شناسهٔ خبر: 139052 - سرویس سیاست
نسخه قابل چاپ منبع: مهر

ماجرای سفر شبانه رهبرانقلاب پس از عزل بنی صدر

شمسایی عضو حزب جمهوری اسلامی گفت: دم در حزب کلاهی جلویم را گرفت، گفت چرا می‌روی، گفتم امشب از مشهد مهمان دارم. گفت جلسه امشب مهم است، اگر بروی از دستت رفته.

به گزارش «نماینده»، دهه ۶۰ به عنوان نخستین دهه از عمر انقلاب اسلامی، مملو از وقایع مهم و تعیین کننده ای است. رخدادهایی همچون ترور حضرت آیت الله خامنه ای، انفجار حزب جمهوری اسلامی و بمب گذاری در ساختمان نخست وزیری همگی از جمله رخدادهایی هستند که در فاصله بسیار کوتاهی از هم صورت گرفتند و به اذعان بسیاری از کارشناسان تنها یکی از آنها کافی بود تا یک حکومت انقلابی نوپا را که در مرزهایش هم درگیر جنگی تمام عیار است، سرنگون کند.

در ادامه بررسی پرونده ابعاد ناشناخته دهه ۶۰، به سراغ «حسین شمسایی» از مبارزان انقلاب اسلامی و اعضای قدیمی حزب جمهوری اسلامی رفتیم تا با مرور برخی حوادث سالهای نخستین دهه ۶۰ به بازخوانی برخی حوادث مهم آن دوران و نیز جایگاه این حزب در تحولات سیاسی کشور بپردازیم.

این گفتگو حاوی خاطرات جذاب و ناشنیده ای از شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و حضرت آیت الله خامنه ای است.

شمسایی که عضو کمیته استقبال از امام در ۱۲ بهمن ۵۷ بود همزمان با تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت این حزب در آمد و معاون تبلیغات حزب جمهوری اسلامی شد. وی در دوران ریاست جمهوری حضرت آیت الله خامنه ای بعنوان رییس کل روابط عمومی دفتر رئیس جمهور مشغول بکار شد و پس از آن در دوران ریاست جمهوری مرحوم هاشمی رفسنجانی معاون ارتباطات و اطلاع رسانی دفتر ریاست جمهوری شد. وی سپس وارد مجمع تشخیص مصلحت نظام شد و در کسوت مشاور فعالیت کرد.

وی درحال حاضر عمده وقت خود را به مسائل فرهنگی اختصاص داده و  مدیرعاملی موسسه فرهنگی مذهبی حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام را برعهده دارد و معتقد است ورود به این عرصه مصداق «آتش به اختیاری» است که رهبر انقلاب فرمودند.

در ادامه مشروح گفتگو با حسین شمسایی از نظرتان می گذرد:

انقلاب اسلامی ایران طی چهار دهه اخیر با فراز و نشیب های بسیاری مواجه بوده از جنگ تحمیلی تا تحریم های اقتصادی و ترور شخصیت های طراز اول نظام اما در این بین دهه ۶۰ به عنوان نخستین دهه انقلاب اسلامی از ویژگی های خاصی برخوردار است دهه ای که شاید بتوان گفت پایه های انقلاب را به درستی استحکام بخشید. رهبر انقلاب اسلامی اما این دهه را دهه مظلوم انقلاب معرفی کردند و فرمودند دهه ۶۰ آنطور که باید شناخته نشده است. بفرمایید دهه ۶۰ چه ویژگی هایی داشت که امروز بعد از گذشت ۴ دهه رهبر انقلاب از دغدغه مظلوم بودن و ناشناخته ماندن آن سخن به میان می آورند.

انقلاب اسلامی در بهمن ۵۷ به پیروزی رسید، از نخستین روزهای بعد از پیروزی انقلاب کشور با مشکلات داخلی فراوانی مواجه بود؛ مسئله قومیت‌ها، سنندج، ترکمن صحرا، کردستان؛ اینها جاهایی بودند که در آن به بهانه قومیت گرایی شاهد درگیری واقدامات گروهک های جدایی طلب و وابسته به بیگانگان بودند. فضا، فضای خاصی بود، تا جایی که هیأتی از بزرگان انقلاب همچون شهید آیت الله بهشتی و مرحوم آیت الله طالقانی برای بررسی اوضاع و ایجاد وحدت و آرامش در بین اقوام مختلف کرد راهی کردستان شدند و نقش بسزایی در خاموشی این فتنه ایفا کردند، تمام دنیا چشم به ما دوخته بود تا ببینند سرنوشت این انقلاب که دم از مردم و اسلام می زند، چه خواهد بود، چگونه می‌خواهیم با دوستانمان ارتباط برقرار کرده و با دنیا تعامل کنیم. ما می‌خواستیم به گونه‌ای کار را مدیریت کنیم که نشان دهیم هیچ‌گونه تزلزلی در کار انقلابمان که از ۱۵ خرداد ۴۲ آغاز شده بود، وجود ندارد. در سال ۵۸ به طور کامل درگیر تثبیت پایه‌ های انقلاب اسلامی بودیم. تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی و  همه پرسی و تصویب آن، مجلس شورای اسلامی، ریاست جمهوری و بخش‌های مختلف حکومت از جمله اقدامات مؤثر و مشغله های  اوایل انقلاب بود.

