شناسهٔ خبر: 112776 - سرویس سیاست
منبع: تسنیم

خاطره‌شهیدصیادشیرازی از دره‌مخوف‌کردستان

کتاب «شب خاطره» در خود روایت فرماندهان و شاهدان عینی از جنگ را جای داده است. یکی از روایت‌های خواندنی این کتاب مربوط است به خاطره‌ای از شهید صیاد شیرازی از دره‌ای مخوف در کردستان.

به گزارش «نماینده»، «شب خاطره» عنوان برنامه‌ و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود می‌پردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار این سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نویسندگان را هم می‌توان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران دید. نگاه به جنگ از دید و روایت یک نویسنده و یا کارگردان شاید برای آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شب‌های موشک‌باران را از دیگران شینده‌اند، جذابیت دیگری داشته باشد.

خاطره ذیل روایتی‌ست از شهید صیاد شیرازی؛

وقتی غائله بزرگ کردستان توسط گروهک‌های ‌ضد انقلاب در غرب کشور به اوج رسید، فرمانی از سوی امام رحمةالله علیه صادر شد که: «باید در مدت بیست و چهار ساعت این غائله ختم شود.» مردم به صحنه آمدند و ضد انقلاب پا به فرار گذاشت.

وقتی این فرمان صادر شد، من در پادگانی در اصفهان بودم، یک مرتبه دیدم اوضاع به هم ریخت و مردم جلوی پادگان تجمع کردند و گفتند: «ما را به کردستان بفرستید.»

اولین فرمان فرمانده کل قوا، آن هم در چهره یک روحانی معظم و ولی‌فقیه تا آن موقع بی‌سابقه بود. قبل از انقلاب، دوستان شک داشتند که آیا یک روحانی می‌تواند فرماندهی کند!؟ آن موقع نمی‌‌شد این را ثابت کرد. ما هم جز همان علاقه و اعتقاد قلبی خودمان، چیز دیگری نداشتیم. پیش از این هنوز بدنه ارتش متزلزل بود و در مدیریت و سازماندهی مشکل داشتیم. این فرمان که صادر شد در پادگان‌ها برو، بیا و جنب‌ و‌ جوش عجیب و بی‌سابقه‌ای‌‌ حاکم شد و هجوم یک‌باره مردم ما را غافلگیر کرد. مردم از ما می‌خواستند که فرمان امام هر چه زودتر اجرا شود و از ما گزارش کار و اطلاعات می‌خواستند.

فرمان و آماده‌باش امام جدی بود، باید هر چه زودتر حرکت می‌کردیم. ولی دره پاوه از نظر رزمی، گنجایش یک گردان را هم برای عملیات نداشت، چه برسد به یک لشکر و تیپ.

با مردم قراری در محل چهارباغ گذاشتیم و اولین سخنرانی من در آنجا بود. گزارشی به مردم دادیم و آن‌ها را به آرامش و صبر دعوت کردیم.
حرکت برق‌آسای ‌شهید دکتر مصطفی چمران و رزمندگان همراه او از محورهای «نوسود» گرفته تا مرز مریوان و بانه و سردشت، ضد انقلاب را به طور موقت خفه کرد. ولی آنها بیکار ننشسته و مرتب به روستاها حمله می‌کردند و در راه‌ها کمین می‌گذاشتند. این را هم بگویم که اولین اکیپ پنجاه و دو نفره پاسداران اصفهانی که به کردستان رفته بودند، حین بازگشت، در جاده دهکده «دارساوین» از منطقه بانه و سردشت، کمین خوردند و به شهادت رسیدند. در اصفهان غوغایی شده بود. همه می‌خواستند برای انتقام‌گیری بروند. در نهایت قرار شد ابتدا ما برویم اوضاع را بررسی کنیم تا بعد نیرو اعزام شود.

