«نماینده»؛ دکتر حامد حاجی حيدری / قضيه اکبر هاشمي بهرماني رفسنجاني، اخيراً از مقام و جايگاه يک تارک نشين تهراني، از ديدگاه يک ساکن «جماران نياوراني»، منتقدان جوان و نسل دومي و سومي خويش را «روستايي» خطاب فرمودند. در ادامه آن گوشه و کنايههاي سال ۸۴ که در فيلم انتخاباتي «در دل لعل» فرموده بودند و کل نسل دوم و سوم انقلاب را بيکفايت از باب دريافت ميراث انقلاب قلمداد نموده بودند، جوانان و ميانسالان نسل دومي و سومي، رنجيدند و کوشش کردند تا خاستگاه آقاي رفسنجاني را گوشزد نمايند. با اين گوشزد معلوم شد که تهران تا چه ميزان براي مردان اصيل قديم هم «موطنسوز» است.
رفسنجان، تبريز، مشهد، شيراز، قزوين، همدان، قم، اهواز، زابل، ساري، رشت، زنجان، دماوند، اصفهان، نجفآباد، ... . نظري به «موطن» نخبگان بسيار تأثير گذار اين کشور طي يکي دو سده اخير که ايشان نيز يکي از آنهاست، نشان ميدهد که جاي جاي و چهار گوشه سرزمين ايران، از چه فرهنگ و فراهنگ غنياي برخوردار است که اين همه حکيم از سر تا سر آن بر ميخيزد. حکيم از بوته عمل نميآيد؛ درختي کهن ميخواهد.
پرسش اين است که در اين «تهران موطنسوز» چه ميگذرد، که آن هم، سترگي همچون آقاي اکبر هاشمي بهرماني رفسنجاني، در اين سن و سال و با آن سوابق، چنين بر «موطن» خويش ميتازد؟ پاسخ اين است که تهران براي اغلب سکنه خود، «موطن» نيست، «موطنسوز» است. جمعيت عظيمي حدود يک سوم جمعيت کل کشور، به کلانشهر تهران و کرج سرازير و متمرکز شدهاند. بيگمان، اغلب آنها در مقايسه با نسلهاي پيشين خود، در وضع اقتصادي بهتري قرار دارند؛ ولي، آنها به دور از «موطن»، به صورت واحدهاي جدا جدا و به ظاهر آزاد، اسير فقدان روابط همسايگي، دور افتادگي از خويشاوندان و خانواده، خانوادههاي مشکلدار و فاقد الگو، فرزندان عصيانگر و سرکش، الگوهاي مصرف غير مولد، بمبارانهاي تلويزيوني و رسانهاي، اپيدمي اعتياد به مواد مخدر، حس بيعدالتي فاحش و ساير عدم توازنها هستند. شايد اين عدم توازنها، در بدو امر، از نوع اقتصادي به نظر برسند، اما در واقع، و در ريشه، نحوي فلاکت فرهنگي و معنوي هستند. از يک ديد عميقتر، آنها با مجموعهاي از عوامل آسيبشناختي مواجهاند، که ميتوان نام آن را «سندرم موطن گسيختگي» نهاد. «سندرم موطن گسيختگي»، نحوي فقر فرهنگي است؛ بيش از فقر، نحوي «فلاکت فرهنگي» است. آنها، در اغلب موارد، نميدانند چه بايد کرد، در حالي که دورافتاده از «موطن» و فراهنگ پدر و مادر و خويشاوند، تک افتاده در دو کلانشهر قريب به هم و غريب از غير، با منطقي پيچيده و سخت فهم به سر ميبرند؛ نه؛ در اين شرايط نميدانند چه بايد بکنند. «شهرنشينان موطن گسيخته» از يک بيماري و اختلال اجتماعي ناشي از نظم اجتماعي منسوخ رنج ميبرند. مدل روابط صنعتي نيز آشکارا ناکافي به نظر ميرسد.
از دست رفتن احساس موجود بودن، مهم بودن، و معنادار بودن، منجر به انباشت نا اميدي و چيزي که برخي از تحليلگران به آن «انرژي نااميدي» اطلاق کردهاند، ميشود.