دشمن وقتی فهمید امیدی نیست که بتواند این انقلاب را سرنگون کند، در شهریور ۵۹ از سمت عراق علیه ایران جنگ هشت ساله‌ای را آغاز کرد و به طور گسترده علیه ما هجمه کردند، از داخل کشور هم توسط منافقین به آنها خط داده می‌شد. با تمام امکاناتی که از شرق و غرب و کشورهای بزرگ دنیا در اختیار عراق قرار می‌گرفت، علیه ما حمله گسترده‌ای انجام دادند و توانستند بخش‌هایی از غرب و جنوب کشور را به تصرف درآورند. به ظاهر در برابر انقلاب اسلامی، صدام ایستاده بود اما پشت سر او، تمام قدرتهای جهانی قرار گرفتند. این مسئله هم به سایر مشکلات داخلی اضافه شد.

در کنار این مشکلات، رئیس‌جمهور نچسبی با رأی مردم روی کار آمده بود که باید او را تحمل می‌کردیم چون امام (ره) حکم تنفیذ به او داده بود. بزرگان انقلاب از جمله شهید بهشتی، مرحوم هاشمی رفسنجانی و همه بزرگان، مدام با او درگیری داشتند اما چاره‌ای نبود جز اینکه او را تحمل کنند تا کار به جایی برسد که بشود او را برکنار کرد.

بی درایتی و وادادگی های بنی صدر باعث شد روزهای ابتدایی جنگ شرایط بر نیروهای رزمنده تنگ شود و بخش های زیادی از خاک کشور را در غرب و جنوب از دست دادیم. بزرگانی چون شهید چمران پس از رشادتهای فراوان در این راه به شهادت رسیدند. یادم هست اوایل  سال ۶۰ شهید شیرودی که یکی از خلبانان رشید و دلاور و مکتبی ارتش بود هم به شهادت رسید.

بنده بعنوان مداح و آیت الله خامنه ای هم بعنوان سخنران به مراسم این شهید در مازندران دعوت شدیم و در این مراسم شرکت کردیم.

بعد از اتمام جلسه شب برای استراحت به محفلی رفتیم. ۱۲ شب بود که آقا برای استراحت به اتاقی رفته بودند. ما هنوز نخوابیده‌ بودیم، من بودم با جمعی از پاسداران همراه آقا. رادیو را روشن کردیم، نیمه شب بود که رادیو اعلام کرد امام (ره) طی حکمی بنی‌صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کردند .

از صدای  تکبیر و خوشحالی ما آقا بلافاصله از اتاق بیرون آمدند و با دفتر حزب تماس گرفتند، از پشت تلفن به ایشان گفتند چند بار از بیت امام سراغ شما را گرفتند اما نتوانستیم پیدایتان کنیم.

صحبت شد همان شبانه به سمت تهران حرکت کنیم. آقا گفتند بچه‌ها خسته ‌اند، از صبح درگیر برنامه ختم بودند، سخت است که شبانه تا تهران رانندگی کنند. من گفتم ایرادی ندارد تا تهران برایتان می‌خوانم که راننده خوابش نبرد.

نماز صبح را بین راه به امامت حضرت آقا به جماعت خواندیم وحدود ساعت ۶ یا ۷ صبح بود که به تهران رسیدیم. ما به حزب رفتیم و آقا مستقیم به سمت جماران رفتند که بعد از آن موضوع رأی عدم کفایت بنی‌صدر نیز از سوی مجلس داده شد.

منافقین هم در چنین فضایی کار تشکیلاتی کرده بودند و در جاهای مختلف، حتی در دانشگاهها اسلحه پنهان کرده و مشغول خرابکاری بودند تا با یک اتحاد نامقدس با بنی‌صدر به ترور دست بزنند، دیدند که قوای مسلح در جبهه‌ها درگیر مبارزه با صدام است، بستر را مهیا دیدند و از فرصت نهایت استفاده را برده و رو به حذف فیزیکی و ترور چهره‌های موجه و مقامات ارشد نظام آوردند.

بعد از ورود منافقین به فاز مسلحانه، یکی از نخستین اقدامات این گروهک، ترور مقام معظم رهبری در مسجد ابوذر تهران بود. آن روز کجا بودید و چگونه از این ماجرا باخبر شدید؟

حزب جمهوری برای کادرسازی نظام به وجود آمده بود که شهید بهشتی در رأس آن و مابقی در بدنه تلاش می‌کردند که بخش‌های مختلف را به طور درست در کشور به دست انقلابی ‌های متعهد ومتخصص و با نگرشی برآمده از اسلام راستین بسپارند. همین کادرسازی‌ها امکان تشکیل بخش‌های مختلف را فراهم می‌کرد به طوری که نهضت آزادی به دلیل داشتن چنین سیستم تشکیلاتی توانست بازرگان را به مسئولیت برساند.

