شناسهٔ خبر: 130187 - سرویس تاریخ
نسخه قابل چاپ منبع: هفته نامه نماینده

به‌مناسبت وفات مرضیه حدیدچی «دباغ»/خاطره خوانی

لقبی که ساواکی‌ها به بانوی خستگی‌ناپذیر داده بودند!

خانم دباغ2

به گزارش هفته نامه «نماینده» «مرضیه حدیدچی» معروف به «دباغ» که ۲۷ آبان ماه جاری دار فانی را وداع گفت، از مبارزینی است که زندگی سراسر مجاهدت او پیش روی محققین و پژوهشگران تاریخ است. خاطرات این بانوی خستگی ناپذیر از دو روی خواندنی است. این خاطرات در مرحله اول راه طولانی و پر از خطر منتهی به پیروزی انقلاب را به عیان نشان می‌دهد، مسیری که در آن هر روز بیم دستگیری و شکنجه می‌رفت و دوم آنکه نشان می‌دهد رژیم طاغوت برای به زانو در آوردن نهضت چه جنایاتی که مرتکب نمی‌شد!
خانم دباغ از مبارزینی است که در دوران زندان تحت شکنجه شدید قرار گرفت ولی هرگز به آرمان‌هایی که به خاطر آن به زندان افتاده بود، خیانت نکرد. مرور بخش‌هایی از این خاطرات عبرت‌آموز است «شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود ...
حدود ۱۶ روز از بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود، دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی‌آورند، زهی خیال باطل!
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب نماد زن مؤمن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده‌های تمسخرآمیز و متلک‌ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند.
وقتی از کارها و وحشی بازی‌هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم ... و از خدا شهادت را طلب کردم.
صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد!؟ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد!؟ چه بر سر رضوانه آوردند!؟ ساعت ۴ صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم... م. صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین‌ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.»

نظر شما