به گزارش «نماینده»، «زقاق پنجاه و شش» شامل خاطرات هانی خرمشاهی از زندگی مردم در دوران صدام حسین در عراق است. این کتاب در واقع داستان زندگی هزاران ایرانیتبار ساکن در عراق در زمان صدام است که محکوم به شکنجه و تبعید شدهاند. نویسنده خود در ابتدای این کتاب، «زقاق ۵۶» را سرنوشت حدود یک میلیون انسان میداند که داستان زندگیشان در زیر گذر زمان دفن شده است.
خرمشاهی در معرفی کتاب چنین مینویسد: «زقاق ۵۶ نام خیابانی است که در آن دوران کودکیام را گذراندم؛ دورانی مملو از خاطراتی تلخ و شیرین که وقتی آنها را برای دوستان و آشنایان تعریف میکردم، اشتیاق را در چشمانشان میدیدم. این خاطرات نگاهی به دنیایی عجیب از دریچة چشمان کوچک من و بازگوکنندة گوشههایی پنهان و آشکار از تاریخ معاصر است. سرنوشت حدود یک میلیون انسان که داستان زندگیشان زیر گذر زمان دفن شد. نه کسی آنها را بیان کرد و نه کسی از حقوقشان دفاع کرد. وقایعی کاملاً مستند که آنها را خود دیده، شنیده، و لمس کردهام و کلمهبهکلمه نوشتهام تا برای فردا خوانده شود ...»
کتاب با فصلی با نام «الرساله» آغاز میشود. فصلی که در آن نویسنده هیجان خود و دیگران را از تماشای فیلم محمد رسولالله(ص) در سینما به تصویر میکشد؛ شروعی مناسب برای ورود به ماجرایی که نویسنده وعدهاش را داده است. خرمشاهی در فصلهای بعدی با نگاهی متفاوت وضعیت خانواده خود را شرح میدهد و در ادامه از تولدش سخن میگوید.
نویسنده کتاب «زقاق پنجاه و شش» در ادامه به ناآرامیها در مرزهای ایران و عراق در دهه ۵۰ اشاره میکند و بعد به سراغ خاطرات زمان جنگ تحمیلی میرود. در این بخش جنگ عراق علیه ایران از زبان کسی تعریف میشود که خود در خاک عراق ساکن است. زندانی شدن پدر خانواده، زندانی شدن خانواده و ... از دیگر بخشهای ذکر شده در این کتاب است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «پدرم گفت: «دوباره من رو به اقامه بردن. عبود به من گفت: خوب پشیمون شدی یا نه؟ میخوای با ما همکاری کنی؟ گفتم: به خدا من اینکاره نیستم. خواهش میکنم این رو از من نخواید. عبود با دستش اشاره کرد کافیه و گفت: خیلی خوب، خیلی خوب. بعد دفتر تلفنی از کشوی میزش درآورد، به من نشون داد و پرسید: این دفتر تلفن شماست؟ نگاهی به اون انداختم و گفتم: بله. عبود گفت: بگو ببینم حاجی جواد رو از کجا میشناسی؟ چه رابطهای با اون داری؟ الان کجاست؟ گفتم: اون از دوستان قدیمی و همشهری من بود. مدتی هم در محلة عطیفیه همسایة ما بود. یکی دو سال پیش همراه خانوادهش به لبنان رفت و دیگه هیچ خبری از اون ندارم. عبود گفت: میدونی چند میلیون دلار با خودش برده؟ اگه گیرش بیاریم، اون رو تیکهتیکه میکنیم. بعد چند اسم دیگه رو هم پرسید و سراغ آقای وکیل و نوری خیرالله رو گرفت و از اونها هم پرسوجو کرد. در حالی که داشتم جوابش رو میدادم، صحبتم رو قطع کرد و گفت: با صداقت حرف میزنی. گفتههات به دل میشینه.»
پدرم میگفت: «با این حرف عبود جریتر شدم و ناخودآگاه به اون گفتم: قربان یک مسئلهای هست که میخوام بگم. عبود گفت: بگو. گفتم: من بیست سال سابقة کار خالصانه دارم. حرفم رو قطع کرد و گفت: بله، گزارش محل کارت هم همین رو نشون میده. ادامه دادم: در تموم این سالها دِرهمی رو جابهجا نکردم. برای کشور خدمت کردم. اما نتیجهش این شد ـ دستهای دستبندزدهم رو دراز کردم و بهش نشون دادم ـ حاصل همة عمرم در یک چشم به هم زدن نیست و فنا شد. به خدا قسم وقتی زن و بچهم رو گوشة زندان میبینم، جیگرم خون میشه، اما توی خودم میریزم.»
«زقاق پنجاه و شش» را انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار کتاب کرده است.