 من آن زمان معاون تبلیغات حزب جمهوری اسلامی بودم، مسئولیت تنظیم برنامه‌ها و ضبط سخنرانی‌ها با واحد ما بود. آقا فرمودند می‌خواهم به طور منظم در مساجد شاخص محله‌ های تهران سخنرانی کنم و به سؤالات مردم به ویژه جوانان پاسخ دهم. آن زمان شبهات زیادی را مطرح می‌کردند که عمده آن هم از جانب منافقین بود. شهید بهشتی بسیار مورد هجمه بود. مرحوم هاشمی رفسنجانی و خود آقا هم به شدت تحت هجمه‌های افکار عمومی که تحت تأثیر منافقین بود، قرار داشتند

آقا این تصمیم را به عنوان کاری که می‌توان سریع انجام داد تا افکار عمومی روشن شود، گرفتند. اولین جا مسجد ابوذر تهران بود. آقای مطلبی امام جماعت آن مسجد بود که از قبل از انقلاب پایگاهی برای انقلابیون آن منطقه بود و پس از انقلاب نیز با تقدیم شهدای فراوان نقش بسزایی در پیشبرد انقلاب داشته و دارد. بنا شد اولین مسجد از سلسله مساجد تهران در جنوب غرب و در این مسجد باشد. در معاونت تبلیغات حزب، یکی از همکاران ما به نام شهید بالاگر مسئول ضبط برنامه‌ها بود که در فاجعه هفتم تیر به شهادت رسید. به او گفتم برای ضبط برنامه به مسجد ابوذر برود.

سخنرانی اعلام عمومی شده بود، یعنی تبلیغاتی برای آن انجام شد؟

در منطقه تبلیغ کردند و همین تبلیغات باعث شد دشمنان نظام  از این تصمیم باخبر شده و برای آن برنامه‌ریزی کنند. جمعیت کثیری در مسجد جمع شدند، منافقین هم در مسجد آدم داشتند. قبل از این هم گروهک فرقان دست به ترورها می‌زدند که مرحوم هاشمی، شهید مطهری و شهید مفتح را هم آنها ترور کردند. سران منافقین با بنی‌صدر از کشور خارج شده بودند و خانه‌های تیمی فراوانی شناسایی شده بود که مرحوم لاجوردی در این شناسایی‌ها نقش بسیار پررنگی داشت. اینها در چنین فضای آشفته داخلی اقدام به آغاز عملیات‌های مسلحانه در ۶ تیر سال ۶۰ کردند. بعد از نماز ظهر و عصر، آقا پشت تریبون رفته و تنها بخشی از سخنرانی‌شان گذشته بود که انفجار صورت گرفت. ضبط صوت معاونت تبلیغات حزب جمهوری هم از بین رفت. به ما خبر دادند که انفجار در مسجد ابوذر رخ داده، حال آقا خوب نیست و ایشان را به بیمارستان بهارلو بردند. کل حزب به هم ریخت، فضا آشفته شد.

همه به شدت به هم ریخته بودند و مدام با بیمارستان تماس می‌گرفتند. چند نفری از حزب برای ملاقات راهی بیمارستان شدند اما امکان ملاقات وجود نداشت. شرایط بحرانی بود، مدام با کسانی که احساس می‌کردیم به لحاظ پزشکی با بیمارستان در ارتباط هستند و اطلاعاتی از اوضاع آقا دارند، تماس می‌گرفتیم.

عصر روز ششم تیر برخلاف همیشه که فضای بسیار پرشور و حرارتی بر حزب حاکم بود فضای غمگینی در حزب به وجود آمد.

غروب ششم تیر بود که در جریان کارهای حزب، به اتاق شهید حاج علی درخشان رفتم که از اعضای شورای مرکزی و مسئول امور مالی حزب بود، از مبارزین ثابت قدم و خوش‌خلق بودکه ایشان هم در حادثه هفتم تیر به شهادت رسید. رفتم از اوضاع آقا باخبر شوم که گفت همه در حال تلاشند تا وضعیت بهبود پیدا کند.

ایشان چند دقیقه‌ای از اتاق خارج شدند، تلفن روی میز زنگ خورد، گوشی را برداشتم. شهید بهشتی پشت خط بود. خطاب کرد: آقای درخشان؟ گفتم: حاج آقا، آقای درخشان نیستند. همین الان از اتاق رفتند بیرون. گفت: شما؟ گفتم: من فلانی هستم. شهید بهشتی پاسخ داد اتفاقاً با خود شما کار داشتم. و فرمودند من از قبل به آقای وحید گلپایگانی قول دادم امشب در مسجد انصارالحجه ابتدای خیابان خاوران سخنرانی کنم. دوستان نظرشان این است که امشب من در هیچ محفلی حضور پیدا نکنم، با توجه به حادثه امروز مسجد ابوذر  تصمیم بر این است که برای مسائل امنیتی سخنرانی امشب لغو شود.

