«نماینده»؛ در کافه گپ این هفته سراغ دکتر «علیرضا مرندی» رفتیم و صحبت از ریزهکاریهای زندگی وزیر بهداشت نام آشنای سالها پیش، نماینده مردم تهران در مجالس هشتم و نهم که ریاست فرهنگستان علوم پزشکی را نیز عهدهدار است، گپوگفتی خواندنی را رقم زد ...
* چطور با همسرتان آشنا شدید؟ چند ساله بودید؟
خیلی دوست داشتم در همان ۱۸ سالگی که کنکور پزشکی را دادم، ازدواج کنم ولی متأسفانه بضاعت مالی نداشتم. با آقای دکتر کلانتر معتمدی که جراح و استاد دانشگاه هستند از اول دبیرستان دوست صمیمی بودیم. در ۲۵ سالگی که فارغالتحصیل شدم، ایشان گفتند که دختردایی همسرشان ویژگیهای مدنظر من را از نظر تدین دارد. آن زمان والدین من اصفهان بودند. در سپاه بهداشت - در پادگانی که در خیابان پاسداران فعلی است و آن زمان به سلطنت آباد معروف بود- که بودیم فقط ظهر پنجشنبه تا جمعه را فرصت داشتیم و اگر صبر میکردم تا خانوادهام به تهران بیایند، دیر میشد. بنابراین من به همراه دکتر معتمدی و همسرشان به خواستگاری رفتیم.
* چه سالی بود؟ همسرتان چند ساله بودند؟
سال ۱۳۴۴. همسرم ۱۷ ساله و در واقع کلاس یازدهم بودند. خدمت دوره دانشجوییام در پادگان سلطنت آباد تمام شده بود و چون مرخصی کوتاهی داشتم و باید به روستا میرفتم، کل مراسم خواستگاری و ازدواج ما ظرف ۲ هفته انجام شد. البته مراسم خاصی هم نبود. مراسم عقد و عروسی در خانه پدرخانمم که خانه کوچکی با دو یا سه اتاق بود، انجام شد. حتی شام هم ندادیم. بعد از آن به روستای کنجدجان شهرستان گلپایگان رفتم. همسرم هم چند هفته بعد به همان روستا آمد و زندگیمان را شروع کردیم.
* مهریه همسرتان چقدر بود؟
مهریه خواهر همسرم که ۷ سال از او بزرگتر بود، ۳۰ هزارتومان بود، مهریه همسرم هم همان ۳۰ هزارتومان تعیین شد.
* پس زندگی سادهای را در روستا شروع کرده بودید...
بله. زمانی که همسرم به روستا آمد، من از قبل خبر نداشتم. یک شب همسرم با پدرومادرشان یک ماشین کرایه کرده بودند و به روستا آمدند. وسیله زندگی هم هرچه که در صندوق عقب و طاق ماشین جا میگرفت را با خود آورده بودند.
* چه زمانی از روستا برگشتید؟
زمان خدمت در سپاه بهداشت، یک سال و نیم بود. بعد از آن برای گرفتن تخصص به همراه همسرم به آمریکا رفتم. البته استادم مرحوم دکتر قریب به من پیشنهاد کردند که تخصصم را نزد ایشان بگذرانم. بدون اینکه از من امتحان بگیرد به من نمره ۱۸ -که بالاترین نمره ایشان بود- داد و گفتند پیش من ادامه تحصیل بده. شغلی نداشتم. حتی حاضر بودم به عنوان کارگر شرکت نفت در بیابانها کار کنم. چون آن زمان دستیاری حقوق نداشت به ایشان گفتم وضع مالی من خوب نیست و میخواهم ازدواج کنم، بدهی هم دارم. ایشان گفتند پس برای گرفتن تخصص به آمریکا برو چون آنجا بعد از گرفتن تخصص به تو حقوق میدهند. بنابراین من امتحان دادم و دو سه روز پس از اتمام سپاه بهداشت به آمریکا رفتم. در آمریکا تخصص و فوق تخصص کودکان گرفتم. عضو هیئت علمی دانشگاه شدم تا مرحله دانشیاری هم پیش رفتم و رئیس بخش کودکان دانشگاه و رئیس بخش مراقبتهای نوزادان بیمارستان دانشگاه بودم، اما با پیروزی انقلاب به ایران بازگشتم.
