شناسهٔ خبر: 77125 - سرویس فرهنگ

خاطره حاج آقا مجتبی تهرانی از پیاده روی اربعین

حاج آقا مجتبی تهرانی43 آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی که سخت دگرگون شده بود، سال بعد به اصرار ما برای سفر به عتبات آماده شد، همه مقدمات نیز انجام شد، اما ناگهان پیغام داد که : «منم که دیده به دیدار دوست کردم باز».

به گزارش نماینده به نقل از نوشته دکتر محسن اسماعیلی، برگرفته از سایت شخصی وی، دو سال پیش، چنین شبهایی بود که برای همیشه از میان ما پر کشید؛ حضرت استاد آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (قدس سره الشریف) را می گویم که در آستانه اربعین به جوار معشوق دیرینش شتافت و هر روز که می گذرد خلأ پر ناشدنی وجود مبارکش را بیشتر حس می کنیم. نمی دانم که از آن روز تا کنون چندین و چند بار در برابر این پرسش جانسوز جوانان و دانشجویان وامانده ام که با حسرتی بی پایان می پرسند: بدون او چه می توان کرد؟ خوشا به حالش که مصداق تام عمل به این توصیه امیر مومنان (ع) بود که می فرماید: با مردم چنان زندگی کنید که اگر ماندید پیرامون شمع وجودتان بگردند و اگر رفتید بر داغ فراقتان بگریند.

آخرین سال حضورش در اربعین بود که یکی از دوستان برای وداع به محضر ایشان رسید. او می خواست برای زیارت اربعین عازم کربلا شود. آمده بود تا ضمن خداحافظی دستورالعملی بگیرد. من نیز در محضر استاد بودم....تا شنید که او مسافر کربلاست، منقلب شد. با افسوس، آهی از نای جان برآورد و یاد سالهایی کرد که مقیم نجف بوده و در چنین ایامی پیاده به سوی حرم امام حسین(ع) می شتافت. به راهپیمایی اربعین و آثار معنوی اش سفارش کرد و در ضمن گفته هایش به خاطره ای از گرفتن حاجت از این قدرت نمایی شیعی اشاره کرد:

«یکسال از طریق کنار شط به کربلا می‌رفتیم. این طریق دو برابر مسافت جاده، اما با صفا بود، من و مرحوم آقاسید عبدالهادی (شیرازی) جلو می‌رفتیم و تعدادی از طلاب و معاریف هم پشت سر ما در حرکت بودند. تقریباً یک ساعت به غروب بود که در راه، زنی از عشایر جلو ما را گرفت و برای پذیرایی و استراحت به درون میهمان‌خانه‌اش (که مُضیف می‌نامند) دعوت کرد. آقاسید عبدالهادی که اهل نجف هم بود، تشکر کرد (تا بتوانیم راه بیشتری طی کنیم). اما آن زن اصراری بی اندازه کرد. وقتی ایشان دوباره نپذیرفت، عصبانی شد و شروع به پرخاش کرد!

زن عرب ناگهان و درحالی که عصبانی بود، مرا بغل کرد تا به زور به سمت مُضیف ببرد و شوهرش را هم به کمک صدا زد!» استاد در حالی که چهره اش گلگون و برافروخته تر شده بود، ادامه داد: «بالاخره چاره‌ای نبود و با همراهان به مُضیف آن‌ها رفتیم که با سَعَف و نی ساخته بودند و خیلی هم کوچک بود؛ به طوری که مجموع ما که حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر بودیم، شب به سختی خوابیدیم. به هر حال شوهر آن زن دلیل اصرارشان را که یک نذر بود توضیح داد و گفت: ما چندین سال است که ازدواج کرده ولی بچه‌دار نشده ‌بودیم. پارسال به کربلا رفتم؛ به حرم (حضرت) عباس؛ و به او گفتم: اگر در سال بعد بچه‌دار باشیم، زائرانِ برادرت را پذیرایی می‌کنم و حالا بچه‌دار شده‌ایم. آن مرد رفت و نوزادشان را آورد و ما دیدیم. آن زن و شوهر خیلی هم فقیر بودند. یک گوسفند بیشتر نداشتند. آن مرد همان گوسفند را هم ذبح کرد و درسته پخت و سر سفره آورد...»

آن پیر فرزانه که سخت دگرگون شده بود، سال بعد به اصرار ما برای سفر به عتبات آماده شد، همه مقدمات نیز انجام شد، اما ناگهان پیغام داد که : «منم که دیده به دیدار دوست کردم باز». او رفت، و اینک همه ما در هر گامی که برای زیارت اربعین به سوی کربلا برمی داریم، به یاد او هم زمزمه می کنیم که:« اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَ حَبیبِهِ؛ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَ نَجیبِهِ؛ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَ ابْنِ صَفِیِّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ؛ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ ...»*