاف بودیم. منزل ما تبدیل شده بود به یک مرکز مشاور برای دوستان و نزدیکان. نمیتوانم بگویم که چقدر خلأ نبودن ایشان در زندگی ما محسوس و قابللمس است.
*** بهعنوان آخرین سؤال، کمی از آخرین سفر ایشان برای ما بگویید.
به خاطر دارم که ماه رمضان بود. ایشان به منزل آمدند و به من گفتند: «لبیک. اللهم لک لبیک» گفتم سفر مکه جور شد؟ پاسخ داد: بله. گفتم تنهایی نمیشود من هم باید همراه شما به این سفر حج بیایم؛ اما گفت: نه. این سفر نمیشود که شما همراه من باشید. آن زمان من با دوستان بسیج دانشجویی همکاری داشتم و تعدادی از دوستان را به اردوی مشهد برده بودیم حدود دو هفته من درگیر این اردوها بودم. این سفر مشهد مقارن با روزهایی بود که همسرم عازم سفر حج شد. در این سفر مشهد من بهشدت احساس نگرانی میکردم اما نمیدانستم علت این نگرانی و تشویش چیست. بدون هیچ دلیلی گریه میکردم؛ و نمیتوانستم بفهمم چرا اینقدر ناراحت هستم. قرار بود ایشان روز دوشنبه عازم باشند. آخرین پنجشنبه قبل از دوشنبه به من گفتند قبل از حج میخواهم به زیارت امام رضا بروم؛ اما من مخالفت کردم. پیشنهاد دادم که بعد از سفر حج همه با هم به زیارت امام رضا برویم. ایشان هم پذیرفت. شب آخری که میرفت حال متفاوتی داشت. از همسایهها خداحافظی کرد و بهشدت ساکت شده بود. موقع رفتن دخترم گفت: بابا احساسات را میگویی؟ گفت: دلهره؛ با تعجب گفتم: دلهره؟ برای چی؟ اما چیزی نگفت، سرش را انداخت پایین؛ انگار نمیخواست حرف بزند.
فقط لحظۀ آخر که از ماشین پیاده شد گفت حادثه اتفاق میافتد گفتم حادثه چی؟ گفت مثل آن سال که سعودیها حاجیها را کشتند. گفتم: نه امسال این حرفها نیست! این مال آن سالها بود که برائت از مشرکین بود. حالا اگر به دلت بد آمده نرو. گفت: نه، حتی درستوحسابی هم خداحافظی نکرد به عینه مشخص بود که دارد دل میبرد. تا اینکه روز جمعه شد و این اتفاق افتاد و دو روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
تمام این مدت خودم را سرزنش میکردم که چرا مانع سفر او به مشهد شدم. به ما گفتند پیکر ایشان پنجشنبه به فرودگاه امام خمینی میرسد ما هم میخواستیم به استقبال ایشان در فرودگاه برویم که بعد گفتند هواپیما از جده به مشهد رفته است و آنجا طوافشان دادند و صبح به تهران رسید.