به گزارش «نماینده» کتاب قیام گوهرشاد که به قلم آقای سینا واحد به رشته تحریر درآمده است، حاصل پژوهشی میدانی و کتابخانهای درباره این حادثه عظیم است که در سال ١٣٥٩ هجری شمسی انجام شده است.
طبق اسناد موجود، این کتاب ابتدا قبل از سال ١٣٦٠ بهصورت کامل در یک شماره از مجله «سروش» و در تیراژ ١٠٠ هزار نسخه در کشور به چاپ میرسد و مورد توجه فعالان انقلاب اسلامی در آن زمان قرار میگیرد.
*میتوانید در مورد جزییات حادثه که شاهد بودید برای مخاطبان توضیح دهید؟
عرض کنم سال ۱۳۱۴ یک روزی من در دفتر مسجد گوهرشاد نشسته بودم، بهلول با همان لباس مخصوص خودش (کرباسی) آمد به حرم، مرحوم آقا محمد سید رضای تابتخانی که اینجا نماز می خواند، پهلوی من نشسته بود و چپق می کشید.
پرسید آقای بهلول کی تشریف آورده اید میخواهم خدمت شما برسم. بهلول گفت فردا شب منبر میروم اینجا. دو مرتبه گفت می خواهم خصوصی شما را ببینم. باز بهلول گفت فردا شب همینجا منبر میروم.
من فردا شب فراموش کردم که آقای شیخ می خواهد به منبر برود توی ارگ که رسیدم یادم آمد و زود برگشتم به مسجد دیدم علما همه آمدهاند زیر گنبد و بهلول یا الله سر کرده و برپا ایستاده روی منبر و شالش را دور گردنش انداخته و گیوه هایش را زیر بغلش زده است.
بعد از صحبتش که مردم خواستند بروند گفت آقایان صبر کنید! صبر کنید! حرفی دارم و گفت حضرت زینب (ع) وقتی اسیر شد در قضیه کربلا و شام و کوفه، حتی کسی نتوانست پشت ناخن او را ببیند، اینکه می گویند مقنعه از سرش برداشتند و چنین و چنان را درست کرده اند و بی بی بسیار زن محترمه ای بوده است و کسی چنان جراتی نداشته است.
بعد هم گفت مطالب مهمی دارم برای گفتن که فردا شب میگویم آقایان همه همدیگر را خبر کنند که بیایند. بنظرم شب چهارشنبه بود. فردایش گفتند که بهلول را گرفته اند، در زندان توی صحن است.
گاهی کسی را می گرفتند که بهلول را گرفته اند، در زندان توی صحن است. گاهی کسی را می گرفتند و آنجا زندانی می کردند. من در کشیکخانه بودم هی عده ای می آمدند و خبرهای تازه می آوردند. می رفتند جلوی در زندان فریاد می زدند بهلول اینجاست.
روز پنج شنبه جمعیت شان زیاد شد، در زندان را کندند و بهلول را در آوردند و روی دوششان گرفتند و به دارالسیاده بردند.
من فکر کردم که برقها آتش گرفته که اینقدر شلوغ شده، زنها می افتادند اینجا و آنجا.من به دو تا زن گفتم بابا بروید توی کفشداری, نترسید، بروید! مگر چه خبر شده؟! گفتم نمی دانم حرم اتش گرفته؟ چی شده؟ خلاصه آمدم دیدم چند نفر داش و قلدر بهلول را روی دوش گرفته اند و می برنمد به طرف منبر. خلاصه بهلول به منبر رفت و قدری صحبت کرد.
مولوی نامی آمد که بهلول را از منبر پائین بکشد، او را به زمین انداختند و زیر دست و پا گرفتند و زدند و بعد هم بیچاره را عده ای بردند توی جایگاه قایمش کردند.
آخر شب رفتم وضو بگیرم دیدم بهلول منبر است و از آنجا به صحن نو رفتند. نواب احتشام هم جلو نشسته بود و بهلول قضایای شب عاشورا را تعریف می کربد و گفت سید الشهدا شب عاشورا عبا را کشید روی صورتش و گفت هر کس اینجا بماند فردا کشته می شود هر کس می خواهد برود و اینجا غنیمت چیزی خبری نیست، فقط کشته شدن است.
من هم دارم می گویم هر کس که می خواهد برود، برود. (بهلول هم عبایش را کشید روی صورتش) اینجا هم می خواهند مرا بکشند، هر کس می خواهد برود. مردم از پائین منبر همه فریاد می زدند خیر, خیر ما جای نمی رویم، همینجا هستیم. نواب احتشام هم گفت آقا چه کسی می رود! همه هستند و ...
صبح جمعه بود که دیدیم قشون دارد می آید. صدای شدید موزیک میآمد. از دو طرف درهای مسجد را بستند و همه را هم بیرون کردند. من کفش هایم را پوشیدم و گفتم که بیکار هستم بروم وضو بگیرم و نماز بخوانم.
