شناسهٔ خبر: 70500 - سرویس جامعه
نسخه قابل چاپ منبع: فارس

این تصاویر را فقط بچه پولدارها ببینند !

نمدی کهنه، روفرشی، میز و کمدهای شکسته و چند پشتی رنگ و رو رفته تمام سرمایه‌ یک خانواده سه نفره در یک چهار دیواری تاریک و نمور است.

به گزارش نماینده به نقل از فارس، اینجا روستای شالی ‌شل است، روستایی در ۴۵ کیلومتری شهر دیواندره، روستایی با طبیعتی بسیار زیبا و دلنشین، که مناظر زیبایش چشم هر بیننده را به تحسین خالق آن وا می‌دارد.

مسیر دسترسی به خانه‌اش سخت و صعب‌العبور است از این رو باید پیاده بروم ...بیش از آنکه خانه باشد، شبیه دخمه‌ای قدیمی است با دیوارهای ترک خورده، پنجره‌ای کوچک چوبی و دری که برای ورود به اتاق باید سرت را خم ‌کنی، اینها تمام نمای بیرونی اتاق را تشکیل می‌دهد ...

برای رفتن به درون اتاق دو دل بودم، بی‌خیالِ ترس و تاریکی و خاکی شدن رخت و لباس‌هایم شده، وارد می‌شوم، بوی نم و دود چراغ نفتی کهنه‌ای که در گوشه اتاق روشن بود هوا را سنگین کرده و نفس کشیدن را برایم لحظه به لحظه دشوارتر می‌کرد...

پیرمردی با لباس‌های کهنه و مندرسش که انگار سال‌های سال رنگ آب را ندیده است در میان آن رختخواب کهنه و کثیف، تن رنجور و بیمارش را ضعیف و رنجورتر نشان می‌داد ...

نمدی کهنه، روفرشی، میز و کمدهای شکسته و چند پشتی رنگ و رو رفته تمام سرمایه‌ یک خانواده سه نفره در یک چهار دیواری تاریک و نمور بود...

دیوارها و سقف سیاه اتاق به شب لبخند می‌زد و سقف خانه تمام بار خود را بر روی چهار ستون که بخشی از فضا را در خود محصور کرده‌ است، انداخته و ترس فروریختن هر لحظه آن انسان را به فکر فرو می‌برد ...

عنکبوت‌ها بر روی سقف چوبی که تنها روزنه نورش هواکش کوچکی است که به خاطر جلوگیری از ورود سرما با نایلون پوشیده شده است، مشغول تار بستن بودند تا تاریکی این فضای غم آلوده و پررنج کاک لطف‌الله و همسرش آینه خانم را بیشتر و بیشتر کنند ...

دستم را روی دیوار کاه‌گلی می‌کشم و حفره‌های روی دیوار را لمس می‌کنم! ترک دیوارهای داخلی اتاق با تار عنکبوت‌ها پوشیده شده بود و گرد و غبار روی تارها نشان می‌دهد مدت‌هاست این حشرات موزی هم از اینجا کوچ کرده و تمایلی به ماندن در این فضای محصور نداشته‌اند...

گرد و غبار از در و دیوار اتاق می‌بارد، برای لحظه‌ای دیدن این همه بدبختی به صورت یکجا در این خانه حضور میزبان را از یادم می‌برد...

تنها وسایل گرمایشی آنها چراغی نفتی رنگ و رو رفته‌ای است که در گوشه اتاق به زردی و البته با کمی دود در حال سوختن است.

آینه خانم روی همین چراغ پخت و پز می‌کند و می‌گوید؛ "اگر احتیاج به حمام باشد روی همین چراغ آب گرم می‌کنیم و در همین اتاق هم شستشو می‌کنیم".

آینه خانم به رسم مهمان‌نوازی دستانم را به مهربانی می‌فشارد و مرا به نشستن دعوت می‌کند، بعد از احوال‌پرسی کوتاهی با پیرمرد و همسرش، در گوشه‌ای نزدیک‌ترین جا به درب ورودی می‌نشینم...