* چند فرزند و نوه دارید؟
۳ تا. یک پسر و دو دختر. پسرم ۴۹ ساله، دخترهایم ۴۶ و ۴۵ ساله هستند. پسرم رئیس دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران و دانشیار است. یکی از دخترهایم دانشیار دانشگاه الزهرا و دختر دیگرم در دانشگاه آزاد تدریس میکند. هر ۳ هیئت علمی هستند. ۶ تا هم نوه دارم. ۴تا از نوههایم ازدواج کردهاند و دو تای دیگر سال آخر دبیرستان هستند. ۲ تا هم نتیجه دارم و ۲ تا نتیجه دیگر هم توی راه هستند.
* همسرتان تحصیلاتشان را ادامه دادند؟
بله. لیسانس را در ایران و فوق لیسانس زبان انگلیسی را درآمریکا گرفت. بعد از انقلاب در دانشگاه تدریس میکرد. دکترای آموزش زبان انگلیسی را در دانشگاه آزاد میخواند که همان زمان با تز دکترایشان مادرم در اصفهان لگنشان شکست و زمینگیر شدند. همسرم پیشنهاد کرد که به تهران بیاید تا از او مراقبت کند و بهخاطر پرستاری از مادرم دکترا را نیمه کاره رها کرد. بعد از فوت مادرم هم از پدر و مادر خودش پرستاری کرد. همسرم زندگی خود را وقف آنها کرد.
* وزارت چه تغییری در زندگی شما ایجاد کرد؟
مجبور شدم صبح زود از منزل خارج شوم و دیر برمیگشتم. ۵ صبح باید در جلسه وزارتخانه شرکت میکردم بنابراین چهار و نیم صبح قبل از اذان از منزل خارج میشدم. شبها هم ۱۱-۱۲ حتی گاهی ۲ صبح به خانه برمیگشتم. تنها تغییر همین بود. وگرنه خانمم مثل قبل خودش تنهایی به خرید میرفت و... وقتی من دخترم را شوهر دادم خانهمان در سه راه طالقانی کوچه میثاق چهارم بود و یک ميهمانی ساده در همانجا گرفتیم. حتی پاسبان دم در، محافظ و راننده من هیچ کدام نفهمیدند که آن شب عروسی دختر من است. آقای حسان چایچیان (شاعر مذهبی) باجناق من هستند و دامادم پسر ایشان. عروسی دخترم هم مثل عروسی خودم ساده بود. پذیرایی فقط با میوه و شیرینی حتی شام هم ندادیم. با خانواده داماد کمک کردیم تا آپارتمان کوچکی در پایین میدان فردوسی خریدند و زندگیشان را شروع کردند.
* ازدواج دختر دومتان هم ساده بود؟
من به خانواده دامادم خیلی اصرار کردم که مراسم عروسی نگیرند اما آنها با خانواده خودشان رودربایستی داشتند و مراسم سادهای در یک سالن کوچک گرفتند. دامادم سال آخر پزشکی بود که به خواستگاری دخترم آمد و هیچ شناختی از هم نداشتیم. پدرشان فرهنگی بودند. دخترم با اینکه خواستگارانش مشکلی نداشتند، جواب رد میداد. آن موقع دوران جنگ بود، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت شرطم این است، که همسرم باید حتماً داوطلبانه به جبهه رفته باشد. دکتر داوودی داوطلبانه جبهه رفته بود و مورد پذیرش دخترم قرار گرفت.
* ازدواج پسرتان که پسر وزیر محسوب میشدند چطور برگزار شد؟
مراسم عروسی پسرم هم ساده بود. البته خانواده عروس دلشان میخواست بدون شام نباشد، ما هم یک چلوکباب دادیم.
*ازدواج ساده همچنان در خانواده شما مرسوم است؟
آخرین ازدواج خانواده ما مربوط به یکی از نوههایم است. پسر ۲۱ ساله و دختر۲۰ ساله که هر دو دانشجو هم هستند. یکی از نوههای من بعد از ازدواج دو سال و نیم در منزل پدرش(پسرم) در اتاق خودش با همسرش زندگی کرد. بعد از آن آپارتمانی برایش فراهم شد و به آنجا رفتند. من آدم فقیری نبودم اما سعی کردم ساده برگزار کنم. هنوز هم قسط آپارتمان نوهام را میدهم.
* اگر وقت خالی داشته باشید چه میکنید؟
وقت خالی ندارم. من حتی غذایم را در ماشین میخورم. همسرم اصرار میکند غذای پختنی به من بدهد اما چون بوی غذا ممکن است راننده و دیگران را اذیت کند فقط نان و پنیر و گردو و مقداری میوه به عنوان ناهار در ماشین میخورم. در ماشین هم مطالعه میکنم. من حدود ۱۳۰۰ روز مرخصی از اول انقلاب تا بهحال طلبکارم چون استفاده نکردهام.