شما که اهل آن حوالی هستید، بروید و از قول من برای مردم توضیح دهید که مصلحت نبود امشب به این مسجد بروم. به مجرد اینکه فضا مساعد باشد، در اولین فرصت برای سخنرانی خواهم آمد. من رفتم بعد از نماز پشت تریبون قرار گرفتم و طی سخنانی ضمن ابلاغ سلام آیت الله بهشتی اعلام کردم بنا بر مصلحت و با توجه به حوادث پیش آمده در مسجد ابوذر ایشان عذر خواهی کردند و وعده دادند در اولین فرصت پس از استقرار شرایط و آرامش اوضاع سیاسی در جمع نمازگزاران حاضر شوند.

روز ششم تیر یعنی یک روز قبل از انفجار ساختمان حزب جمهوری، کلاهی را در دفتر حزب دیدید، چه واکنش‌هایی از خودش نشان می‌داد، اصلاً چگونه انسانی بود؟

بله، روز ششم تیر هم در حزب بود. کلاهی یک جوان شیک‌پوش، خوش‌رو و به شدت کاری بود و کارمند بخش استان تهران حزب بود.

چطور توانست به کار تشکیلات آن هم در بخش استان تهران ورود کند؟

البته مسئولیت مهمی نداشت اما کار گزینش آن زمان این‌گونه نبود که به طور ریز تمام سوابق یک نفر استخراج شود. در گرماگرم کار بود و همه می‌خواستند تلاش کنند؛ روزی که برای ثبت‌نام در حزب اعلام عمومی شد، در کانون توحید اعضای اصلی حزب مثل شهید بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای، مرحوم هاشمی رفسنجانی و شهید باهنر، همه بودند، سیل جمعیت بود که برای ثبت‌نام مراجعه می‌کرد. مردم احساس می‌کردند یک تشکیلات اسلامی به وجود آمده که می‌توانند در آن ورود کنند. شناسایی تک‌تک این افراد و استخراج سوابق آنها آن هم در آن شرایط کار دشواری بود. کلاهی هم مثل بقیه ثبت‌نام کرد و بعد در تشکیلات تهران مشغول به کار شد.

کلاهی کارمند تدارکات و خدمات بود. صبح زود می‌آمد و آخر شب از حزب می‌رفت؛ این‌گونه افراد از دو حالت خارج نیستند یا واقعاً عاشق هستند یا فکر شیطانی دارند. از صبح تا شب سخت‌ترین کارها را انجام می‌داد، اصلاً وانمود می‌کرد که طالب کارهای سخت و دشوار است؛ با همین شیوه خودش را بین تشکیلات حزب جا کرد.

همین باعث شد رابط بین دفتر تشکیلات تهران با دفتر مرکزی شود. کارش این بود که روزهای یکشنبه که جلسه حزب برگزار می‌شد، یک کارتن از نشریات مختلف و خبرنامه برای پخش بین مهمانان جلسه از دفتر استان تهران به ساختمان مرکزی بیاورد. هر هفته ۱۰۰ تا ۱۵۰ مهمان از سه قوه و کارشناسان و شخصیتهای مختلف در جلسه حزب حضور داشتند. این خبرنامه‌ها بین آنها توزیع می‌شد.

روز هفتم تیر هم طبق معمول این کارتن را آورد و چون برنامه همیشگی بود، مورد بازرسی قرار نگرفت. روز هفتم تیر همچنان نگرانی از حال آیت‌الله خامنه‌ای وجود داشت اما شهید بهشتی آمدند و گفتند اوضاع ایشان بهتر است و تقریباً تثبیت شده؛ جلسه حزب هم امروز برگزار می‌شود.

دکتر بهشتی نماز مغرب و عشاء را در زمین ورزشی ساختمان حزب خواندند و بعد از آن به سمت سالن حرکت کردند. اشاره کردند کسی بیرون نماند، همه وارد اتاق جلسات شوند تا جلسه رأس ساعت خود آغاز شود. جلسه که آغاز شد، کلاهی گفته بود سفارش بستنی دادم، می‌روم بستنی‌ها را بگیرم. می‌رود که بستنی‌ها را بیاورد، سر خیابان سوئیچ بسته انفجاری را فشار داده و سالن اجتماعات حزب را منفجر می‌کند.

مقام معظم رهبری که مصدوم بودند و در جلسه حضور نداشتند، اما مرحوم هاشمی رفسنجانی کجا بودند؟

مرحوم هاشمی رفسنجانی هر هفته در جلسات حزب حاضر می‌شدند و همیشه هم در صندلی‌های جلو، نزدیک شهید بهشتی می‌نشستند. اما آنروز پس از شرکت در جلسه شورای مرکزی به دلیل نگرانی شورا از شرایط جسمی آیت الله خامنه ای مرحوم هاشمی قبل از مغرب حزب را ترک می کند و به عیادت آیت الله خامنه ای می رود. شهید باهنر هم در جلسه نبود و مقدر بود که هیچ‌کدام از اینها در آن جلسه حاضر نباشند والا اگر بودند، اینها هم همان‌جا به شهادت می‌رسیدند.