روستاييان که شرف دارند، اما «شهرنشينان موطن گسيخته» که موطن روستايي و اصيل خويش را فراموش کردهاند، گرفتار فوران «انرژي نااميدي» هستند.
«شهرنشينان موطن گسيخته» با تقليل «ارزش روح» رو به رو هستند. دويدن همواره به اميد رسيدن به يک زندگي بهتر، به دور از «موطن» مأنوس، و هرگز نرسيدن به ساحل آرامش، حسي از «بيسرپناهي معنوي» پديد ميآورد که حتي با هجوم پي در پي به سفر در ايام بسيار تعطيل ايراني، يا مصرف انبوه اشياء کم ارزش و همگون و انبوه، تشفي نمييابد؛ آنها زياد به سفر ميروند، به خريد بستههاي بزرگ پفک و نوشابههاي گازدار مبادرت ميورزند، ولي به آنچه ميخواهند، به «تشفي خاطر»، دست نمييابند. سرگرميهاي تلويزيوني نيز ميکوشند تا «مردمي با نشاط» توليد کنند، ولي به فزوني مضحکه، فلاکت معنوي، افول شرم و کاهش ارزش روح ميافزايند. بدينسان، نشاط «شهرنشينان موطن گسيخته» به يک خلسه موقت، تقليل مييابد. نه؛ مشکل در روستاييان نيست، در «شهرنشينان موطن گسيخته» است.
کاوش افزونتر...
يک اعتقاد اين است که وعده علاج «بيسرپناهي معنوي» براي «شهرنشينان موطن گسيخته»، به محور تمام سياست آينده تبديل خواهد شد. دولت يازدهم، نخستين دولت از اين دست در ايران بود که بر مبناي خواست «اميد» روي کار آمد و اين آخري نخواهد بود. در جريان انتخابات يازدهم رياست جمهوري در متن شهرهاي بزرگ، و بهويژه در حاشيه ابرشهرهاي تهران و کرج، جمعيتهاي انبوهي پديد آمدهاند که نياز خود را به «تدبير و اميد» اعلام داشتند؛ نه «اعتدال»، بلکه «تدبير و اميد» و بهويژه «اميد». عميقاً اعتقاد دارم که بايد اين پيام را جدي گرفت، و نبايد با ژستهاي روشنفکرانه يا اداي دينهاي سياسي، اين پيام صريح را به پيامهاي ديگري همچون «اعتدال»، تأويل کرد. اين پيام، کاملاً صريح بود.
ولي «دولت گروه عقلا»، به مأموريتي فراخوانده شده که براي آن ساخته نشده است. «دولت گروه عقلا»، ميراثبر عصر سازندگي و عصر اصلاحات، خود، بخشي از مسئله است. قالب «دولت گروه عقلا»، بخشي از تقسيم کار صنعتي است که با اتکا به يک دموکراسي شهري، جمهوريت را به رکود کشانده و خود، عامل محرک افول شرم و سلطنت نااميدي است. ما به روابط انسانيتري نيازمنديم. «دولت گروه عقلا»، و نيروهاي سياسي مرتبط با آن، آشکارا از روابط انساني و برابر با مردم فاصله گرفتهاند. آنها به طرزي بيسابقه پس از انقلاب اسلامي، طوري با مردم سخن ميگويند که حتي محمد رضا پهلوي نيز با مردم اينچنين سخن نميگفت. آنان، بيپروا مردم را از حيث لبوفروشي و تاکسيراني و روستايي و دهاتي بودن تحقير ميکنند؛ اينها تعابيري است که پادشاهان اخير قجري و پهلوي در تحقير مردم اين موطن کهن استعمال نميکردند.
ما به روابط انسانيتري نيازمنديم؛ روابطي که در دولتهاي بوروکراتيک عقلا، بازارهاي سرمايه دارانه کارگزاراني، و روابط صنعتي جاري در شهرهاي عميقاً لايهبندي شده آسيب ديده است. آنچه «شهرنشينان موطن گسيخته» را به رنجوري معنوي افکنده، در ريشه، ضعف معنويت به مفهوم بهرهمندي از يک معناي کلان زندگي است؛ چيزي که به آنان کمک کند تا بلند نظرانه زندگي نمايند. بلندنظري بدان سان که بتوانند از موانع دست و پا گير
سياسي و اقتصادي و مدني شهرهاي بدون موطن گذر کنند و هرچه کمتر انسانها و طبيعت و اشيا را تحقير نمايند.