زبانم از بیان حتی کلامی قاصر می‌شود و تمام سوالات در ذهنم به یکباره پرمی‌کشد، نمی‌دانم از کجا شروع کنم، چشم‌هایشان به لبانم خیره مانده و من ناتوان از بیان حتی یک کلمه...

انگار سال‌های سال است که کسی به این سرای بی‌کسی آنها سری نکشیده، پیرمرد بیچاره با نگاهی که ترس و تردید را به خوبی می‌توانی از آن بخوانی به چشمانم خیره شده است.

تلاقی چشمانش در چشمانم کافی بود تا عمق رنج‌ سال‌های سال زندگی‌اش در این شرایط را حس کنم و از ته قلب برای او و روزهای از دست رفته‌اش ناآرام شوم.

از غم‌ها و دردهای سال‌های دراز میخکوب شدنش بر بستر مریضی که می‌پرسم؟

اشک در چشمان حلقه می‌بندد، لب به سخن می‌گشاید، اما قبل از بیان هر کلامی سیل اشک امان از کفش می‌برد و از بین چروک‌های صورتش بر روی لباسش جریان پیدا می‌کند.

دستانش را به سختی به سمت صورتش می‌برد و در حالی که به سختی کلمات را در کنار هم می‌چیند تن ضعیف صدایش در گوش‌هایم می‌پیچید و می‌گوید: بیش از پنج سال است شب‌ها و روزهای سخت زندگیم را در این اتاق نمور و تاریک به هم گره می‌زنم و این تکرار باز هم ادامه دارد ...

سکوت لحظاتی در بینمان سایه می‌اندازد، آینه خانم و پسرش هم بی‌هیچ عکس‌العملی، اشک می‌ریزند...

سنگینی فضای اتاق در زیر بار سنگینی غم‌های آنها، برایم سنگین‌تر می‌شود، پیرمرد بیچاره خود را بیشتر و بیشتر در بین رختخواب جمع می‌کند، دلم برای این همه غربت و رنج و سختی که بر اندام نحیف و رنجورش سنگینی می‌کند ریش می‌شود ...

آینه خانم نیز حال و روزی بهتر از شوهرش ندارد، پیری، غم خودکشی فرزند، افسردگی فرزند دیگر و رنج سال‌ها زندگی تلخ همسر در رختخواب آن هم با این شرایط سخت و اتاق نمور، آنقدر بر شانه‌هایش فشار آورده است که کاملا از کمر تا شده است...

از آینه خانم می‌پرسم، چند سال است که با این شرایط زندگی می‌کنید؟ اشک از آسمان چشمانش به زمین می‌غلطد و می‌گوید: هی خانم زندگی!؟

آخر به این شرایط مگر می‌شود زندگی گفت، با این پیرمرد مریض که بیش از ۵ سال است رنگ آسمان خدا را ندیده و تمام روزها و شب‌هایش را در این اتاق به یکدیگر پیوند می‌زند و یا با این پسر مریض که تنها مونس شب‌های تار من و پدر شده و حتی قادر به اداره زندگی خود نیست...

کاش هر سه می‌مردیم و خلاص می‌شدیم، اما انگار مرگ هم با ما سر ناسازگاری دارد و به زندگی در این شرایط محکوم هستیم...

کاش کسانی پیدا می‌شدند و ما را از این همه بدبختی نجات می‌دادند و حداقل سرپناهی که بشود نام آن را خانه گذاشت در اختیار من و شوهر و پسر مریضم می‌گذاشتند تا بتوانیم در آن زندگی کنیم ...

شوهر بیچاره‌ام بیش از پنج سال است با همین شرایط سختی که می‌بینید اسیر این رختخواب شده است و شرایط نگهداری از او با وجود اینکه خود مریضم، برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود...