شما کجا بودید؟

آن روز از صبح درگیر تدارک برنامه عصر بودم. یکی از دوستان مشترک بنده و آقا،  حاج محمود اکبرزاده هستند؛ از مبارزان و ادبای معروف مشهد که به نمایندگی از دوستان مشهد به تهران آمده بود تا از آقا عیادت کند. در روز هفتم تیر موفق به عیادت نشد لذا  به اصرار من قرار شد  آن شب را در خانه ما بماند. عصر حدود ساعت ۶ یا ۷ بود که به دفتر حزب آمد. از استاد حمید سبزواری و آقای سید محمد میرمحمدی که از دوستان مشترک بنده وآقای اکبرزاده بودند هم دعوت کردم. کارهایم که تمام شد، با آقای اکبرزاده سوار ماشین شدیم تا از ساختمان حزب بیرون آمده و به سمت منزل حرکت کنیم. دم در کلاهی جلوی ماشین را گرفت، گفت چرا می‌روی، گفتم من امشب از مشهد مهمان دارم. به من گفت جلسه امشب مهم است. ممکن است مسئله ریاست جمهوری مطرح شود. اگر بروی از دستت رفته. گفتم به هر صورت من امشب مهمان دارم، نمی‌توانم بمانم. کلاهی گفت مهمانت را هم بیاور چون امشب ما برخی چهره‌هایی که حزبی نیستند را هم دعوت کردیم. گفتم نه من نمی‌توانم در جلسه حزبی مهمانم را بیاورم. آقای اکبرزاده به من گفت این آقا کیست که این‌گونه پیله کرده که حتماً در جلسه امشب حزب بمانی؟ گفتم یکی از بچه‌های استان تهران است که کار نشریات را انجام می‌دهد.

به منزل که رسیدیم، بعد از استراحت و نماز مغرب و عشاء ساعت حدود ۹:۲۰ بود که سفره شام را پهن کردیم که یکباره تلفن خانه زنگ خورد. گوشی را برداشتم، یکی از دوستان حزبی‌مان بود که ساکن سرچشمه بود. گفت فلانی خودت هستی، گفتم بله. گفت تو جلسه حزب نبودی، گفتم نه. گفت حزب به هوا رفت. با شنیدن این خبر بی اختیار گوشی تلفن از دستم افتاد، دوستان سراسیمه جویای خبر شدند و پس از اطلاع از ماجرا همه با هم بلند شدیم و سمت سرچشمه رفتیم.

وقتی به حوالی حزب رسیدیم از شدت فاجعه و دود و آتش ناشی از آن و ازدحام جمعیت تمام راه ها بسته شده بود. تا اینکه یک به یک خبرهای ناگوار میرسید و پیکرهای غرق خون رفقایمان را به بیمارستانها منتقل می کردند. تاصبح گوشم به رادیو و خواب به چشمانم نمی آمد. بعد از اذان صبح رادیو شروع به پخش قرآن کرد و یک به یک نام شهدا را با غم و اندوهی فراوان اعلام می کرد.

متاسفانه مسبب اصلی این جنایت در شرایط نابسامانی که وجود داشت، وارد حزب شد و بعدها هم هیچ پرونده‌ای از وی پیدا نشد. هیچ برگه و آدرس دقیقی از او کشف نشد. حتی معلوم نشد چه کسی او را معرفی کرده است. او بود که چنین ضربه‌ای را به پیکره انقلاب زد. جلسات حزب، جلسات مبارکی بود و حقیقتاً منافقین فهمیدند که کجا را باید نشانه بگیرند و بزنند. چندین وزیر و معاونین وزرا، ۲۷ نماینده مجلس و تعداد زیادی از اعضای قوه قضائیه دربین شهدای جلسه هفتم تیر حزب جمهوری بودند. اینها با انفجار ساختمان حزب می‌خواستند نظام را از کار بیندازند

نهم تیر وقتی زنگ جلسه علنی مجلس به صدا درآمد، برخی از نمایندگان که در حادثه هفتم تیر مجروح شده بودند را با ویلچر و  برانکارد به مجلس آوردند تا جلسه به رسمیت برسد و حتی یک روز هم مجلس تعطیل نشود. آنها پیش‌بینی می‌کردند با این اقدامات، نظام را از کار بیندازند اما خواست خدا بود که آیت‌الله خامنه‌ای و مرحوم هاشمی رفسنجانی در آن جلسه نباشند و بارها آقای هاشمی گفته بود که تقدیر الهی بود که روز ششم تیر چنین اتفاقی رخ دهد تا هم ایشان برای سکانداری نظام بمانند و هم من بمانم تا برخی مسئولیت‌ها را بر عهده بگیرم. البته به سادگی امثال شهید بهشتی در این کشور ساخته نمی‌شود. امام (ره) فرمود بهشتی یک ملت بود.