آقای متولی و یک سرهنگ بود که آمدند و همه نشستیم مشغول ذکر و دعا شدیم. در این بین خبر اوردند که بهلول کشته شده است و مردم با سنگ بطرف قشون حمله کرده اند و چند نفر کشته شده اند و نعش آنها توی صحن افتاده.
بلند شدم با خودم گفتم بروم ببینم بهلول کشته شده رفتم دیدم نواب احتشام توی حرم افتاده و حالش بهم خورده, مردم دارند به او قند داغ میدهند. به این طلا رفتم دیدم بهلول روی منبر نشسته و می گوید قلم و دوات بیاورید تلگراف کنیم و چنین و چنان ... حالش خوب بود.
اما سه تا جنازه رو به قبله توی صحن (جای این بازار زرگرها ) افتاده است. آنها را دیدم و برگشتم. باز شب بهلول را آوردند به منبر رفت. من نشسته بودم و تماشا می کردم. شب شنبه بود. قریب به سیصد، چهارصد نفر گوشه و کنار خوابشان برده بود.
اسدی حدود ده نفر از دربانها را فرستاده بود که بهلول را از منبر پائین بکشند. نصف شب بود. دربانهای آستانه بودند ولی کلاه هایشان را قایم کرده بودند. دربانها آمدند از در خانقاه (موزه ی فعلی) به بهلول خبر دادند که بله اینها آمدند.
بهلول گفت برادران را بیدار کنید, برادران را بیدار کنید, تکبیر و الله اکبر و لا اله الا الله و یا علی می کشیدند و شیخ مقتدری بود که جلوی منبر نشسته بود و ... حاضرین به غایبین برسند و نمی دانم چنین کنید و چنان کنید که خلاصه دربانها نفهمیدند چطور فرار کنند، خلاصه در رفتند.
صبح شد. جمعیت مثل سیل می آمد و علما را روی دوششان سوار می کردند و می آوردند و شعار می دادند (عجل علی ظهورک یا حجه بن الحسن) و دسته دسته از دو در وارد می شدند و چادرهایی زده بودندو خیلی برنامه مفصل بود.
تا شد شب یکشنبه، یک وقت دیدم افراد قشون آمدند. گفتم اینها برای چه است؟ گفتند اینها برای حفاظت بانکها هستند چون امشب ممکن است به بانکها راهزنها حمله کنند و بچاپند. برای این سربازها آمده اند. آنشب همه علما جمع بودند.
مرا صدا کردند که فلانی بیا تلفن زنگ میزند. رفتم و گوشی را برداشتم، به نظر آمد که پاکروان استاندار باشد. گفت جمعیت چقدر است؟ گفتم سیصد، چهارصد نفر. آمدم به دوستان و رفقایم گفتم امشب یک خبری هست بروید به خانههایتان. نیم ساعت بعد دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم, دوباره پرسید جمعیت چقدر است.
من فهمیدم قضیه از چه قرار است و می خواهند حمله کنند. گفتم پنج، شش هزار نفر. البته مقداری که مردم شام خورده بودند و امده بودند به مسجد و مقداری را هم دروغ گفتم که شاید از کاری که می خواهند بکنمد و من حدس زده بودم دست بردارند.
گفت تو که نیم ساعت پیش گفتی که جمعیت سیصد، چهارصد نفر است. گفتم خوب مردم شام خرواه اند و دارند به مسجد می آیند و جلوی آنها را که نمی توانیم بگیریم. طولی نکشید که آمدند آشتیانی و مرحوم سبزواری را بردند به ارگ. بقیه اینجا بودند، مثل آقای سید هاشم نجف آبادی و ...
ما رفتیم منزل، نصف شب بود که صدای تیر و تفنگ بلند شد. صبح که آمدم دیدم دور تا دور فلکه قشون ایستاده و کسی نمی تواند رفت و آمد کند. من آمدم که بروم توی مسجد سربازها جلوی مرا گرفتند. یک صاحب منصبی به آنها گفت می خواهد برود کثافت کاری های شما را پاک کند بگذارید برود.
باز آمدم جلوی مسجد رسیدم، سربازها جلویم را گرفتند. افسری برگشت به سربازها گفت این از مستخدمین مسجد است بگذارید برود. کثافت کاریهای شما را پاک کند. وقتی رفتم به داخل مسجد دیدم که همه جا خون ریخته است، این طرف و آن طرف پر خون بود.
چادر زنها، تکه پاره لباسها و کفش و کلاهها بود که در مسجد ریخته شده بود اما کسی نبود. جلوی کفش کن پر از خون بود. مردهها را داشتند میبردند. یک در یک لتی چوبی بود که از بس جنازه ریخته بودند رویش و برده بودند پر از خون بود.
کمپرسی آوردند و مرده را بردند در یک گودالی که کنده بودند ریختند. کسانی که هنوز جان داشتند ولی آنها را هم در کمپرسی ریختند. خلاصه ما هم دیگر به تطهیر و تمیز کردن و شستشو پرداختیم.