من و سردار صفوی مأمور شدیم به کردستان برویم. قرار شد اول برویم پیش چمران. به تهران آمدم و سراغش را گرفتم. گفتند: «در حسینیه بنی‌فاطمه است.» به آنجا که رفتم، مشغول گفتن خاطرات مبارزاتش بود. آن شب هم واقعاً یک «شب خاطره» بود. مردم مشتاقانه گوش می‌کردند و چنان جذاب و شیرین سخن می‌گفت که تا یک و سی دقیقه شب طول کشید و کسی احساس خستگی نکرد. چون با زبان دل حرف می‌زد، به دل می‌نشست. پس از پایان جلسه، افتخار آشنایی با او را پیدا کردم. در همان برخورد اول محبتش به دلم نشست. وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم می‌خواهم به کردستان بروم، گفت: «اتفاقاً ما هم داریم به آنجا می‌رویم. ان‌شاء‌الله همه با هم، فردا با یک هواپیما می‌رویم کرمانشاه.»

روز بعد به کرمانشاه رفتیم و از آنجا با یک هلی‌کوپتر شنوک به سنندج، بانه و سردشت. خبر شهادت پنجاه و دو نفر درست بود. فوراً دست به کار تحقیق و بررسی و شناسایی منطقه شدیم. چمران مشغول تماس، برنامه‌ریزی و تدبیر بود و من محو کار او. یک‌دفعه برگشت و گفت: «به من خبر دادند که محل مهمات ضد انقلاب کجاست. چند نفر داوطلب می‌خواهم که با این هلی‌کوپتر بروند کاووش کنند.» ما که دل‌مان برای این‌جور کارها لک زده بود، تا گفت: «داوطلب»، سریع لبیک گفتیم. هفت یا هشت نفر بودیم که به هر کدام یک تفنگ ژ ـ سه دادند و چهل فشنگ.

هلی‌کوپتر ما را در یک دره خطرناک پیاده کرد. شروع به جست‌و‌جو کردیم و هلی‌کوپتر بالای سرمان می‌چرخید. به طرف آلونکی رفتیم که محل زندگی یک پیرزن و پیرمرد بود. تا آمدیم بپرسیم که اینجا چه خبر است؟ گلولـه‌ای زوزه‌کشان از کنار گوشم رد شد و لحظه‌ای بعد گلولـه دوم آمد.

زود پراکنده شدیم. به بچه‌ها گفتم: «توی تله افتادیم، باید به سرعت به طرف بلندی برویم و پناه بگیریم.» در جهت تیر به سمت یال حرکت کردیم. هلی‌کوپتر که از آن بالا شاهد به دام‌ افتادن ما بود دور زد و رفت. یک ربع بعد چند فروند هلی‌کوپتر آمدند. مقداری عقب‌تر پرواز می‌کردند. رزمندگان پیاده شدند و جلودارشان شهید چمران بود که لباس پلنگی به تن و یک اسلحه یوزی به دست داشت. در همین هنگام رگبار گلوله ضد انقلاب به روی آنها بارید و درگیر شدند. ما از آن فاصله هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد، انگار یک نمایش را تماشا می‌‌کردیم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد، چیزی نگذشت که هلی‌کوپتر آمد و آنها را برد و ما ماندیم و آن دره مخوف و وحشتناک.

نه بی‌سیم داشتیم و نه مهمات کافی برای نبرد؛ با همراهانی که همدیگر را نمی‌شناختیم: دو ارتشی، دو سپاهی و یک پیشمرگ مسلمان کُرد. من به آنها گفتم: «بکشید بالا تا به ما تسلط نداشته باشند.» کمی گذشت، دیدم این‌طوری نمی‌شود، باید یک نفرمان فرماندهی را به عهده بگیرد. من پیشقدم شدم و کمی برای‌شان صحبت کردم و گفتم: «برادرها توجه کنید، من سروان صیاد هستم و دوره‌های رنجری و چتربازی دیده‌ام، بنابراین، از این پس فرمانده شما هستم! اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید هر چه می‌گویم مو به مو گوش کنید. ما جایی را بلد نیستیم، باید بروید دور تپه سنگر بگیرید و آماده درگیری باشید.»