آقای بهشتی هر چهارشنبه در کسوت ریاست دیوان عالی کشور با خبرنگاران مصاحبه مطبوعاتی داشتند. خودشان با همه خبرنگاران خارجی بصورت  مستقیم مصاحبه می‌کردند و آخرین رویدادهای کشور در این نشست مطبوعاتی از شهید بهشتی سؤال می‌شد. چنین شخصیتی با این عرصه وسیع فکری به راحتی ساخته نشده بود. حتی بسیاری از این هفتاد ودوتن انسانهای فرهیخته و برجسته ای بودند که براحتی بدست نیامده بودند. شهید پاک‌نژاد که در حزب جمهوری به شهادت رسیدند ۱۱۰ کتاب نوشته بود.

خون اینها برکت داشت. در سال ۶۰ انقلاب در اوج عظمت قرار گرفت. خیلی‌ها به آیت‌الله خامنه‌ای، شهید بهشتی و مرحوم هاشمی بدبین بودند. چه تهمت‌هایی که به شهید بهشتی نزدند. علی رغم همه این فضاسازی ها و تهمت ها، شعار مردم انقلابی بخصوص پس از روشن شدن چهره نفاق این بود که « درود بر سه یاور خمینی، هاشمی و دو سید حسینی». خانم شهید بهشتی برای من تعریف می‌کرد که بارها پیش آمده بود اتوبوس شرکت واحد جلوی در خانه‌مان توقف می‌کرد و چند نفر در می‌زدند و می‌گفتند منزل شهید بهشتی است، می‌گفتم بله. می‌گفتند در اتوبوس بحثی در گرفت که خانه شهید بهشتی در فلان نقطه تهران و چند هزار متر است. ما گفتیم می‌دانیم خانه‌اش کجاست، ۱۸۰ متر هم بیشتر نیست؛ آمدیم ببینیم.

این خون‌ها نقشه‌های پلید را بر هم ریخت و انقلاب را حفظ کرد. آنقدر مردم متأثر بودند که دو روز طول کشید تا توانستند جنازه ‌ها را دفن کنند. مردم از خود احساسات بسیاری نشان دادند. تا ماه‌ها بعد برخی سر قبر شهید بهشتی گریه و توبه می‌کردند که ما را ببخش، تهمت زدیم.

منافقین اما دست از ترورهای خود برنداشتند، مردم کوچه و بازار، کاسب و مغازه‌دار را ترور می‌کردند، آنها می‌خواستند انقلاب را از پا درآورند، اما خون شهدا به این انقلاب برکت داد.

اطلاعاتی که اعضای منافقین به دست می‌آورد، نشان می‌داد که اطلاعات دم دستی نیست چون به مراکز حساس نفوذ می‌کردند و گراهای مهمی داشتند؛ هم در داخل کشور که نمونه آن انفجار حزب جمهوری ساختمان نخست‌وزیری بود و هم در جریان جنگ که برخی عملیات‌ها به واسطه‌ آنها لو می‌رفت، چه دسترسی برای آنها در سیستم حاکمیتی وجود داشت؟

نه به هیچ عنوان این‌گونه نبود، اینها نمی‌گفتند ما منافقیم. کسی نمی‌دانست فردی که برای کاری به حزب مراجعه می‌کرد، منافق است. ممکن بود دو سال یا بیشتر او را می‌شناختیم ولی نمی‌دانستیم به این گروهک وابسته است. اعضای اصلی و افراد مهم آنها را می‌شناختیم اما سمپادهای آنها را که تعلیم‌دیده بودند، کسی نمی‌شناخت. اینها در سازمان‌های مختلف و ادارات گوناگون نفوذ کرده بودند؛ کسی خبر نداشت. اینها شگردشان بود که آنچنان محبوبیت و اعتمادی جلب کنند که کسی به آنهاشک نکند، مثل خود کلاهی.

خاطرم هست شهیدان گرانقدر حبیب و جواد مالکی دو برادر هم هیأتی ما بودند که با هم بزرگ شده بودیم، کلاهی کارمند شهید جواد مالکی مسوول تشکیلات استان تهران حزب بود. بارها شاهد بودم که شهید حبیب مالکی در جمع خودمانی و دوستانه باتوجه به موقعیت شغلی که داشت نسبت به کلاهی بدبین بود و خواستار شناسایی وی بود. اما شهید جواد باتوجه به جلب اعتمادی که از سوی وی صورت گرفته بود می گفت :حبیب نمی دانی چقدر مخلص و کاریست. هر کاری به او بگوییم نه نمی گوید. درحالی که این شخص باهمین جلب اعتماد و ظاهر فریبنده موجبات شهادت هر دوی این عزیزان را فراهم کرد.

کشمیری مسئول جلسه مهمی بود که نخست‌وزیر و رئیس‌جمهور در آن شرکت می‌کردند. اینها به طور ناشناس و نفوذی وارد شده تا جایی که بغل‌دست رئیس‌جمهور می‌نشستند. بسیاری از دوستان صمیمی خود من در دوران دانشگاه که حتی عضو فعال انجمن اسلامی دانشگاه  بودند، به این گروهک ملحق شدند. اما بعد از ماجرای هفتم تیر چنان کینه‌ای از آنها در دل آحاد مردم به وجود آمد که رسماً عنوان «منافق» به آنها اطلاق شد.