در وجود انسان چيزي بيش از امرار معاش آرامشبخش خواهد بود، و «حکمراني اميدگستر» بايد اين خِرَد بنيادي را درک کند. «حکمراني اميدگستر» نميتواند در ملاحظات معنوي کم بگذارد و خود را به تدابير سياسي و اقتصادي محدود نمايد. زندگي انسان بدون بعد معنوي، و بدون اتکا به يک موطن تاريخي، ذاتاً نااميد است.
حتي تدابير اقتصادي در دوران جديد، لزوماً بايد معنوي و متکي به حکمت تاريخي موطن مردم خود باشد. بر عکس، الگوي دولت يازدهم از اين نقيصه رنج ميبرد که بسيار روشنفکرانه است و متأسفانه روشنفکري استعداد تند و تيزي براي درک معنويت و عدالت ندارد. حتي از معنويت، «عار» ميورزد. معنويت، از پرداخت اصولي به مؤلفه «انس» در انسان بر ميخيزد، ولي روشنفکري عميقاً فريفته واقعيت عيني و علم است. بنابراين ميتوان گفت که روشنفکر اغلب درک روشني از معنويت ندارد. و حتي در گفتار خود کوشش ميکند وانمود نمايد که از هر نوع جهتگيري معنوي مبراست و به اصطلاح، از لحاظ ارزشي بيطرف است. هنرپيشه که امروز در خط مقدم روشنفکري پيکار ميکند، فخر خود را در آن ميبيند که در عين ايفاي نقشهاي معنوي، زندگي خود را از معنويت به دور دارد، و به لااباليگري اشتهار يابد. تا آن جا که به زندگي شخصي اين نسل آخر قراول در روشنفکري مربوط است، روشنفکر، انس و عشق را، با سکس اشتباه ميگيرد.
در سنت روشنفکري، علوم و هنرها در کنار تدابير فني اقتصادي و سياسي، ميکوشند تا زندگيها را در بعد زمان سازماندهي کنند، و در عوض، معنويت ميکوشد تا زندگي انسان را، بر فراز زمان عمق ببخشد. وقتي علوم و هنرها و تکنيکها به شيوهاي غير معنوي و روشنفکرانه بخواهند زندگي «موطن سوختگان شهرنشين» را تدبير کنند، عمق و تنوع زندگي با خشونت، مواد مخدر، مصرف، و پول به هم ميآميزند. لااقل براي فقرا، همانها که در حومه شهرها به دور از موطن خود ماندهاند و فقط کار و مصرف ميکنند، «اميد» گم شده است. علم و سياست و اقتصاد عقلا ميکوشند تا به کمک رسانه براي اين جوانان به دور از موطن، عمق و رمز و رازي براي زندگي دست و پا کنند، ولي آنچه به دست ميآورند، بدترين انواع خرافات است؛ «انرژي مثبت»، «رمزهاي موفقيت»، «مدها» و «روزآمدها»، و «تکنولوژي تام و تمام» از جنس «مگاپيکسل» و «مگاهرتز» و «مگابيت» و «گيگابايت» و ... که معلوم نيست در نهايت به چه کار ميآيند. اينها خرافات جوانان کم اميد شهرهاي ماست. جهان زندگي جوانان به دور از موطن در حومه تهران و کرج، جهان از جان و معنا و رايحه گذشته است. روابط انساني در سطوح مختلف فردي و شغلي همسايگي سازماني و سياسي ضعيف شده است. روابط خشک صنعتي در تهران و کرج، روح خود را از دست دادهاند و معنويت را بهوضوح به حوزه دين خصوصي واگذار کردهاند. تدابير صنعتي و غير معنوي «گروه عقلا»، ميخواهند با ادوات عقلاني تاريخ گذشته خود به تحقق اميدها دست يابند؛ اما نميتوانند؛ کفاف نميدهند. مادام که مردم با آنها احساس بيگانگي کنند و با آنها در يک اتحاد معنوي شرکت ننمايند، کفاف نميدهند.