این را که گفتم، از حرف خودم خنده‌ام گرفت. مگر می‌شود با چهل فشنگ تا صبح مقاومت کرد!؟ باور کنید یک توسل خاصی به امام زمان (عج) پیدا کردم. همین که دعای فرج را زیر لب زمزمه کردم بلافاصله در ذهنم طرح یک عملیات رژه رفت و اینکه: «یک لحظه درنگ در اینجا اشتباه محض است، باید به همان ترتیبی که درس سازماندهی در شب عملیات نامنظم را خواندی اینها را سازماندهی کنی و ده دقیقه آموزش بدهی و بعد با کمک و جهت‌یابی ستاره‌ها، به سمت سردشت حرکت کنی. ضمناً آن پیشمرگ هم راهنمای خوبی برای شناخت راه کوهستانی منطقه است.»

همین را ابلاغ و سازماندهی کردم و با سه شماره دستور حرکت دادم. برای محکم‌کاری به پیشمرگ کُرد (که کمی به او مشکوک شده بودم) گفتم: «خوب حواست جمع باشد، اگر احساس کنم قصد توطئه داری و بخواهی ما را به سمت تله هدایت کنی با یک تیر خلاصت می‌کنم.»

سختی کار، گذشتن از آن دره جنگلی و رهایی از محاصره بود که باید بدون سر و صدا انجام می‌شد تا ضد انقلاب گرای موقعیت ما را نگیرد. حدود نیم ساعت طول کشید تا از دره کشیدیم بالا و در مسیر قرار گرفتیم. مسیر ناهموار و پاها تاول زده بود.

حدود چهار ساعت بعد به رودخانه‌ای نزدیک سردشت رسیدیم. در کنار پل «کلته» ایستادیم و گفتم: «چند قدم جلوتر پاسگاه ژاندارمری خودمان است. شما همین‌جا درازکش و بی‌صدا بخوابید تا من و پیشمرگ به پاسگاه خبر بدهیم.» پیشمرگ گفت: «من نمی‌آیم!» گفتم: «چرا؟» گفت: «به خاطر اینکه این‌ها بدون ایست می‌زنند.» گفتم: «بسیار خوب، تو هم بمان، من خودم تنها می‌روم.» و بعد مثل یک عابر به سمت پاسگاه حرکت کردم. هنوز به بیست متری پل نرسیده بودم که به سویم شلیک شد! خودم را پرت کردم روی زمین. پیشمرگ راست می‌گفت، بدون ایست شلیک کردند. فریاد زدم که: «خودی هستم نزنید.» گفت: «کی هستی؟» گفتم: «سروان صیاد!» مرا نمی‌شناخت. گفت: «هر کی هستی تفنگت را زمین بگذار و دست‌هایت را بالا بگیر و بیا جلو.» آهسته جلو رفتم و با یک استوار مشغول صحبت شدم که یک‌دفعه از بالای برج پاسگاه آتش شدیدی به سوی دامنه‌ای که بچه‌ها بودند باز شد. داد زدم که: «نزنید، نزنید، آنها بچه‌های ما هستند.» الحمدلله آنها هم جان سالم به‌دربردند.

آن شب حال عرفانی عجیبی داشتم. چون ما رفتنی بودیم، ولی خدا نجات‌مان داد. آن شب نماز مغرب و عشا را حدود ساعت یازده خواندیم. یک نماز شکر واقعی بود. پس از نمازم گفتم به چمران بی‌سیم بزنید و بگویید نگران ما نباشد، ما زنده‌ایم. ساعت هشت و سی دقیقه صبح چمران با هلی‌کوپتر آمد و با خوشحالی از ما تشکر و قدردانی کرد. بعد از من خواست تا قصه نجات از مهلکه را بگویم و من هم گفتم.