به گزارش نماینده، دو هفته مانده به رفتنش تماس گرفت و گفت بیا برویم وکیل آباد عکس یادگاری بگیریم. استقبال کردم اما برایم عجیب بود. رضا اصلا اهل عکس گرفتن نبود. وقتی عکس گرفتن تمام شد رو به من کرد و بر خلاف چهره خندانش در عکس ها، خیلی جدی گفت «تا وقتی شهید نشدم این عکسها را منتشر نکنی.» درست مثل عکسهایی که چند ساعت قبل از شهادتش گرفته بود و از همرزمانش می خواست او را در آغوش بگیرند. می گفت این آخرین فرصت عکس گرفتن با من است...
مادر، برادر و پدر بیشتر از آنکه خودشان بدانند رضا چه میکرد، خاطراتی را نقل میکنند که همرزمان رضا برایشان بازگو کرده اند.
عباس میگوید: اصلا بروز نمی داد چه میکند و کجا می رود. وقتی قصد رفتن کرد به مادر گفت «برای تبلیغ به افغانستان می روم، البته قبل از افغانستان باید برای برخی کارهای شخصی به تهران بروم.» قرار بود برای دوره آموزشی به تهران برود.
اما به من گفته بود قرار است به سوریه برود، برای همین قبل از رفتنش با هم خلوت کردیم و گفتم رضا نیتت از رفتن چیست؟ واقعا می خواهی برای پول بروی؟ خندید و گفت به چه دردم می خورد؟ می بینی که تکفیریها تا کجا نفوذ کرده و گفتهاند میخواهیم حرم حضرت زینب(س) را با خاک یکسان کنیم؟
عباس ادامه می دهد: دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. آنقدر مصمم حرف می زد که جای هیچ تردیدی در ذهنم باقی نگذاشته بود. با همه اعضای خانواده خداحافظی کرد، قبل از رفتن در مورد بدهی به دو نفر از دوستان با من صحبت کرد و رفت اما اهل دیده بوسی نبود چون نمیخواست دلتنگی مادر و پدرم در لحظه خداحافظی بیشتر بشود.
عباس ادامه می دهد: دو سال بود که به عنوان شهید مدافع حرم در سوریه حضور داشت اما تا روز شهادتش اصلا خبر نداشتیم چه میکند و کجا فعالیت دارد.
دو سال در سوریه بود اما هر بار که سوال میکردیم می گفت: «آبدارچی هستم و کارهای دفتری انجام می دهم.» اصلا خبر نداشتیم فرمانده بود.
عباس از اولین مرخصی رضا اینگونه یاد می کند: اولین بار که برگشت فیلمی از درگیریهای سوریه را هم با خودش آورده بود. مادرم سوال کرد اینجا کجاست و رضا با خنده نام یکی از شهرهای افغانستان را آورد و گفت اینجا «بامیان» است. اما دقایقی بعد گفت «نه مادر جان اینجا سوریه است و اینها مدافعان حرم حضرت زینب(س) هستند.» اضطراب مادرم که بیشتر شد گفت نترس مادر جان من پشت جبهه هستم.
عباس که انگار داغ شهادت رضا همچنان برایش سخت است آه بلندی میکشد و میگوید: وقتی خبر شهادتش را دادند؛ گفتند اگر می خواهید برایش بنر و تابلو چاپ کنید حتما بنویسید سردار. تازه آنجا بود که فهمیدیم رضا فرمانده بوده است. بعد هم دوستانش یکی یکی می آمدند و ماجرا را توضیح می دادند، تازه فهمیدیم رضا آنجا معاون تیپ فاطمیون بوده است.
از ۹ اسفند سال گذشته که رضا شهید شده بیشتر از ۴ ماه می گذرد اما پراکنده گوییهای عباس در حضور مادر و پدر نشان می دهد غم از دست دادن برادر برای او، کم از غم مادر و پدر ندارد: طلبه بود و در جامعة المصطفی درس میخواند. از آنجا لیسانس داشت و ترم آخر فوق لیسانسش بود. یک لیسانس هم از دانشگاه پیام نور داشت. به زبان انگلیسی و عربی هم مسلط بود.
مادر که احتمالا چین و چروکهای پیشانی و صورتش، با غم شهادت رضا بیشتر هم شده حرفهای عباس را این گونه ادامه می دهد: یک ماهی از رفتنش گذشته بود، وقتی برگشت و ماجرای سوریه را تعریف کرد گفتم دیگر نمیگذارم بروی. خندید و چیزی نگفت اما از دفعه بعد آمدنش سه ماه طول می کشید.
یکی از همان دفعاتی که آمد اصرار کردم برای دامادی اش. ۲۸ سالش شده بود اما همه چیز را به شوخی رد میکرد و می گفت چشم مادر جان به فکر ازدواج هم هستم. بعد میخندید و می گفت خدا را چه دیدی، شاید با یک دختر سوری ازدواج کردم.