شهید بهشتی از چهره‌هایی بود که معتقد بود باید با کسانی که دستگیر می‌شوند، مدارا کرد؛ اینها فرزندان ما هستند، به همین خاطر تلاش می‌کرد تا منافقین را به راه انقلاب برگرداند. اما خود وی شاید اولین قربانی این گروهک بود. آیا این رویه یا داشتن چنین نگاهی نسبت به منافقین درست بود؟

این نگاه، نگاه درستی بود چون نگاه اسلامی است و در آن اصل بر مدارا و جذب حداکثری بود. شهید بهشتی در تمام مناظره‌هایی که در ماه‌های قبل از شهادت خود داشت، به طور رسمی مورد توهین قرار می‌گرفت. روبروی او می‌نشستند و می‌گفتند مرگ بر بهشتی، ولی او لبخند می‌زد. خاطرم هست مرحوم آقای خزعلی تعریف می‌کردند در جلسه خبرگان رهبری رئیس مجلس مرحوم منتظری بود اما به دلیل درایت و توانمندی شهید بهشتی، اداره جلسه به عهده وی بود؛ آیت‌الله خزعلی می‌گفت من در طول عمرم در کلاس درس امام (ره) و در کلاس درس مرحوم بروجردی و استادان بزرگ دیگری بیش از ۳۰ سال بودم، اما دستاورد تمام این سالهای من به اندازه این چندماه بود که در خبرگان از محضر شهید بهشتی استفاده کردم. مرحوم خزعلی هم کسی بود که از روی هوای دل حرف نمی‌زد و انسان وارسته ای بود.

آیت‌الله خزعلی می‌گفت یک روز خاطرم هست محمد منتظری جلوی شهید بهشتی شروع به شعار دادن کرد و به ایشان فحاشی کرد، ولی شهید بهشتی چیزی نگفت چون می‌شناخت که اینها چه جوان‌هایی هستند. می‌دانست اینها از روی سوز دل این‌گونه حرف می‌زنند، چون احساس می‌کردند آقای بهشتی بیراهه می‌رود. می‌گفت ما مدام در گوشش می‌گفتیم محمد چه می‌گویی آقای بهشتی است، حواست هست چه حرف‌هایی می‌زنی؛ ولی توجهی نمی‌کرد.

آقای بهشتی تنها عکس‌العملی که از خود نشان داد این بود که دست‌هایش را باز کرد و گفت: «محمد جان دیگه چی شده» محمد منتظری را بغل کرد و مثل این بود که محمد در آن لحظه از خجالت آب شد.

این آموزش را شهید بهشتی به همه می‌داد، چه جمع دوستان و چه جمع مخالفان به ویژه جوانان؛ چون همیشه روی جوانان حساب ویژه‌ای باز می‌کرد. در قم برای جوانان طلبه کلاس زبان انگلیسی ایجاد کرده بود، در مرکز اسلامی هامبورگ که بودند بخش عمده‌ ای از ملاقات‌های خود را به جوانان اختصاص دادند. شهید بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای، شهید مطهری، شهید باهنر، شهید مفتح و مرحوم هاشمی رفسنجانی از جمله چهره‌های شاخصی بودند که هر جا حضور پیدا کردند، جوانان دورشان جمع می‌شدند، چون با جوانان نرم صحبت می‌کردند. حتی اگر جوانی با آنها تندی می‌کرد، به او پرخاش نمی‌کردند. به این خاطر و با داشتن چنین روحیه‌ای بود که می‌گفتند باید مدارا کنید.

خود شهید بهشتی می‌گفت که اگر به من توهین کردند و من جواب ندادم، نشان دادم که شایسته این مقام هستم. اگر شهید شوم، نشان دادم که کارم را درست انجام دادم نه اینکه در ناز و نعمت زندگی کنم و احساس کنم رسالتم را انجام می‌دهم.

بعد از واقعه هفتم تیر تکلیف جلسات چطور شد؟

جلسات برگزار می‌شد چون ما نباید کوتاه می‌آمدیم اما نظارت‌های امنیتی شدید شد. خاطرم هست قبل از واقعه ۷ تیر هرکس وارد ساختمان حزب می‌شد، مسلح بود. همین‌طور با اسلحه می‌آمدند و می‌رفتند دیدن شهید بهشتی یا آیت‌الله خامنه‌ای؛ این‌گونه نبود که دم در ورودی، اسلحه آنها گرفته شود. بعد از اینکه حال حضرت آیت الله خامنه ای  بهتر شد، اداره جلسات حزب به عهده ایشان قرار گرفت و بعدها هم جلسات شورای مرکزی که لازم بود شخص ایشان بعنوان دبیرکل حضور داشته باشند در دفتر خود ایشان در ریاست جمهوری برگزار می‌شد.