با هزار بدبختی تر و خشکش می‌کنم، ولی خوب، شوهرم است نمی‌شود که به امان خدا رهایش کنم ...

سکوت تنها کلمات رد و بدل شده میان آقا لطف‌الله و آینه خانم می‌شود و من خیره به هر دوی آنها از این همه غم که بر سینه‌هایشان سنگینی می‌کند، در دل اشک می‌ریزم.

انگار پیرمرد بیچاره هم از این همه رنج و سختی که همسر پیرش در زیر بار آن طاقت و تاب از دست داده است، در دل اشک می‌ریزد... د.

نخواستم جو سنگین سکوت حاکم بر اتاق بیش از این ما را محصور خود کند، این بود که پرسیدم، همین پسر را دارید؟

پیرمرد به حرف می‌آید، اما صدای ضعیف و کلمات بریده بریده‌اش مانع از درک سخنانش به درستی برایم می‌شود ...

کمی به جلو جا به جا می‌شوم، آینه خانم که متوجه می‌شود رشته کلام را از دست همسرش می‌گیرد و می‌گوید: خداوند چهار پسر به ما داده است که یکی از آنها به دلیل بدبختی و مشکلات خودکشی کرد و مرد.

یکی از پسرهایم کارگر ساده‌ است که در شهر تکاب زندگی می‌کند و به دلیل زندگی سخت خود حتی وقت سرزدن به ما را ندارد...

فرزند دیگرم در همین روستا با زن و فرزندانش زندگی می‌کند ولی او هم حتی حاضر نیست در این شرایط سخت و زندگی تلخ پدر و مادرش مرهمی بر دردهایمان باشد...

این پسرمان هم که بدبخت خودش نیاز به مراقبت دارد ...

پسر این مادر رنج کشیده که به یک پیرمرد ۶۰ تا ۷۰ ساله و مجنون به چشم می‌خورد در گوشه اتاق کز کرده و به حرف‌هایی که بین من و مادرش رد و بدل می‌شود گوش می‌دهد.

از آینه خانم می‌پرسم از کودکی مشکل اعصاب داشته است؟ می‌گوید: تا سوم راهنمایی درس خواند و راهی خدمت سربازی شد...

این را که می‌گوید، ‌ پسرش سراسیمه در بین سخنان مادر می‌پرد و می‌گوید: من مریضی افسردگی دارم، در سربازی در آسایشگاه بودم که یک مار به سمتم آمد و ترس از مار موجب مریضی افسردگی من شد و بعد از سربازی روز به روز بدتر شدم ...

می‌گویم توان کار کردن داری؟ می‌گوید: دوست دارم کار کنم اما با این شرایط که دارم در روستا کسی به من کار نمی‌دهد. آخر راستش را که بخواهید قادر به انجام هر کاری نیستم و به محض اینکه کمی خسته می‌شوم سرم به شدت درد می‌کند و چشمانم سیاهی می‌رود...

کاش حداقل من سالم بودم و می‌توانستم عصایی برای بدن مریض پدر و مادر رنجورم باشم ولی افسوس که سرنوشت من هم تلخ و سیاه‌تر از زندگی آنان است.

مادر که از این همه غمی که بر سینه فرزند تلنبار شده اشک می‌ریزید، دستان پینه بسته‌اش را به سمت اشک‌های لگام گسیخته که بی‌اختیار بر صورتش سرازیر می‌شد می‌برد تا از دید حاضران پنهان سازد ولی تلاشش بی‌فایده بود ...

لیوان رنگ رو رفته‌ای در گوشه اتاق نظرم را به خود جلب می‌کند از پسر می‌خواهم جرعه‌ای آب به مادر دهد...

بیچاره هاج و واج نگاهم می‌کند دستش را به سمت لیوان دراز می‌کند و به مادر می‌دهد، آینه خانم چند قطره آب می‌نوشد و با صدای مرتعش و لرزان می‌گوید: کاش می‌شد از این همه بدبختی نجات پیدا می‌کردیم و تنها فکرمان درمان درد بود.