عباس از دغدغههای زمان مرخصی رضا اینگونه میگوید: از صبح تا شب درگیر بود. دائم با همراهش صحبت میکرد و پیگیر امور نیروهایش بود اما در تمام تماسهایش به گونهای رفتار نمی کرد که ما متوجه مسئولیتش بشویم.
داداش از آخرین وداع رضا اینگونه می گوید: آخرین باری که می رفت خواهرم گریه کرد و گفت داداش دیگر سوریه نرو و مادر گفت اگر برای ثواب بود همین قدر کافی است و بی بی زینب(س) اجر کارت را می دهد. اما رضا گفت باید بروم شما هم نباید مانع رفتنم شوید.
مادر انگار دوباره هوای رضا افتاده به جانش. صدایش میلرزد و می گوید: شبها همیشه برایش گریه می کردم. میگفتم خدایا این جنگ از کجا درست شد که جوانهای مسلمان باید بروند و شهید بشوند. در این دو سال خیلی شهید می آوردند. دفعه آخری که رفته بود خیلی دلم برایش تنگ شده بود. توی حرم بودم. ولادت حضرت زینب(س) بود روضه حضرت زینب (س) گوش می دادم و گریه میکردم.
می دانست که بر نمیگردد
عباس می گوید: آخرین رفتنش خیلی خاص بود. انگار واقعا می دانست که بر نمی گردد. به مادر میگفت دو هفته تمام مسئولیت ها را واگذار میکنم و بر میگردم و جالب بود که روزی که جنازه اش را آوردند دقیقا دو هفته از رفتنش گذشته بود.
دوستانش تعریف می کردند به او گفته بودیم دیگر جبهه نرو. اما می گفت چطور نروم. دوستانم همه شهید شده اند. صدای رضا اسماعیلی را موقع شهادت شنیدهام، جسد فلان رزمنده را خودم به پشت جبهه منتقل کردم، حالا چطور جبهه نروم؟
عباس نگاهی به قاب عکس بزرگ رضا می اندازد، خنده ملایمی روی لبانش می نشیند و میگوید: بار آخر قبل از اینکه برود با یکی از دوستانش تماس گرفته بود و با هم کوه رفته بودند و کلی عکس یادگاری گرفته بودند. عجیب بود که اصلا اهل این جور عکس گرفتنها نبود. بعد هم دوستش را قسم داده بود تا وقتی شهید نشده عکس هایش را منتشر نکند.
داداش این بار به عکسی نگاه میکند که رضا ساعاتی قبل از شهادتش گرفته بود: دو ساعت قبل از شهادتش این عکسها را گرفته بود. وقتی می خواست عکس بگیرد با خنده به دوستانش گفته بود بیایید با من عکس بگیرید. بیایید همدیگر را در آغوش بگیریم. دیگر فرصتی برای عکس گرفتن با من ندارید.
از خبر شهادتش سوال می کنم و مادر می گوید: به خانه زنگ زدند و یک نفر از پشت خط گفت «از دوستان رضا هستم. می خواهم به سوریه بروم. می آیم برای احوالپرسی و اگر امانتی دارید که میخواهید برایش بفرستید در خدمت شما هستم.» رضا یک بسته انگشتر خریده بود. فکر کردم به دوستش گفته که امانتیها را برایش به سوریه ببرد. بعد هم همان طرف از من شماره عباس را خواست و خداحافظی کرد. بعد که ماجرای تماس را برای خواهرانش تعریف کردم زدند زیر گریه و گفتند هر اتفاقی بوده افتاده ...
مادر با دستمال اشک گوشه چشمانش را پاک میکند و عباس حرفهای مادر را این گونه ادامه می دهد: با من تماس گرفتند و گفتند به مادر دلداری بدهید. من هم همه چیز را فهمیدم. شنبه شهید شده بود، دوشنبه به ما خبر دادند و سه شنبه رفتیم فرودگاه.
۷ شهید آورده بودند. ابوحامد (علیرضا توسلی) فرمانده تیپ فاطمیون بود، رضا و چند نفر از همرزمان آنها. اجساد را بردند مسجد فقیه سبزواری برای وداع. فقط توانستم صورت خاکیاش را ببینم. رضا و فرمانده ابوحامد درست زمانی که در بلندی های جولان و در منطقه «تل قرین» حضور داشتند هدف موشک اسرائیلیها قرار گرفته و شهید شدند. حتی جلیقه ضد گلوله اش چند تکه شده بود.
