«نماینده»؛ دکتر حامد حاجی حیدری/ قضيه. اين روزها، بسيج، به توانمندترين بخش اقتصاد مقاوم و فعال کشور بدل شده است. فرمانده عاليرتبه نظامي بسيج، همچون يک خدمتگزار، در روستاهاي دور افتاده ميگردد و در هر جا به جستجوي «ظرفيت» اقتصادهاي منطقهاي ميپردازد، و آنها را ترويج مينمايد، تا اقتصادهاي محلي پرمزيت را در شرايطي که مديران دولتي تنها به جابه جايي نه چندان معنادار آمارهاي کلان تمرکز دارند، فعال کند. سردار نظامي عالي رتبه، کف ميدان، در قامت يک خدمتگذار، مشغول گشتن به دور کشور است، تا در يک موقعيت فوقالعاده، اثربخشترين تلاش براي نجات اقتصاد مقاومتي کشور را صورت دهد، و در هر منطقه «ظرفيت» ها را فعال نمايد؛ در يک جا، مصنوعات چوبي، در جاي ديگر، پرورش قارچ، در جاي ديگر، کشت زعفران، در جاي ديگر، ... . انکارناپذير است که نهادهاي انقلاب اسلامي، در مقايسه با نهادهاي برآمده از اغلب انقلابها، به طرز متمايزي، توانمندتر بودهاند و توانستهاند اين انقلاب را از کوره راههاي سهمگيني عبور دهند. قابل انکار نيست که ما خسارتهاي مهمي دريافت کردهايم، ولي اين خسارتها متناسب با حجم خصومتها و عارضهها نبودهاند و نکته اين حجم از «مقاومت»، شکلبندي نهادهاي انقلاب اسلامي بوده است. در واقع، نهادهاي انقلاب اسلامي ايران، ارزش بقاي بالايي از خود نشان دادهاند.
براي تحليلگران اجتماعي، اهميت ويژهاي دارد که اسرار اين ارزش بقا را دريابند و در يک بيان نظري کلي ميتوان از سياست «قدرشناسي» يا «تأييد مثبت نامشروط» به عنوان هسته نهادهاي انقلاب اسلامي ياد کرد. چنان که در ادامه اين مطلب، تفصيل داده خواهد شد، اين نحو سياست «قدرشناسي» متضمن جستجوي مستمر «ظرفيت» هاي کف جامعه و مستضعفين و روشن نگاه داشتن گرماي جهاد، در ميان آنهاست که سر جمع، نيروي عظيمي به اجتماع ميبخشد. در اين تيپ سازماندهي، مدير، خود را خدمتگزار خطاب ميکند نه «گروه عقلا» يا «گروه اغنيا»؛ «مدير خدمتگزار»، در کف سازمان و اجتماع، به دنبال ظرفيتهايي ميگردد که با خدمت به آنها، آنان را شکوفا سازد، تا نه فکر معدود و محدود «گروه عقلا»، بلکه تدبير مندرج در حکمت عامه، مسير آينده جامعه را البته در چهارچوب اصول بگشايد. اين، صورتبندي کلي «سياست «قدرشناسي»» است.
نهادهاي انقلابي که نوع ناب آن را ميتوان در «بسيج مستضعفين» ملاحظه کرد، متضمن سازمانبندي خاصي است که آشکارا با سازماندهي نهادهاي ديگر قديم و جديد که از الگوهاي سازماندهي مدرن اقتباس شدهاند، متفاوت است و از سر تأسف، بايد بگوييم که در نقطه عطف تاريخي ۱۳۷۶، بسياري از نهادهاي حکمراني و روشنفکري و آموزشي ما، از الگوي سازمانهايي مانند بسيج که متکي بر سياست «قدرشناسي» هستند، به سمت الگوي رقابتهاي بيرحم ليبرال حرکت کرده است و فضاي اين جامعه را به سمت «قدرنشناسي» گسيل نمودهاند.
اين، چکيده مطلب بود؛ اکنون تفصيل ماجرا ...