از آینه خانم می‌پرسم، پسرت دارو مصرف می‌کند؟ بی‌آنکه به سخنان مادر توجه کند. در میان حرف‌های مادر می‌پرد و در حالی که سراسیمه دستانش را به سمت کیسه جای برنج روی طاقچه دراز می‌کند و می‌گوید داروهایم را بیاورم؟

می‌گویم: نیازی نیست.

می‌پرسم: تحت پوشش نهادهای حمایتی نیستید؟

آینه خانم می‌گوید: پسرم حدود ۱۵ سال است زیرپوشش حمایت بهزیستی قرار دارد ولی من و همسرم دو ماه است که به کمک شورا و دهیار روستا زیرپوشش کمیته امداد قرار گرفته‌ایم.

به جز این، منبع درآمدی دیگری ندارید؟ زمین کشاورزی کوچکی داریم که به دلیل اینکه هیچکدام قادر به اداره کردن آن نبودیم الان هم نزدیک به دو سال است پسرم آن را از ما گرفته است.

می‌گوید: دو هفته پیش به حدی مریض بودم که یکی از همسایه‌ها برای درمان مرا به بیمارستان امام خمینی(ره) دیواندره انتقال داد، یک هفته بستری بودم، ولی پسرم حتی حاضر به پرداخت ۱۰۰ هزار تومان هزینه بیمارستان نشد و یکی از همسایه‌ها هزینه را پرداخت کرد و بعد از پرداخت ماهیانه امداد و بهزیستی آن پول را پس دادیم ...

با این شرایط آیا واقعا می‌توانم از این فرزند انتظار یاری و کمک داشته باشیم!؟

می‌پرسم مردم روستا و یا مسئولان از لحاظ مالی کمکی به شما کرده‌اند؟

می‌گوید دو سه ماه پیش بود که یکی از نمایندگان مردم سنندج، کامیاران و دیواندره برای بازدید به این روستا آمده بود، در مسجد روستا به دیدارش رفتم و خواستار مساعدت برای ساخت مسکن شدم.

قول کمک ۶ میلیون تومان را با حمایت و مداخله شوراها و دهیار روستا گرفتم ولی با گذشت این چند ماه هنوز پولی به ما پرداخت نشده است.

هر سه یک صدا می‌شوند و می‌گویند: داشتن یک سرپناه که به راحتی بتوانیم در آن زندگی کنیم تنها خواسته ما از مسئولان و خیرین است نه وعده!

پسرش هم بعد از گلایه بسیار از وضعیت سخت زندگی در زمستان و برف سنگینی که با این وضعیت مجبور است از روی پشت بام خانه به دلیل بیم از فروریختن پارو کند می‌گوید: خانم تو را خدا امیدی هست که از این همه بدبختی نجات پیدا کنیم؟

پیرمرد بیچاره با همسر و پسر مریضش را با کوله‌باری پر از غم و حسرت از اینکه در دنیایی با این همه پیشرفت و تکنولوژی باید با چنین شرایط سخت زندگی کنند به امید لطف مردمانی مهربان و خیر و حمایت دستگاه‌های حمایتی به امان خدا می‌سپاریم و از روستا خارج می‌شوم ...

‌اگر می‌خواهیم جاده مهربانی همیشه باز باشد باید کاری کرد، حتی به اندازه یک قطره باران، از کوچکی قطره خجالت نکشیم، چرا که قطره وقتی به دریا می‌پیوندد دریا می شود.

این خانواده نیازمند ترحم و دلسوزی نیستند، کمی درک می‌خواهند با یک مشت معرفت. معرفتی که شاید از چشمه دل همیشه جوشان از مهر و محبت تو هموطن نیکوکار جوشیدن گیرد و سقفی امن برای گذران باقی زندگی حیاتی آنان در این دنیای خاکی و توشه‌ای بزرگ برای قیامت تو ...

برچسب‌ها:

نظر شما