آنچه در دهه ۶۰ عامل ضربه‌های جبران‌ناپذیر به انقلاب اسلامی شد، نفوذ بود که باعث شد بسیاری از چهره‌های شاخص و اثرگذار در انقلاب به شهادت برسند. فکر می‌کنید امروز هم با مقوله نفوذ مواجه هستیم؟

اگر اصول اصلی انقلاب را در خودمان نهادینه کرده و آنها را بروز دهیم، نه تندروی کرده و نه عقب بمانیم، از نفوذ جلوگیری کرده و از آن دور شده ایم. باید جا پای رهبری بگذاریم چون اعتقادمان این است که بالاترین مقامی که دلش برای اصل اسلام و جهان اسلام می‌سوزد، رهبر انقلاب است چون ولی امر مسلمین هستند. هر چقدر شهید در این انقلاب بیشتر شد، استحکام این نظام هم به همان اندازه بیشتر شد. روز به روز این ملت مقاوم‌تر شد و بر ارزش‌های اسلامی بیشتر از قبل پافشاری می‌کند

در این مسیر مقام معظم رهبری هم مسئولیت سنگینی دارند، هم تأثیرگذاری بسیاری داشتند. خاطرم هست در جلسه ای خطاب به علما فرمودند : من نمی‌خواستم قبول کنم اما حالا که بر ذمّه من قرار دادند، «خذها بقوه» با قوت پیش خواهم رفت.

اما نکته مهم این است که حتی اگر فرزندمان هم خلاف کرد، با منطق بگوییم که این راه اشتباه است. اینکه بگوییم فرزندم است یا برادرم است و چشم پوشی کنیم، درست نیست؛ این همان راه نفوذ است. باید روی اصول بایستیم تا از نفوذ جلوگیری کنیم. ما امروز وسط گردابی افتادیم که همه با ما دشمن هستند، چون آمدیم و حرف جدید می‌زنیم. ما می‌خواهیم بگوییم زیر بار زور نمی‌رویم. گذشت زمانی که برای ما وزیر و وکیل انتخاب می‌کردید. ما اسرائیل را قبول نداریم، باید از بین برود. این حرف ماست که دنیا قبول نمی‌کند. دوستان صمیمی ما قبول نمی‌کنند، چه برسد به دشمنانمان؛ حالا باید تاوان این ایستادگی را بدهیم.

قبل از شروع اقدامات مسلحانه منافقین، نیروهای انقلاب تجربه ترور از سوی گروهک فرقان را داشتند. شهید مطهری را فرقان ترور کرد، مرحوم هاشمی رفسنجانی هم توسط فرقان ترور شد. چرا با وجود چنین تجربه‌ای سیستم امنیتی و اطلاعاتی حاکم بر کشور، اقدامات تروریستی منافقین را پیش‌بینی نکرده بود؟

شهید بهشتی که روز ۶ تیر به دفتر حزب جمهوری زنگ زد و گفت دوستان ما می‌گویند به مصلحت نیست من امشب برای سخنرانی در مسجد میدان خراسان حاضر شوم که سخنرانی آن شب لغو شد. کاش مانند لغو این سخنرانی به دلیل فضای حاکم برآن ایام، حتی جلسه هفتم تیر هم لغو می‌شد یا تدابیر امنیتی درستی برای این جلسه اندیشیده می‌شد؛ این کارها را البته بعدها یاد گرفتیم. اوایل هرکس می‌خواست وارد حزب می‌شد. هرکس دم در حزب می‌آمد و می‌گفت با فلانی کار دارم، راه می‌دادند و می‌فرستادند داخل ساختمان. باید حداقل به این فکر می‌شد که یا جلسه روز هفتم تیر تشکیل نمی‌شد یا تدابیر امنیتی اندیشیده می‌شد.

در سخنان تان اشاره ای به شیوه برخی بزرگان انقلاب در جذب حداکثری و میدان دادن به جوانان داشتید، به نظرتان مسئله «آتش به اختیار» بودن جوانان در مقولات فرهنگی که رهبری اخیرا بدان اشاره کردند هم از همین باب بوده است؟

آتش به اختیار یعنی منتظر نمانیم که جایی مانند وزارت ارشاد به ما بگوید فلان کار فرهنگی را انجام دهید. ما باید به سراغ کار فرهنگی برویم. در حوزه‌های مختلف از جمله کتاب، سینما، تئاتر و موسیقی باید بهترین بازیگر تئاتر را پیدا کرده و بهترین تئاتر را به نمایش بگذاریم. منظور آقا این است که بچه‌های دانشگاهی و طلبه منتظر نمانند تا ببینند دیگران برای آنها چه نسخه‌ای می‌پیچند که برای هدایت مردم چه کنند. خودشان طرح بدهند و حرکت کنند. نباید حتی یک لحظه وقت را از دست داد. یک کار که تمام شد، بلافاصله به کار دیگر بچسبند. نباید بهانه کنند که من منتظرم ببینم مجوز می‌دهند یا نه. «آتش به اختیار» یک اصطلاح نظامی است که بر اساس آن گفته می‌شود شما حکم تیر دارید ولی در این مقوله منظور رهبری، هرج و مرج وبی قانونی نیست. مثل عبارت افسران جنگ نرم که فرمودند باید کار فرهنگی انجام دهند و با اندیشه‌ها در ارتباط باشند.

نظر شما