برهان.
تز ۱.
هنر برقراري ارتباط صادقانه، صريح، مستقيم، روشن، توأم با احترام متقابل، و در يک کلام، توأم با «قدرشناسي» (recognition)، قلب سبک مديريتي است که توسط امام سيد روح ا... موسوي خميني (ره)، پايهگذاري شد؛ «به من رهبر نگوييد، به من خدمتگذار بگوييد».
واژه «قدرشناسي» به معناي ارجگذاري، حرمت گذاشتن و بزرگ داشتن است. در مفهوم، ميتوان «قدرشناسي» را ارزشمند دانستن و فقدان مواجهه ابزاري با انسانها معنا کرد. به عبارتي ديگر، «قدرشناسي» يعني، اين انساني که مقابل تو قرار دارد يک موجود ارزشمند است، نه ابزاري براي استفاده يا شيئي که هر چه خواهي ميتواني با آن انجام دهي. در اين مفهوم، «قدرشناسي» عامل مؤثري در شکلگيري ارتباطات اثربخش است.
مردان نسل اول انقلاب، در مقايسه با نسل روشنفکر زده پس از هفتاد و شش، به نظر ميرسد که مبادي آدابتر، ملاحظهکارتر، مشوقتر و با ديدي بازتر هستند. از سال هفتاد و شش که تيپ روزنامهنگار، به تيپ رايج و معيار بدل شد، انتقاد نه به معناي عيارسنجي، بلکه به معنايي که همين نسل به آن «گير دادن» اطلاق ميکنند، کار همه شد. کم کم، همه به اين نتيجه رسيدند که بهتر است به جاي انجام هر کار مثبت، به انتقاد نامحدود به ديگران روي آورند، چرا که تنها انتقاد است که جايي براي «گير دادن» به آن نيست. منتقد، طلبکار است، و بدهکار نيست، و اين، در عصر روزنامهنگاران، موهبتي است. بر عکس، کسي که اقدام مثبتي انجام ميدهد، سوژهايست که صدها منتقد ميتوانند از بابت در هم کوبيدن او، ناني بخورند.
تيپ «فراستي»، نمونه ايدهآل و افراط شده از تيپ روزنامهنگاري است که در خرداد هفتاد و شش ظهور کرد. او منتقد سينمايي است، که خود فيلمي نساخته است. اين، نمونه تيپيک انسانهاي عصر روزنامهنگاران است که از سال هفتاد و شش، آغاز شد؛ تيپ «فراستي»، نوع همان کسي است که به جاي هر اقدام مثبت، از انتقاد ارتزاق ميکنند. با گسترش تيپ «فراستي»، رفته رفته، هيچ کس تمايلي به انجام کارهاي مثبت نخواهد داشت، و ديد منفي به ديد مثبت غلبه پيدا خواهد کرد، چنان که هماکنون چنين شده است.
روحيه ناشي از تيپ «فراستي»، ظرفيتهاي ملت را سترون ميکند، و اساساً ضد «بسيج» نيروهاي مردم است. در اين فضاي مسموم، هر کس، در فوران تهاجم منتقدان، جرأت اقدام مثبت را نخواهد داشت. در جامعهاي که تيپ «فراستي»، اين چنين، در آن متداول و افراط شده است، بر عکس آن چه در واقع بايد باشد، اقدامات مثبت، تنبيه ميشوند، و بيعملي تشويق ميگردد. ديد منفي، نفس جامعه را ميگيرد.
تز ۲.
ذهن انقلابي، به سبک انقلاب اسلامي از نژنديهايي که «هست» به سرعت فاصله ميگيرد، و به سمت يک ديد مثبت رو به آينده ميرود. ذهن انقلابي در انقلاب اسلامي، با فعل «شدن»، انس بيشتري دارد، و به «هست» هاي «بد»، اعتناي اندکي ميورزد.
