شناسهٔ خبر: 134261 - سرویس تاریخ
منبع: هفته نامه نماینده

خاطره خوانی

جانبازی که در یک لحظه کباب شد ولی آه و ناله نکرد!

عافی

هفته نامه «نماینده» / «نورالدین پسر ایران» خاطرات جانباز ۷۰ درصدی است که ۸۰ ماه در جبهه‌ها جنگیده است، خاطرات شخصیتی که هم جنگ در کردستان و هم نبرد در خوزستان را تجربه کرده، در بیشتر عملیات‌ها بوده و جای سالم در بدنش نیست!

«سیدنورالدین عافی» در آخرین صفحۀ کتاب خاطراتش با عنوان «نورالدین پسر ایران» می‌نویسد: «خاطرات ۸ سال زندگی در متن جنگ را باز گفتم تا یاد آن لحظه‌های بی‌نظیر برای همیشه زنده بماند؛ خاطرۀ شب‌های پرمخاطرۀ کردستان... خاطرۀ مسلم‌ابن‌عقیل و ترکش‌هایی که صادق خانۀ ما را بردند و تقدیر مرا با زخم‌هایی ماندگار رقم زدند.»

اینک صفحه‌ای از این ۸ سال حضور در متن جنگ و روایت اولین باری که نورالدین عافی، مجروح شد.

«می‌دانستم آتش عقبۀ توپ ۱۰۶، ده بیست برابر آر. پی. جی است! سریع بلند شدم، فندرسکی روی صندلی توپ نشسته بود تا طبق معمول بعد از اینکه چند گلوله کالیبر با دستش شلیک کرد با زانویش توپ ۱۰۶ را هم بزند. داد زدم: «نزن!» و گلوله توپ را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد... هیچ چیز از آن ثانیه‌های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه می‌کردند، داد می‌زدند... من تلاش می‌کردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمی‌شد. از آن وضع به شدت عذاب می‌کشیدم. کسانی که دور و برم بودند نمی‌دانم چه می‌دیدند. من احساس می‌کردم مثل یک توپ گرد شده‌ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله می‌کردم: گردنم را بکشید بیرون...» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همۀ گوشت‌های تنم دارند می‌ریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجک‌ها و خشاب‌هایی که به کمرم داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچه‌ها به سر و صورت‌شان می‌زدند و گریه می‌کردند. من از لحظاتی قبل شهادتین می‌گفتم اما هیچ ناله‌ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. هر بلایی سرم می‌آمد اصلاً آه و ناله نمی‌کردم. تا پیش از این فکر می‌کردم اگر پوست از تنم جدا کنند صدایم در نمی‌آید. حالا هم واقعاً همان طور شده بود، در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم می‌ریخت.»