بعد از یک دو روز که قدغن بود که کسی به مسجد بیاید و نماز بخواند این آقای متولی بزرگ که مریزاطاهر بود ما را صدا کردکه فلانی بیا اینجا را امضا کن... گفتم چرا امضا کنم؟ بخوان ببینم.
گفت نوشته که در حال بیرون کردن مردم از مسجد، دو ، سه نفر خفه شده اند! گفتم آقا چرا امضا کنم؟ اینهمه آدم کشته اند و من شاهد بوده ام. گفت من می گویم امضاء کن. گفتم تو بی خود می گویی، اگر می خواهی آنچه را دیدم بنویس تا امضا کنم. خلاصه امضا نکردم، خلاصه ما مشغول شستن خونها شدیم با بقیه خدمه.
یک روز چراغچی آن زمان برایم تعریف می کرد که آن شب رفته بوده که چراغها را تلمبه بزند سربازی را همراه او کرده بودند. در کنار حوض مسجد پیرزن،شخصی تیر خورده افتاده بود که آنها را صدا کرد و گفته من شش تومان دارم برای دفن و کفن خودم پس انداز کرده بودم، آن را بردارید و مرا به آبرومندی دفن کنید.
آن سرباز فوراً پول را گرفت و در جیبش گذاشت و آن شخص را کشت و بعد رفتیم به محراب مسجد پیرزن، آنجا هم یک شخص دیگری افتاده بود که صد تومان پول داشت و گفت این را خرج دفن و کفن من کنید. صد تومان او را هم گرفت و در جیبش گذاشت، تفنگ را دم گوشش برد و شلیک کرد و او را کشت.
من وقتی که به شام رفته بودم در سر قبر حضرت زینب، بهلول را دیدم. گفتم آقای بهلول شما اگر همان بهلول هستید یک نشانه ای دارید برایم بگوئید که قضیه ی شب شنبه چه بود.
شروع کرد و جریان آن ده نفری که آنشب آمدند او را بگیرند برایم تعریف کرد. من فهمیدم درست می گوید و خودش است. به من گفت من آنوقت بیست و هفت سالم بود, حالا هفتاد ساله هستم، نه دندان دارم و نه هیچ چیز دیگر. من به او گفتم که می گویند تو را با ماشین مرحوم اسدی به طرف افغانستان و ...
گفت خدا لعنتش کند، او باعث این شده که چنان شود و چنین شود. مرا می خواستند بگیرند, من بیست و چهار تن همراه داشتم که مرا فرار دادند، تا جلوی مرز افغانستان بیست و دو نفر آن شهید شد و دو تای دیگر با من به افغانستان رسیدند.
این حرفی است که خود بهلول برایم زد. در شام بودیم به او گفتم حال می خواهی چکار کنی؟ گفت شاه برایم عفو فرستاده نمی دانم به ایران بیایم یا نیایم، می خواهم از اینجا به مصر بروم, اگر استخاره کنم و صلاح باشد بعد از مصر به ایران می آیم.
نقل کردند که شب قشون جلوی ایوان می آیند و صف می بندند و صدا می زنند مردم بروید متفرق شوید و ... مردم نمی روند. یکی از اینها که جلوی منبر نشسته بود بلند می شود و یکی از این تفنگها را از سربازها می گیرد و بلند می کند و میگوید افسوس که فشنگ ندارد، می زند به زانویش و می شکند و پرت می کند به طرف صاحبش ... دستور تیر اندازی داده می شود. میگویند بزنید، حمله کنید و با قنداق تفنگ درها را شکسته بودند که مردم می خواهند فرار کنند.
از این ده شاهزاده حسن خان، یک شخصی رفته که برود بیرون می گویند صد تومان به سربازی داده و گفته تو را به خدا بگذارید من بیرون بروم. سرباز صد تومان را می گیرد و او را می کشد. (از پشت سر تیر می زند به او). من آنزمان از یک سربازی که بالای پشت بام بود پرسیدم تو چه وقت نمازت را می خوانی؟ سه شبانه روز است روی پشت بام هستی. گفتم تو چطور مسلمانی هستی؟ از پشت بام خانه ی خدا (مسجد) تا آسمان هفتم مسجد خداست و تا زمین هفتم هم خانه خداست، کجا ادرار کردی؟ کجا وضو گرفتی؟ کجا نماز خواندی؟ چگونه مسلمانی هستی؟ بعد برایم تعریف کرد که من چهار تیر زدم برای بهلول. یک پاسبانی هم تعریف می کرد که دو تیر برای بهلول زده است.
* آن زمان شما چند ساله بودید؟
ـ من الان هفتاد و شش ساله هستم. از آن ماجرا حدود چهل و شش سال است می گذرد، پس حدود سی سال داشتم.
* از خدمه هم کسی کشته شد؟
ـ خیر، همه ی خدمه را در کشیک خانه کرده بودند و جلوی در کشیک خانه سرباز گذاشته بودند.