به گزارش «نماینده»، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ «علی باقریخلیلی» رزمنده دلاور لشکر ۲۵ کربلا رفتیم که به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد.
* شایعه پایان جنگ
یک شب در مناطق عملیاتی میان رزمندگان زمزمه شد که جنگ به پایان رسیده است و با توافق صورتگرفته، دیگر جنگ میان دو کشور ایران و عراق ادامه ندارد، شایعه فراگیر شد و دیگر برای همه قطعی شده بود که دیگر جنگ ادامه پیدا نمیکند.
سنگرها خالی و پستها ترک و رزمندگان خود را مهیای بازگشت به خانه و شهر خود میکردند، فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم و با توجه به اینکه باور کرده بودیم جنگ به پایان رسیده است، برایمان عجیب بود که چرا عراقیها همچنان سلاح و تانکهای خود را روبهروی ما نگه داشتهاند و اقدامی که نشاندهنده پایان جنگ باشد، میان آنها مشاهده نمیشود.
آن شب را با این تفکر خوابیدیم که صبح میخواهیم برگردیم اما چند ساعت از شب نگذشته بود که اعلام کردند باید خودمان را آماده آغاز عملیات کنیم و شایعات پایان جنگ نیز، بیاساس و نادرست است.
* پاتک دشمن
عراقیها یکساعت پس از آمادهباش، حمله کردند ما چون تمهیداتی برای آمادگی حمله عراقیها نیندیشیده بودیم، غافلگیر شدیم و با توجه به وسعت حمله عراقیها و تجهیزات فراوانی که برای آن عملیات تدارک دیده بودند، نتوانستیم مقابل آنها ایستادگی کنیم.
من در آن عملیات تیربارچی بودم، دستور مقاومت داشتیم و با وجود فاصله فاحشی که میان امکانات ما و تجهیزات عراقیها بود، تا جایی که میتوانستیم مقابل لشکر سرتاپا مسلح عراقیها ایستادیم.
* تعقیب و گریز به سود عراقیها تمام شد
اندکی به طلوع آفتاب باقی مانده بود و ما نه رمقی برای مقاومت داشتیم و نه تجهیزات و مهماتی، عقبنشینی کردیم و با توجه به تلفات زیادی که داده بودیم، ماندن و مقاومت کردن، نتیجهای جز از دست دادن نفرات باقیمانده نداشت، در گروههای مختلف تقسیم شدیم تا اگر زمان عقبنشینی به دام عراقیها افتادیم، چند نفری بتوانند خودشان را به عقب برسانند و نحوه استقرار عراقیها را برای بچههای رزمنده تشریح کنند.
ساعتها پیادهروی کرده بودیم و دیگر اطمینان داشتیم که گم شدیم، تشنگی و گرسنگی امان ما را بریده بود و بیهدف و سرگردان با پاهایی که دیگر رمقی برای رفتن نداشت، به راهمان ادامه میدادیم، اندکی به غروب آفتاب مانده بود که دیدیم از پشت سر، یک تانک عراقی در تعقیب گروه ۶ نفره ما است، تعقیب و گریز در آن صحرای پهناور به سود عراقیها تمام شد و آنها پس از مدت کوتاهی ما را دستگیر و روانه بصره کردند.
جایی که پس از ساعتهای اول دستگیری به آنجا منتقل شده بودیم، مکانی بود که اسرای زیادی در آن حضور داشتند و با توجه به وضعیت نامناسب محل نگهداری رزمندگان، صدها نفر از اسرا، بهدلیل شدت جراحات ناشی از شکنجههای وحشیانه عراقیهای بعثی به شهادت رسیده بودند.
* انتقال به اردوگاه بغوبه
پس از گذشت چند روز به اردوگاهی در شهر «بغوبه» منتقل شدیم، بیابانی که با نصب چند سوله، نام اردوگاه را به خود گرفته بود و یکی از دهشتناکترین مکانهای محل نگهداری اسرای جنگی ایران بود.
در ۶ ماه اول اسارت تنها با یک وعده غذا، زندگی میکردیم و این در شرایطی بود که بهدلیل شرایطی بسیار نامناسب و غیربهداشتی آن مکان، مشکلات فراوان بهداشتی و بیماریهای مختلف، رزمندگان را به دردسر انداخته و با آن دست و پنجه، نرم میکردیم.
* هلاکت جاسوسان
در اردوگاه شهر بغوبه، مشکلات فراوانی که داشتیم رزمندگان را آزار میداد اما آنچه بیشتر از همه برای ما غیرقابل تحمل بود، حضور چند خبرچین و جاسوس میان اسرا بود، این افراد که از حمایت عراقیها برخوردار بودند، آزادانه در میان اسرا تردد میکردند و با بازگو کردن آنچه میان ما اتفاق میافتاد، هم بچهها را به دردسر میانداختند و هم برای خودشان امتیاز میگرفتند، خودمان کم مصیبت داشتیم، باید از این چند جاسوس هم مراقبت میکردیم و حواسمان بود تا بچهها را لو ندهند و زمینه شکنجه اسرا را فراهم نکنند.
دیگر طاقتمان طاق شده بود، با بچهها نشستیم و تصمیم گرفتیم شر آنها را برای همیشه از اردوگاه کم کنیم، تصمیم سختی بود، یک روز پس از آن که نقشه مورد نظرمان را کشیده بودیم، آن سه جاسوس را به بهانهای به گوشهای از سوله کشاندیم و با توجه به دق و دلی فراوانی که از آنها داشتیم، در مدت زمان کوتاهی آنها را به هلاکت رساندیم.
از آن روز تا الان هر وقت که خاطرات آن روز را مرور میکنم، نمیتوانم دلیلی برای این سوالم پیدا کنم که چرا پس از آن که ما آنها را کشتیم، عراقیها واکنشی نشان ندادند و دلیل مرگ آن سه نیروی نفوذیشان را حتی برای یکبار هم که شده از ما نپرسیدند و همیشه این آیه قرآن در ذهنم تداعی میشود که «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم و هم لا یبصرون» چطور دیدند و ما را ندیدند.