از اين ديد، بايد پرسيد که اکنون، و با متداول شدن تيپ «فراستي» ما چقدر به ذهنيت گير دادن به «هست» ها نزديک هستيم، و چقدر به ذهنيت ترويج و تشويق «شدن»، که همان ذهنيت نهادهاي انقلاب اسلامي است؟ هنگامي که خطايي از کسي سر ميزند چگونه با او رفتار ميکنيد؟ هنگامي که با يک منحرف و خطاکار روبه رو ميشويد، چه نظر و احساسي راجع به او داريد؟ معمولاً، روبه رو شدن با يک فرد خطاکار، بخصوص هنگامي که انحراف خيلي بزرگ است، احساسي منفي در ما ايجاد ميکند، اما، اين احساس چه ماهيتي دارد؟ آيا فرد خطاکار را آدم يکسره منفي و بيارزشي ميدانيد که ديگر نبايد او را ساخت؟ از خطاي او به شدت عصباني ميشويد و دوست داريد وي را تنبيه يا مجازات کنيد؟ آيا ميزان خشم و نگرش منفي شما نسبت به او به نوع انحراف وي بستگي روشني ندارد و آمادگي داريد که نسخه او را کاملاً بپيچيد؟ آيا دوست داريد با صداي بلند هزار و يک صفت منفي را در قالب جملاتي که با فعل «هستي» پايان مييابند، نثار فرد منحرف کنيد؟ «تو آدم تنبلي هستي»؛ «آدم بيمسئوليتي هستي»؛ «آدم بيخودي هستي»؛
وقتي از دست کسي ناراحت و خشمگين ميشويد، و با تسلسلي جملاتي که به «هستي» ختم ميشوند به فرد برچسب ميزنيد، ابتدا بايد اين واقعيت را در نظر بگيريد که چنين جملاتي با يک واقعيت اساسي در اين جهان در تعارض است و آن «تغيير و تحول» است. وقتي ميگوييم «آقاي «الف» انسان منحرفي است» يعني، اين که منحرف بودن جزئي لاينفک از وجود آقاي «الف» است. چنين ذهنيتي ما را از پويايي شخصيت آقاي «الف» غافل ميکند. از سوي ديگر، وقتي ميگوئيم آقاي «الف» فرد نالايقي است، ذهن ما در خصوص نالايق بودن آقاي «الف» سوگيري پيدا ميکند، و ابعاد بالقوه مثبت شخصيت آقاي «الف» را ناديده ميگيريم. از آفات ديگر چنين جملاتي، احساسات همخوان با اين برداشتهاست. زيرا، مفهوم پايداري و عدم تغيير در فعل «هستي» ممکن است به احساسات آن نيز تداوم و پايداري بخشد. بنا بر اين، هنگامي که فردي باعث ناراحتي ما ميشود و خطايي از او سر ميزند، نميتوان گفت که اين خطا معرف تمام وجود و شخصيت اوست. اين به رغم روحيه «قدرشناسي» است. در خط درخشان «لعلک باخع النفسک»، پيامبراني که سالهاي سال را صرف تصحيح انحراف امت خود ميکردند، از اين روحيه «قدرناشناسي» مبرا بودند، و انقلاب اسلامي که خود را استمرار مسير انبياء تعريف ميکرد، پشت سر ولي حق، «قدرشناسي» را بر خود لازم ساخته بود.
و امروز، و با گذر از نقطه عطف ۱۳۷۶، که تيپ «فراستي»، بيرحمانه متداول شده است، اين سئوال هست که چرا از خود نميپرسيم که آيا انحراف فرد خطاکار، در او دائمي و هميشگي است و خواهد بود، و آيا نميشود با اقدامات ترويجي وضع او را بهبود بخشيد؟ درک چنين واقعيتي، زمينه شکلگيري «قدرشناسي» را در ما فراهم ميسازد؛ زيرا، انحراف، تنها يک رفتار فرد را در مجموعه خصوصيات و عادتهاي وي در بر ميگيرد و همه ابعاد شخصيت وي را منفي و منتفي نميسازد. اينجاست که بر اساس ترديدهاي مورد اشاره، مفهوم «قدرشناسي» به عنوان يکي از مؤلفههاي اساسي شکلگيري «سياست خدمتگزار» مطرح ميشود.