وی میگوید: آن طور که بعدها همرزمانش گفتند، رضا ۲۵ عملیات را شخصا فرماندهی کرده بود. یکی از عملیاتها در منطقه «ملیحه» بود. منطقه ای استراتژیک و مشرف به حرم حضرت زینب(س) که نیروهای حزب ا... و ارتش سوریه ۷ ماه برای بازپس گیری اش از نیروهای تکفیری تلاش کرده بودند اما بچه های تیپ فاطمیون به فرماندهی رضا این منطقه را از دشمن بازپس گرفته بودند.
در میانه حرف های من و عباس، ناگهان دلشوره فراوانی چهره مادر را رنگ به رنگ می کند. رو به عباس میکند و سراغ سجاد را میگیرد و چند بار سوالش را تکرار می کند. تشویش و ناراحتی که روی صورتش نشسته، چین و چروک های صورتش را بیشتر کرده. عباس سعی در آرام کردن مادر دارد و می گوید: مادر جان جای خاصی نرفته، می آید داداش. برای کاری رفته تهران و انگار مادر متوجه میشود جنس تهران رفتن سجاد درست همانند تهران رفتن رضا و برای دوره آموزشی است. سرش را پایین می اندازد و چهره در هم میکشد.
پدر هم بعد از مدتها سکوتش را با جمله ای کوتاه می شکند: اصلا کارش خودنمایی نداشت، صبح که نماز می خواند دوباره از شهر بیرون می رفت.
و باز عباس راوی بخش دیگری از سرگذشت رضا میشود: دوستانش می گفتند حقوقی که در سوریه می گرفت را به دیگران می داد. کارت دریافت حقوقش پیش من بود و بارها به خود من زنگ می زد و برای پرداخت مبالغی به نیروهایش به من سفارش می کرد.
«می گویند فرمانده فاتح در میدان آنقدر شجاعت داشت که به فاتح معروف شده بود.» حرفم که تمام میشود عباس می گوید: یکی از دوستانش تعریف میکرد پشت خاکریز صف کشیده بودیم. تکفیری ها یک تانک پر از مواد منفجره را به سمت خاکریز ما هدایت کردند. خوشبختانه تانک منحرف شد و به سمت انتهای خاکریز رفت اما صدای انفجار آنقدر مهیب بود که موج انفجارش همه بچه ها را گرفت و گیج شدند.
بعد تکفیری ها ا... اکبر گفتند و حمله کردند. رزمندههای ما حسابی ترسیده بودند و پا گذاشتند به فرار. اما هنوز از خاکریز دور نشده بودند که فاتح پیدایش شد و گفت کجا فرار می کنید. انگار همه روحیه تازهای گرفته بودند. همه ماندیم پشت خاکریز و دوباره ایستادگی کردیم. بارها اتفاق افتاده بود به تنهایی دوستانش را که مجروح شده بودند از وسط میدان جنگ به پشت جبهه منتقل میکرد.
پدر دوباره می گوید: چند ماه قبل برای زیارت به سوریه رفته بودیم. مردی عرب که من را شناخته بود خیلی از رضا تعریف می کرد و میگفت: آمد و مردم را جمع کرد و با زبان عربی با آنها سخن گفت و با کمک آنها تعداد زیادی از کفار را تار و مار کرد. به گنجه ای که گوشه اتاق قرار دارد نگاه میکنم.
داخل گنجه وسایل بازمانده از فاتح را با نظم خاصی چیده اند. کارتهای شناسایی دانش آموزی و طلبگی جامعة المصطفی، نهج البلاغه و چند کتاب دینی و مفاتیح، دو انگشتر فیروزه، جانماز، جلیقه ضد گلوله که چند تکه شده و فقط پشت جلیقه سالم مانده و هم رزمانش به چهارم اردیبهشت در قسمت سالم جلیقه نوشته اند «باشد که شفاعت ما را در پیشگاه خدا بکنی»، یک جفت کفش که چند تکه شده، سه تلفن همراه، کیفهای کوچک دستی و ادکلن تمام وسایل سردار فاتح است که حالا یادگاری های خانواده بخشی از شهید سرافرازشان شده است.
مادر میگوید: آخرین باری که خوابش را دیدم موهای سرش بلند شده بود و لاغر بود، همیشه دلتنگش هستم. روزی سه چهار بار برای آقا رضا گریه میکنم. اگر گریه نکنم آرام نمی شوم. پنج شنبه و جمعهها هم می روم سر مزارش و پدر میگوید: آرزو دارم به خواب ببینمش.
مادر میگوید: خواب دیدم در حرم با دوستش نشسته. به دوستش میگوید می خواهم بروم. می گویم رضا خوب شدی که می خواهی بروی و می گوید: بله.
لحظه آخر حضور ما در خانواده فاتح است. عکسش را که سه چهار ساعت قبل از شهادتش گرفته دوباره نگاه می کنم. حرف های آخر را هم عباس می زند: چند هفته پیش در «تل قرین» و درست در محل شهادت فاتح و ابوحامد، گل لاله روئیده بود.