تز ۳.
يکي از جنبههاي مهم «قدرشناسي» در «سياست خدمتگزار» انقلاب اسلامي، موضوع «مبادي آداب بودن» (politeness) است. اصولاً مردان نسل اول انقلاب که دوره پيش از ۱۳۷۶، عصر و دوره آنهاست، از ديدگاه نسل روشنفکرزده پس از ۱۳۷۶، زيادي اهل مبادي آداب و تعارف هستند، و به قدر کافي صريح نيستند. در سال ۱۳۷۶، به آنها لقب «محافظهکار» اطلاق ميکردند، به اين معنا که از بيان انتقاد صريح پرهيز دارند، و به حفظ حرمتها اصرار ميورزند.
مفهوم صراحت و روراستي در اغلب فرهنگها يک ارزش محسوب ميشود، و در واقع، مبناي اصالت رفتارهاست. صراحت، به صداقت تعبير ميشود، و يک رفتار صادقانه يک رفتار اصيل است و در مقابل، رفتار غير صريح، رفتاري دروغين انگاشته ميشود. نگاهي دقيقتر به دو مفهوم صداقت و صراحت، نشان ميدهد که مراد از اين مفاهيم، فيالجمله، وجود هماهنگي و تناسب ميان احساس و فکر دروني با رفتار آشکار و ظاهري است. هر اندازه که ميان اين دو بعد دروني و بيروني هماهنگي بيشتري وجود داشته باشد، رفتار اصيلتر و واقعيتر است و در بلند مدت نيز موجب اثربخشتر شدن رابطه ميگردد.
صداقت و اصالت در رفتار، نيازمند هماهنگي درون و برون است و اين هماهنگي نيازمند آگاهي داشتن از افکار و احساساتي است که در درون ما جاري ميشوند. براي اينکه رفتار آشکار من با احساسات درونيام هماهنگ باشد ضرورت دارد که من نسبت به آنچه که در درونم در حال جريان است آگاهي داشته باشم. نه اينکه رفتار ظاهري من تجلي يک فکر و احساس باشد، اما، آنچه که در واقع، در ژرفاي درونام جاري است، چيز ديگري باشد.
اين امر، ما را به خودشناسي يا توان آگاهي به افکار و احساسات رهنمون ميشود. هماهنگي و اصالت رفتار اشتياق و شجاعت آگاهي يافتن به فرايندهاي ذهني دروني و تلاش براي هماهنگ ساختن رفتارهاي آشکار با فرايندهاي مذکور را طلب ميکند. از اين روي، هماهنگي و اصالت ممکن است ابراز خشم، نگراني، کسالت، علاقه، ناکامي، و به طور کلي، دامنهاي از احساسات مختلف را ضروري نمايد.
اصالت و هماهنگي رفتار به معناي ابراز لجام گسيخته و غير اجتماعي احساسات و افکار دروني نيست. صراحت در اين معنا، هنر برقراري ارتباط صادقانه، صريح، و البته، توأم با «قدرشناسي» متقابل است، و بديهي است که هماهنگ ساختن احساسات و افکار دروني (در شرايطي که منفي هستند) با رفتار ظاهري، در يک بافت اخلاقي و توأم با «قدرشناسي» متقابل صورت ميگيرد و تناسب و تدبير در ابراز احساسات و نظرات منفي دروني را منتفي نميسازد. موضوعي که بحث برخورد اخلاقمند با احساسات و هيجانهاي منفي را به ميان ميآورد، و مسئوليت فرد را در قبال احساسات و افکار خود از ميان نميراند. مسئوليتي که جزء لاينفک زندگي در جامعه انساني است و انعکاسي از ميزان هوش افراد در توجه، تمايز، و اصلاح احساسات و هيجانهاست.